مینا حیدری - ضمیمه جامعه روزنامه اطلاعات| حافظه تاریخی ابزار مهمی برای ثبت و تحلیل گذشته است، اما الزامی وجود ندارد که همه افراد تمامی وقایع تاریخی و اجتماعی را به خاطر داشته باشند. انتخاب بخشهایی از گذشته برای به خاطر سپردن و رها کردن بخشهایی دیگر، نه تنها به درک بهتر تاریخ کمک میکند، بلکه مسیر تصمیمگیری و مدیریت امروز را نیز هموار میسازد. گاهی فراموش کردن بخشهایی از گذشته، زمینه نوآوری و بازآفرینی فرصتها را فراهم میآورد و از کُند شدن حرکت جامعه و نهادها جلوگیری میکند. در واقع، حافظه تاریخی یک ابزار انتخابی است که باید هوشمندانه مدیریت شود.
گفت وگوی ما را با سیدجواد میری، جامعهشناس بخوانید:
برخی معتقدند ما حافظه تاریخی ضعیفی داریم یا به مرور زمان، تاریخمان را به فراموشی میسپاریم. آیا اساسا داشتن حافظه تاریخی، جزو وظایف ما بهعنوان اعضای جامعه محسوب میشود یا خیر؟
به نظر من، اولین سؤالی که در این بحث پیش میآید آن است که این «ما» به چه کسی برمیگردد؟ آیا منظور از آن، تمامی افراد جامعه است؟ مثلا یک کشاورز در روستا که مشغول برداشت محصول گندم است، آیا باید حافظه تاریخی داشته باشد؟ اگر نداشته باشد، آیا دیگر کشاورز خوبی نیست یا ایرانی مسئول و آگاهی به حساب نمیآید؟
یادم هست سال ۲۰۰۰ میلادی از انگلستان به آمریکا رفتم. یکی از دوستانم که تابعیت فرانسوی داشت، در آنجا استاد مدعو یکی از دانشکدههای زبان بود و اهل جزیرهای به نام «رئونیون آیلند»؛ جزیرهای کوچک که زمانی مستعمره فرانسه بوده و حالا بهعنوان یکی از «دپارتمانهای» فرانسه شناخته میشود.
وقتی به آنجا رفتم، با چند دانشجو صحبت کردم. اولین سؤالی که از من پرسیدند این بود که از کجا آمدهام؟ گفتم از سوئد. بعضیشان با تعجب پرسیدند: سوئد کجاست؟ در آفریقاست یا آسیا؟ وقتی گفتم اصلیتم ایرانی است، دیدم حتی نمیدانند ایران دقیقا کجای نقشه هست! این افراد دانشجو بودند، اما بسیاری از آنها حتی از شهر محل زندگیشان هم بیرون نرفته بودند.
حالا این که از چنین افرادی بپرسیم آیا حافظه تاریخی دارید یا انتظار داشته باشیم درباره گذشته کشورشان آگاهی خاصی داشته باشند، کار درستی است؟ به نظرم نه. تصور این که همه افراد جامعه، از هر قشر و حرفهای، باید حافظه تاریخی داشته باشند، در واقع نوعی تکلیف «مالایطاق» است، یعنی انتظاری فراتر از توان و ضرورت.
در هر جامعه، گروهی از افراد وجود دارند که میتوان آنها را «نیروی فعال» یا «نخبه» نامید؛ کسانی که در جریانهای اصلی فکری، فرهنگی یا سیاسی جامعه حضور دارند. این گروهها معمولا آگاهی تاریخی بیشتری دارند و از تحولات گذشته کشور، منطقه و جهان، شناختی کلی بهدست میآورند اما اینکه توقع داشته باشیم تکتک مردم، مثلا مادر من که یک خانم خانهدار است یا یک کشاورز دقیقا بدانند در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ چه اتفاقی افتاده، واقعبینانه نیست.
من به ۸۹ کشور جهان سفر کردهام اما چنین آگاهی تاریخی عمومی را در هیچ جامعهای مشاهده نکردهام، اتفاقا بیشتر شاهد عکس این فرضیه بودهام. برای مثال سال ۲۰۲۲ یا ۲۰۲۳ بود که برای شرکت در یک کنفرانس به همراه دوستم به آلمان رفتم. در مسیر بین دو شهر، سوار قطار شدیم و میخواستیم به شهر «اولدنبرگ» برویم. در قطار، مردی بلندقد، خوش لباس و خوشبرخورد با ما همصحبت شد. او آلمانی بود و از دوستم پرسید برای چه کاری به آلمان آمدهایم. وقتی گفتیم برای شرکت در کنفرانسی علمی آمدهایم و موضوع کنفرانس درباره «اریک فروم» است، متعجب شد.
گفت: «او کیست؟» توضیح دادیم که اریک فروم، یکی از چهرههای مکتب فرانکفورت بوده که در زمان جنگ جهانی دوم به آمریکا مهاجرت کرده است. با تعجب گفت: «من تا حالا اسمش را نشنیدهام!»
جالب اینجاست که او فرد بیسوادی هم نبود؛ مدیرعامل یک شرکت بزرگ بود. همین نشان میداد که حتی در کشوری مثل آلمان هم نمیتوان انتظار داشت هر فردی، صرفنظر از موقعیت شغلی یا تحصیلیاش، حافظه تاریخی یا آگاهی عمیقی از تحولات فکری کشورش داشته باشد. پس این که همه افراد جامعه از جزئیات تاریخ و اندیشههای تاریخی کشورشان باخبر باشند، به نظر من انتظاری غیرواقعبینانه است.
یعنی این نگرش، وظیفه «مردم عادی» نیست، بلکه برای «اِلیت فکری و تصمیمگیر» معنا پیدا میکند. مردم قرار نیست تاریخ را بازخوانی کرده و از آن درس بگیرند، بلکه این وظیفه حاکمیت است که حافظه تاریخیاش را به کار گیرد، گذشته را بازنگری کند، اشتباهات را شناسایی کند و مسیر آینده را بر اساس آن اصلاح کند. درست است؟
این مسأله بستگی به نوع کلانگفتمانی دارد که حاکمیت در آن تعریف میشود. در جهان امروز، کشورهایی که دولتهای باثبات دارند معمولا در چارچوب یک گفتمان مشخص شکل گرفتهاند. مثلا در آمریکا گفتمان غالب، لیبرالیسم است. در ذیل این گفتمان، مفاهیمی چون عدالت اجتماعی یا سیاستهای بازتوزیعی چندان محوریت ندارند، زیرا لیبرالیسم بر آزادی فردی و بازار آزاد استوار است اما در کشورهایی مانند نروژ یا سوئد، گفتمان غالب، سوسیال دموکراسی است.
در آنجا نهادها، آموزش، بهداشت و ساختارهای اجتماعی بر پایه ارزشهایی مانند برابری، عدالت اجتماعی و مشارکت عمومی شکل گرفتهاند. در این چارچوب، رأی و سلیقه مردم اهمیت دارد، اما پیشران اصلی نظام، نوعی سوسیالیسم تعدیلشده و انسانی است؛ همان چیزی که در آمریکا مثلا «برنی سندرز» نماینده آن تلقی میشود، هرچند او در مقیاس اسکاندیناویایی، حتی «چپ میانه» محسوب میشود.
کلانگفتمان غالب در ایران چیست؟
وقتی به تولیدات فرهنگی مثل سینما نگاه میکنیم میبینیم تقریبا هیچ فیلمی درباره شخصیتهای تاریخی ایران مثل کوروش، داریوش، شاهاسماعیل یا نادرشاه ساخته نشده اما در مقابل، فیلمهای بسیاری درباره پیامبران و چهرههای مذهبی ساخته شده است؛ از حضرت داوود و سلیمان گرفته تا حضرت مریم و عیسی مسیح.
این نشان میدهد گفتمانکلانی که حاکمیت بر اساس آن شکل گرفته، گفتمان اسلامگراست؛ گفتمانی که دال اصلیاش تحولات تاریخی ایران نیست، بلکه تاریخ و هویت جهان اسلام است. از این منظر، تحولات تاریخی ایران در چارچوبی وسیعتر یعنی تمدن اسلامی، معنا پیدا میکند.
البته از دید من، این دو لزوما منافاتی با هم ندارند اما در عمل، نوع روایت تاریخیِ رسمی در ایران به گونهای است که برخی رخدادها مانند ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ یا ملی شدن صنعت نفت در اولویت قرار نمیگیرند یا کمتر برجسته میشوند. در نتیجه اگر حافظه تاریخی در جامعه ضعیف است، این ضعف بیش از آنکه به مردم مربوط باشد، به ساختار گفتمانی حاکمیت برمیگردد؛ به اینکه چه نوع تاریخ، چه نوع روایت و چه نوع حافظهای را بازتولید و رسمی میکند.
در صورت بررسی حکومتهای توتالیتر، میتوان این پرسش را مطرح کرد که کلانگفتمان مسلط بر این نظامها چه ویژگیهایی دارد و آیا در چارچوب چنین گفتمانی میتوان برای حافظه تاریخی جایگاهی قائل بود یا نه؟
بهصورت کلی اگر بخواهیم درباره حکومتهای توتالیتر سخن بگوییم، باید بگوییم که این نوع نظامها معمولا خود را نقطه آغاز تاریخ میدانند. در نگاه آنها هرچه پیش از استقرارشان وجود داشته باید «حذف» یا «بازنویسی» شود؛ گویی تاریخ از لحظه ظهور آنها شروع میشود.
اما به نظر من، حکومت ایران یک حکومت کاملا توتالیتر نیست، یعنی برخلاف نظامهایی مانند چین یا کرهشمالی، نتوانسته تمامیت جامعه ایران را بهطور کامل تحت کنترل بگیرد یا به تعبیر دقیقتر، بر تمامی وجوه حیات سیاسی و اجتماعی تسلط یابد.
در همین ساختار، نمونههایی میبینیم که نشان میدهد گفتمان حاکم، یکپارچه و مطلق نیست.
برای مثال، در دهه ۹۰ ایدهای به نام «ایرانشهری» مطرح شد که حتی دولت آقای حسن روحانی با محوریت وزیر راه و شهرسازی وقت (آقای عباس آخوندی)، بنیاد آن را تأسیس کرد و ایده «نوباستانگرایی» را تبلیغ کرد؛ ایدهای که در نقطه مقابل گفتمان رسمی اسلامگرای حاکم قرار دارد.
نمونه دیگر در دوران آقای محمود احمدینژاد دیده شد، جایی که آقای اسفندیار رحیممشایی از «مکتب ایران» سخن گفت و اعلام کرد دوران اسلامگرایی به پایان رسیده است.
این نمونهها در واقع نشانه نوعی ناهماهنگی یا گسست در گفتمان حاکم هستند؛ امری که در نظامهای واقعا توتالیتر دیده نمیشود، زیرا آن نظامها توانایی و سازوکار لازم برای حذف یا مهار هر صدای متفاوت را دارند. به همین دلیل میتوان گفت حکومت ایران با وجود گرایشهای ایدئولوژیک، فاقد آن تمرکز و انسجام تمامعیاری است که در نظامهای توتالیتر وجود دارد.
به بیان دیگر، این حکومت نتوانسته «قدرت تمامیتخواه» را به شکلی فراگیر بر پیکره سیاسی و اجتماعی جامعه اعمال کند؛ همانگونه که در کره شمالی یا در شکلهای کلاسیک توتالیتاریسم شاهدش هستیم.
اما این نکته را میتوان از زاویه دیگری هم دید. در هر کشوری که انقلاب رخ میدهد، درواقع نوعی تلاش برای تعریف دوباره آغاز تاریخ صورت میگیرد. بهعنوان نمونه، در روسیه پس از انقلاب ۱۹۱۷ یا حتی در فرانسه پس از انقلاب کبیر، انقلابیون خود را نقطه عطف تاریخ میدانستند؛ لحظهای که گویی «نور» بر تاریکی چیره شده و جهان از جهل و ظلم رهایی یافته است.
در انقلاب فرانسه، این ایده «آغاز جدید» با مفهوم عصر روشنگری (Enlightenment) گره خورد.
انقلابیون معتقد بودند که تا پیش از قرن هجدهم، جهان در ظلمت و نادانی بوده و اکنون با انقلاب، دوران نور و عقلانیت آغاز شده است.
این نوع نگاه، نزدیک به دو قرن بر تفکر اروپایی سایه افکند و هنوز هم بسیاری از اندیشمندان مدرن به آن وفادارند؛ یعنی به این تصور که پیش از عصر روشنگری، تمدن انسانی در تاریکی مطلق به سر میبرد اما بعدها تاریخپژوهانِ دورههای کلاسیک و قرون میانه نشان دادند که این تصویر، اغراقآمیز و سادهانگارانه است، زیرا بسیاری از دستاوردهایی که به انقلاب علمی و عصر روشنگری نسبت داده میشود، در واقع ریشه در همان دوران موسوم به «قرون تاریک» دارد.
ترجمه آثار فلاسفه اسلامی چون ابنرشد، فارابی، ابنسینا و ابنهیثم از عربی به لاتین و تأثیر آنها بر متفکرانی چون «آلبرتوس ماگنوس» و «توماس آکویناس»، زمینهساز همان تحولات فکری بود که بعدا در قالب رنسانس و روشنگری بروز کرد. همچنین حکومتهای اموی در آندلس و جنوب فرانسه که نزدیک به هفت قرن دوام داشتند، بستر فرهنگی و علمی پدید آوردند که بدون آن، عصر روشنگری اساسا قابل درک نیست.
با این حال، جالب است که در همه انقلابهای بزرگ از انقلاب فرانسه تا انقلاب اکتبر روسیه و انقلاب ۱۳۵۷ ایران، نوعی منطق مشترک در برخورد با گذشته وجود دارد. در همه این موارد، هرآنچه پیش از انقلاب بوده، بهعنوان دوران ظلمت، جهل یا فساد تصویر میشود. در انقلاب روسیه، دوران پیش از ۱۹۱۷ عصر تزارها و سیستم طبقاتی تلقی میشد، در فرانسه، دوران پیشاانقلابی، نماد جهل و استبداد کلیسا بود و در ایران، این نگاه در قالب مفهوم «دوران طاغوت» صورتبندی شد.
در این گفتمان، «طاغوت» تنها به معنای رژیم پیشین نیست، بلکه به معنای هر نیرویی است که در برابر نور، حقیقت و اراده الهی میایستد. در ادبیات دینی، طاغوت نمادِ طغیان در برابر خدا و نیکی است؛ موجودی که سرنوشت محتومش سقوط و نابودی خواهد بود. بنابراین، وقتی نظام سیاسی پس از انقلاب از «دوران طاغوت» سخن میگوید، در واقع میخواهد بگوید که نقطه آغاز تاریخ و رهایی انسان، انقلاب است و هرچه پیش از آن بوده، در تاریکی و گمراهی گذشته است.
به این معنا انقلابها ذاتا گرایش دارند که خود را آغاز تاریخ تازهای ببینند؛ تاریخی که در آن، مشروعیتِ گذشته، پاک شده و حافظه تاریخیِ جامعه بازنویسی میشود.
من چند مقاله خواندم که در آنها به این باور رایج میان مردم اشاره شده بود که ما ملت فراموشکاری هستیم، مثلا از وقایع مرداد ۱۳۳۲ یا رویدادهای تاریخی پس از آن درس نگرفتهایم و مرسوم است که میگویند اگر ملتی گذشتهاش را فراموش کند، تاریخ آن تکرار خواهد شد. آیا این فرضیه درست است؟
جامعهشناسان سیاسی اعتقاد دارند که «مردم» زمانی میتوانند بهعنوان یک نیروی اجتماعی مطرح شوند که دارای تشکل باشند. تشکلهای اجتماعی و نهادهای مدنی، زمانی که شکل میگیرند، جامعه را از وضعیت تودهوار خارج کرده و آن را به نیرویی سازمانیافته بدل میکنند. هرچقدر این تشکلها منسجمتر و گستردهتر باشند، «مردم» در معنای واقعی به یک عامل اثرگذار در تحولات سیاسی و اجتماعی بدل میشوند.
در غیر این صورت، مفهوم «مردم» بیشتر به شکل انتزاعی باقی میماند؛ تودهای مبهم که نمیتوان آن را به روشنی تعریف کرد یا کنش آن را سنجید. برای نمونه، وقتی انجمنهای صنفی دانشجویان، پزشکان، کارگران یا فرهنگیان شکل میگیرد، افراد بر اساس دغدغهها و منافع صنفی مشترک در کنار هم قرار میگیرند و بدینترتیب نیرویی منسجم و دارای هویت جمعی پدید میآید. همانطور که امیل دورکیم نیز اشاره میکند، تفاوت اساسی میان جامعه مکانیکی و جامعه ارگانیکی در همین است.
در جوامع مکانیکی، تخصصها و تقسیم کار هنوز شکل نگرفته، افراد کارکردهای مشابه دارند و زندگی اجتماعی ساده است اما در جوامع ارگانیکی که توسعهیافتهتر و پیچیدهترند، تقسیم کار تخصصی میشود. پزشک، مهندس، نجار، حقوقدان یا استاد، هر کدام نقش و جایگاه خاصی دارند. همین تخصصگرایی باعث میشود افراد برای رفع نیازهای مشترک یا مقابله با چالشهای جمعی، ناچار به سازماندهی و تشکیل گروههای صنفی و مدنی شوند. در گذشته هم شکل ابتدایی این پدیده در قالب اصناف وجود داشته است؛ اصناف نجاران، آهنگران یا پیشهوران که نوعی تشکل اجتماعی محسوب میشدند.
با پیچیدهتر شدن جامعه، این تشکلها نیز متنوعتر و گستردهتر شدند. جامعهای که از چنین تشکلهایی برخوردار باشد، ساختارمند و متشکل است و در نتیجه بهسادگی در اختیار قدرت یا نهادهای حاکم قرار نمیگیرد. در این وضعیت، مفهوم «مردم» به یک واقعیت اجتماعی عینی تبدیل میشود، نه صرفا شعاری سیاسی. اما یکی از چالشهای تاریخی جامعه ایران در صد سال اخیر، از مشروطه تا امروز، همین مسأله تضعیف یا کنترل تشکلهای مدنی بوده است. تشکلها معمولا تا زمانی توسط نظامهای سیاسی حمایت میشوند که در جهت گفتمان حاکم حرکت کنند اما زمانی که تبدیل به صدای مستقل یا منتقد شوند، با محدودیت، انحلال یا جذب اجباری مواجه خواهند شد. در نتیجه، خود حاکمیت نیز از درون دچار فرسایش میشود، چون فاقد سازوکار نقد درونی است.
وقتی نقد درونی وجود نداشته باشد، قدرت دچار جمود و انجماد میشود و در برابر تغییرات و تحولات اجتماعی مقاومت میکند. از دل همین فرایند است که پدیدهای به نام هسته سخت قدرت شکل میگیرد؛ جایی که چرخه طبیعی گردش نخبگان و انتقال قدرت از بین میرود.
اعضای این هسته سخت، معمولا باور دارند که تنها خودشان «مصلحت و خیر عمومی» را میفهمند اما بررسیهای اقتصاد سیاسی نشان میدهد که تداوم این هسته، نهفقط بر اساس اشتراک ایدئولوژیک، بلکه به واسطه منافع و رانتهای اقتصادی است که آنان را در مرکز قدرت نگه میدارد.
این فرضیه که ما ایرانیان حافظه تاریخی نداریم، بیشتر در فضای مجازی و در میان عامه مردم که دانششان بیشتر مبتنی بر اطلاعات فضای مجازی است مطرح میشود. اگر بخواهیم این پدیده را تحلیل کنیم، آیا میتوان گفت دلیل آن بیاعتنایی ما به تخصصگرایی است یا باید قبول کنیم ما جامعهای هستیم که در آن هرکسی میتواند درباره هر موضوعی نظر بدهد و باور نداریم که «همه چیز را همگان دانند».
این پرسش، سؤال بسیار مهمی است و به نظر من مختص جامعه ایران نیست. زیگمونت باومن، جامعهشناس کلاسیک لهستانی-یهودی، یکی از نظریهپردازان برجسته قرن بیستم بود که پس از تجربه هولوکاست، از لهستان فرار کرد و در دانشگاه لیدز انگلستان، استاد شد. او در کتاب خود با عنوان «چگونه مانند یک جامعهشناس بیندیشیم» به نوعی از تفکر جامعهشناسانه اشاره میکند.
به گفته باومن، وقتی کسی در حوزهای مانند اخترفیزیک صحبت میکند، فرد عام احساس نمیکند میتواند مشارکت کند، زیرا این دانش به تخصص و آموزش بسیار وابسته است. اما در مسائل انسانی و اجتماعی، برخلاف علوم طبیعی، بسیاری از افراد به خود اجازه میدهند نظر دهند و حتی تجربه روزمره خود را به عنوان منبع معتبر تلقی کنند.
این موضوع ناشی از ماهیت زندگی انسانی است؛ همه ما تجربههایی از زندگی اجتماعی، روابط انسانی و تأثیر سیاست و اقتصاد بر زندگی خود داریم، بنابراین خود را محق میدانیم که درباره این حوزهها اظهار نظر کنیم، حتی اگر پایه علمی سخنانمان محدود باشد.
یکی از ویژگیهای علوم انسانی، به ویژه جامعهشناسی، همین نزدیکی زبان و مفاهیم آن به زندگی روزمره است. بسیاری از اصطلاحات و مفاهیم جامعهشناسانه به مرور وارد زبان عامه میشوند، برای مثال، واژههایی مانند «طبقه» یا «جامعه طبقاتی» که در نظریههای مارکس تعریف شدهاند، بعد از مدتی در ادبیات روزمره مردم به کار میروند، بدون اینکه فاصله لازم بین تخصص و فهم عمومی حفظ شود.
برخی پروژهها در علوم اجتماعی، مانند مکتب وین، تلاش کردند با ایجاد چارچوبهای زبانی و مفهومی مشخص، این فاصله را حفظ کنند اما این پروژه تا حدی با شکست مواجه شد، زیرا ماهیت
انسانی و تجربه مشترک افراد اجازه نمیدهد مردم از اظهار نظر در حوزههای اجتماعی خودداری کنند.
این وضعیت در جامعه ایران هم مشهود است. ما در زندگی شهری، حمل و نقل عمومی، مسائل شهری و توسعه، همهروزه شاهد تعامل میان تخصص و تجربه روزمره هستیم. حتی در سادهترین موارد، مانند سوار شدن بر هواپیما یا عبور از خیابان، تجربه افراد با تخصصهای مختلف (خلبان، مهندس، راننده، ناظر شهری) در هم تنیده است.
با این حال، اگر بخواهیم به توسعه پایدار، انسانی و جامع فکر کنیم، نیازمند تقویت کارشناسی و تخصصگرایی واقعی هستیم.
توسعه صرفا سختافزاری یا کمّی نیست؛ بلکه باید کیفی، انسانمحور، پایدار و کلنگر باشد؛ همانطور که در کشورهای پیشرفته مانند سوئد، نروژ و سنگاپور پیاده میشود.
در نهایت، اگر بخواهیم این فرضیه را که «عموم مردم در حوزه اجتماعی و انسانی احساس میکنند میتوانند اظهار نظر کنند» بپذیریم، آیا میتوان از آن برای آینده بهره گرفت؟
افراد جامعه با تقویت حافظه تاریخی و آموزش اجتماعی، میتوانند بهتر تصمیم بگیرند و تجربه گذشته را در زندگی روزمره و مشارکت اجتماعی اعمال کنند. حاکمیت با استفاده از این ظرفیت، میتواند سیاستها و برنامهها را به گونهای طراحی کند که بازخورد جامعه را دریافت کرده و مسیر تصمیمگیریهای کلان را اصلاح کند. به این ترتیب، حافظه تاریخی و احترام به تخصص، میتوانند در کنار هم، جامعه را به سمت آیندهای روشنتر و پایدارتر هدایت کنند.
اگر این فرض را بپذیریم که حاکمیت و طبقه الیت جامعه، دارای حافظه تاریخی هستند آیا میتوانیم بررسی کنیم که این حافظه چگونه میتواند در تصمیمگیریها و برنامهریزیهای آینده تأثیرگذار باشد؟
یکی از نکات بسیار جنجالی و مناقشهبرانگیز در مطالعات تاریخی این است که بسیاری از فیلسوفان تاریخ معتقدند جوامع، انسانها و حتی حکومتها هیچگاه از پیشینیان خود درس نمیگیرند.
این مسأله سؤالی اساسی ایجاد میکند که آیا واقعا نمیخواهند عبرت بگیرند یا مکانیزمهایی در جوامع و ذهن انسانها وجود دارد که باعث میشود حتی اگر فرد بخواهد خود را بهروزرسانی کند، عملا اقداماتی انجام دهد که به سقوط، انحطاط یا هبوط منجر شود؟
ابن خلدون، جامعهشناس و تاریخنگار بزرگ، به این نکته اشاره میکند که حکومتها و جوامع مانند موجودات زنده، چرخهای دارند: مرحله جنینی و تولد، کودکی و نوجوانی که بسیار پویاست، جوانی که ایدهآلها و اهداف خود را دنبال میکند، میانسالی که تجربه و استحکام بیشتری پیدا میکند، کهنسالی و مرگ.
او توضیح میدهد که نسل اول یک حکومت یا حرکت انقلابی با سختیها و مبارزات خود، ارزشها و ایدهآلهای خاصی ایجاد میکند. نسل دوم این سختیها و تلاشها را تجربه نکرده و کمکم با زندگی شهری و تنعمات آشنا میشود. نسل سوم و چهارم، به مرور از آن ایدهآلهای اولیه فاصله میگیرند و به تجملات و راحتی عادت میکنند.
این پدیده را میتوان حتی در تجربههای معاصر جامعه ایران مشاهده کرد، نسل اول انقلاب یا جنگ با سختیها و تلاشهای شدید شکل گرفت اما نسلهای بعدی، زندگیهای راحتتر و تجملیتری دارند و کمتر میتوانند از حافظه تاریخی استفاده یا ارزشهای اولیه را احیا کنند.
این موضوع نشان میدهد که عبرت گرفتن از تاریخ برای کسانی که در قدرت هستند، بهسادگی ممکن نیست. دلایل آن، هم درونی و هم بیرونی است، فشارهای ساختاری، تجملات، تجربه متفاوت نسلهای بعدی و محدودیتهای انسانی، همه مانع میشوند که حافظه تاریخی به تصمیمگیریهای مؤثر تبدیل شود. با این حال، حافظه تاریخی و مطالعه تاریخ میتواند کارکرد هویتی و انسجامبخشی به جامعه داشته باشد.
معمولا کسانی که در حوزه فرهنگ، اندیشه و تفکر فعال هستند، قادرند این انسجام هویتی را ایجاد کنند. هرچند ممکن است اثر این تلاشها در زمان خود مشاهده نشود، اما در شرایط بحران یا چالشهای بنیادین، جامعه ممکن است به حرف آن متفکران و فیلسوفان بازگردد و از درسهای تاریخی برای ساختن آیندهای بهتر استفاده کند.
بنابراین حافظه تاریخی، نهتنها مطالعه گذشته است، بلکه میتواند نقشه راهی برای آینده باشد؛ ابزاری که به جامعه کمک میکند تا از تجارب پیشین خود درس بگیرد و مسیر بهتری نسبت به گذشته و حال انتخاب کند.
مینا حیدری - ضمیمه جامعه روزنامه اطلاعات| حافظه تاریخی ابزار مهمی برای ثبت و تحلیل گذشته است، اما الزامی وجود ندارد که همه افراد تمامی وقایع تاریخی و اجتماعی را به خاطر داشته باشند. انتخاب بخشهایی از گذشته برای به خاطر سپردن و رها کردن بخشهایی دیگر، نه تنها به درک بهتر تاریخ کمک میکند، بلکه مسیر تصمیمگیری و مدیریت امروز را نیز هموار میسازد. گاهی فراموش کردن بخشهایی از گذشته، زمینه نوآوری و بازآفرینی فرصتها را فراهم میآورد و از کُند شدن حرکت جامعه و نهادها جلوگیری میکند. در واقع، حافظه تاریخی یک ابزار انتخابی است که باید هوشمندانه مدیریت شود.
گفت وگوی ما را با سیدجواد میری، جامعهشناس بخوانید:
برخی معتقدند ما حافظه تاریخی ضعیفی داریم یا به مرور زمان، تاریخمان را به فراموشی میسپاریم. آیا اساسا داشتن حافظه تاریخی، جزو وظایف ما بهعنوان اعضای جامعه محسوب میشود یا خیر؟
به نظر من، اولین سؤالی که در این بحث پیش میآید آن است که این «ما» به چه کسی برمیگردد؟ آیا منظور از آن، تمامی افراد جامعه است؟ مثلا یک کشاورز در روستا که مشغول برداشت محصول گندم است، آیا باید حافظه تاریخی داشته باشد؟ اگر نداشته باشد، آیا دیگر کشاورز خوبی نیست یا ایرانی مسئول و آگاهی به حساب نمیآید؟
یادم هست سال ۲۰۰۰ میلادی از انگلستان به آمریکا رفتم. یکی از دوستانم که تابعیت فرانسوی داشت، در آنجا استاد مدعو یکی از دانشکدههای زبان بود و اهل جزیرهای به نام «رئونیون آیلند»؛ جزیرهای کوچک که زمانی مستعمره فرانسه بوده و حالا بهعنوان یکی از «دپارتمانهای» فرانسه شناخته میشود.
وقتی به آنجا رفتم، با چند دانشجو صحبت کردم. اولین سؤالی که از من پرسیدند این بود که از کجا آمدهام؟ گفتم از سوئد. بعضیشان با تعجب پرسیدند: سوئد کجاست؟ در آفریقاست یا آسیا؟ وقتی گفتم اصلیتم ایرانی است، دیدم حتی نمیدانند ایران دقیقا کجای نقشه هست! این افراد دانشجو بودند، اما بسیاری از آنها حتی از شهر محل زندگیشان هم بیرون نرفته بودند.
حالا این که از چنین افرادی بپرسیم آیا حافظه تاریخی دارید یا انتظار داشته باشیم درباره گذشته کشورشان آگاهی خاصی داشته باشند، کار درستی است؟ به نظرم نه. تصور این که همه افراد جامعه، از هر قشر و حرفهای، باید حافظه تاریخی داشته باشند، در واقع نوعی تکلیف «مالایطاق» است، یعنی انتظاری فراتر از توان و ضرورت.
در هر جامعه، گروهی از افراد وجود دارند که میتوان آنها را «نیروی فعال» یا «نخبه» نامید؛ کسانی که در جریانهای اصلی فکری، فرهنگی یا سیاسی جامعه حضور دارند. این گروهها معمولا آگاهی تاریخی بیشتری دارند و از تحولات گذشته کشور، منطقه و جهان، شناختی کلی بهدست میآورند اما اینکه توقع داشته باشیم تکتک مردم، مثلا مادر من که یک خانم خانهدار است یا یک کشاورز دقیقا بدانند در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ چه اتفاقی افتاده، واقعبینانه نیست.
من به ۸۹ کشور جهان سفر کردهام اما چنین آگاهی تاریخی عمومی را در هیچ جامعهای مشاهده نکردهام، اتفاقا بیشتر شاهد عکس این فرضیه بودهام. برای مثال سال ۲۰۲۲ یا ۲۰۲۳ بود که برای شرکت در یک کنفرانس به همراه دوستم به آلمان رفتم. در مسیر بین دو شهر، سوار قطار شدیم و میخواستیم به شهر «اولدنبرگ» برویم. در قطار، مردی بلندقد، خوش لباس و خوشبرخورد با ما همصحبت شد. او آلمانی بود و از دوستم پرسید برای چه کاری به آلمان آمدهایم. وقتی گفتیم برای شرکت در کنفرانسی علمی آمدهایم و موضوع کنفرانس درباره «اریک فروم» است، متعجب شد.
گفت: «او کیست؟» توضیح دادیم که اریک فروم، یکی از چهرههای مکتب فرانکفورت بوده که در زمان جنگ جهانی دوم به آمریکا مهاجرت کرده است. با تعجب گفت: «من تا حالا اسمش را نشنیدهام!»
جالب اینجاست که او فرد بیسوادی هم نبود؛ مدیرعامل یک شرکت بزرگ بود. همین نشان میداد که حتی در کشوری مثل آلمان هم نمیتوان انتظار داشت هر فردی، صرفنظر از موقعیت شغلی یا تحصیلیاش، حافظه تاریخی یا آگاهی عمیقی از تحولات فکری کشورش داشته باشد. پس این که همه افراد جامعه از جزئیات تاریخ و اندیشههای تاریخی کشورشان باخبر باشند، به نظر من انتظاری غیرواقعبینانه است.
یعنی این نگرش، وظیفه «مردم عادی» نیست، بلکه برای «اِلیت فکری و تصمیمگیر» معنا پیدا میکند. مردم قرار نیست تاریخ را بازخوانی کرده و از آن درس بگیرند، بلکه این وظیفه حاکمیت است که حافظه تاریخیاش را به کار گیرد، گذشته را بازنگری کند، اشتباهات را شناسایی کند و مسیر آینده را بر اساس آن اصلاح کند. درست است؟
این مسأله بستگی به نوع کلانگفتمانی دارد که حاکمیت در آن تعریف میشود. در جهان امروز، کشورهایی که دولتهای باثبات دارند معمولا در چارچوب یک گفتمان مشخص شکل گرفتهاند. مثلا در آمریکا گفتمان غالب، لیبرالیسم است. در ذیل این گفتمان، مفاهیمی چون عدالت اجتماعی یا سیاستهای بازتوزیعی چندان محوریت ندارند، زیرا لیبرالیسم بر آزادی فردی و بازار آزاد استوار است اما در کشورهایی مانند نروژ یا سوئد، گفتمان غالب، سوسیال دموکراسی است.
در آنجا نهادها، آموزش، بهداشت و ساختارهای اجتماعی بر پایه ارزشهایی مانند برابری، عدالت اجتماعی و مشارکت عمومی شکل گرفتهاند. در این چارچوب، رأی و سلیقه مردم اهمیت دارد، اما پیشران اصلی نظام، نوعی سوسیالیسم تعدیلشده و انسانی است؛ همان چیزی که در آمریکا مثلا «برنی سندرز» نماینده آن تلقی میشود، هرچند او در مقیاس اسکاندیناویایی، حتی «چپ میانه» محسوب میشود.
کلانگفتمان غالب در ایران چیست؟
وقتی به تولیدات فرهنگی مثل سینما نگاه میکنیم میبینیم تقریبا هیچ فیلمی درباره شخصیتهای تاریخی ایران مثل کوروش، داریوش، شاهاسماعیل یا نادرشاه ساخته نشده اما در مقابل، فیلمهای بسیاری درباره پیامبران و چهرههای مذهبی ساخته شده است؛ از حضرت داوود و سلیمان گرفته تا حضرت مریم و عیسی مسیح.
این نشان میدهد گفتمانکلانی که حاکمیت بر اساس آن شکل گرفته، گفتمان اسلامگراست؛ گفتمانی که دال اصلیاش تحولات تاریخی ایران نیست، بلکه تاریخ و هویت جهان اسلام است. از این منظر، تحولات تاریخی ایران در چارچوبی وسیعتر یعنی تمدن اسلامی، معنا پیدا میکند.
البته از دید من، این دو لزوما منافاتی با هم ندارند اما در عمل، نوع روایت تاریخیِ رسمی در ایران به گونهای است که برخی رخدادها مانند ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ یا ملی شدن صنعت نفت در اولویت قرار نمیگیرند یا کمتر برجسته میشوند. در نتیجه اگر حافظه تاریخی در جامعه ضعیف است، این ضعف بیش از آنکه به مردم مربوط باشد، به ساختار گفتمانی حاکمیت برمیگردد؛ به اینکه چه نوع تاریخ، چه نوع روایت و چه نوع حافظهای را بازتولید و رسمی میکند.
در صورت بررسی حکومتهای توتالیتر، میتوان این پرسش را مطرح کرد که کلانگفتمان مسلط بر این نظامها چه ویژگیهایی دارد و آیا در چارچوب چنین گفتمانی میتوان برای حافظه تاریخی جایگاهی قائل بود یا نه؟
بهصورت کلی اگر بخواهیم درباره حکومتهای توتالیتر سخن بگوییم، باید بگوییم که این نوع نظامها معمولا خود را نقطه آغاز تاریخ میدانند. در نگاه آنها هرچه پیش از استقرارشان وجود داشته باید «حذف» یا «بازنویسی» شود؛ گویی تاریخ از لحظه ظهور آنها شروع میشود.
اما به نظر من، حکومت ایران یک حکومت کاملا توتالیتر نیست، یعنی برخلاف نظامهایی مانند چین یا کرهشمالی، نتوانسته تمامیت جامعه ایران را بهطور کامل تحت کنترل بگیرد یا به تعبیر دقیقتر، بر تمامی وجوه حیات سیاسی و اجتماعی تسلط یابد.
در همین ساختار، نمونههایی میبینیم که نشان میدهد گفتمان حاکم، یکپارچه و مطلق نیست.
برای مثال، در دهه ۹۰ ایدهای به نام «ایرانشهری» مطرح شد که حتی دولت آقای حسن روحانی با محوریت وزیر راه و شهرسازی وقت (آقای عباس آخوندی)، بنیاد آن را تأسیس کرد و ایده «نوباستانگرایی» را تبلیغ کرد؛ ایدهای که در نقطه مقابل گفتمان رسمی اسلامگرای حاکم قرار دارد.
نمونه دیگر در دوران آقای محمود احمدینژاد دیده شد، جایی که آقای اسفندیار رحیممشایی از «مکتب ایران» سخن گفت و اعلام کرد دوران اسلامگرایی به پایان رسیده است.
این نمونهها در واقع نشانه نوعی ناهماهنگی یا گسست در گفتمان حاکم هستند؛ امری که در نظامهای واقعا توتالیتر دیده نمیشود، زیرا آن نظامها توانایی و سازوکار لازم برای حذف یا مهار هر صدای متفاوت را دارند. به همین دلیل میتوان گفت حکومت ایران با وجود گرایشهای ایدئولوژیک، فاقد آن تمرکز و انسجام تمامعیاری است که در نظامهای توتالیتر وجود دارد.
به بیان دیگر، این حکومت نتوانسته «قدرت تمامیتخواه» را به شکلی فراگیر بر پیکره سیاسی و اجتماعی جامعه اعمال کند؛ همانگونه که در کره شمالی یا در شکلهای کلاسیک توتالیتاریسم شاهدش هستیم.
اما این نکته را میتوان از زاویه دیگری هم دید. در هر کشوری که انقلاب رخ میدهد، درواقع نوعی تلاش برای تعریف دوباره آغاز تاریخ صورت میگیرد. بهعنوان نمونه، در روسیه پس از انقلاب ۱۹۱۷ یا حتی در فرانسه پس از انقلاب کبیر، انقلابیون خود را نقطه عطف تاریخ میدانستند؛ لحظهای که گویی «نور» بر تاریکی چیره شده و جهان از جهل و ظلم رهایی یافته است.
در انقلاب فرانسه، این ایده «آغاز جدید» با مفهوم عصر روشنگری (Enlightenment) گره خورد.
انقلابیون معتقد بودند که تا پیش از قرن هجدهم، جهان در ظلمت و نادانی بوده و اکنون با انقلاب، دوران نور و عقلانیت آغاز شده است.
این نوع نگاه، نزدیک به دو قرن بر تفکر اروپایی سایه افکند و هنوز هم بسیاری از اندیشمندان مدرن به آن وفادارند؛ یعنی به این تصور که پیش از عصر روشنگری، تمدن انسانی در تاریکی مطلق به سر میبرد اما بعدها تاریخپژوهانِ دورههای کلاسیک و قرون میانه نشان دادند که این تصویر، اغراقآمیز و سادهانگارانه است، زیرا بسیاری از دستاوردهایی که به انقلاب علمی و عصر روشنگری نسبت داده میشود، در واقع ریشه در همان دوران موسوم به «قرون تاریک» دارد.
ترجمه آثار فلاسفه اسلامی چون ابنرشد، فارابی، ابنسینا و ابنهیثم از عربی به لاتین و تأثیر آنها بر متفکرانی چون «آلبرتوس ماگنوس» و «توماس آکویناس»، زمینهساز همان تحولات فکری بود که بعدا در قالب رنسانس و روشنگری بروز کرد. همچنین حکومتهای اموی در آندلس و جنوب فرانسه که نزدیک به هفت قرن دوام داشتند، بستر فرهنگی و علمی پدید آوردند که بدون آن، عصر روشنگری اساسا قابل درک نیست.
با این حال، جالب است که در همه انقلابهای بزرگ از انقلاب فرانسه تا انقلاب اکتبر روسیه و انقلاب ۱۳۵۷ ایران، نوعی منطق مشترک در برخورد با گذشته وجود دارد. در همه این موارد، هرآنچه پیش از انقلاب بوده، بهعنوان دوران ظلمت، جهل یا فساد تصویر میشود. در انقلاب روسیه، دوران پیش از ۱۹۱۷ عصر تزارها و سیستم طبقاتی تلقی میشد، در فرانسه، دوران پیشاانقلابی، نماد جهل و استبداد کلیسا بود و در ایران، این نگاه در قالب مفهوم «دوران طاغوت» صورتبندی شد.
در این گفتمان، «طاغوت» تنها به معنای رژیم پیشین نیست، بلکه به معنای هر نیرویی است که در برابر نور، حقیقت و اراده الهی میایستد. در ادبیات دینی، طاغوت نمادِ طغیان در برابر خدا و نیکی است؛ موجودی که سرنوشت محتومش سقوط و نابودی خواهد بود. بنابراین، وقتی نظام سیاسی پس از انقلاب از «دوران طاغوت» سخن میگوید، در واقع میخواهد بگوید که نقطه آغاز تاریخ و رهایی انسان، انقلاب است و هرچه پیش از آن بوده، در تاریکی و گمراهی گذشته است.
به این معنا انقلابها ذاتا گرایش دارند که خود را آغاز تاریخ تازهای ببینند؛ تاریخی که در آن، مشروعیتِ گذشته، پاک شده و حافظه تاریخیِ جامعه بازنویسی میشود.
من چند مقاله خواندم که در آنها به این باور رایج میان مردم اشاره شده بود که ما ملت فراموشکاری هستیم، مثلا از وقایع مرداد ۱۳۳۲ یا رویدادهای تاریخی پس از آن درس نگرفتهایم و مرسوم است که میگویند اگر ملتی گذشتهاش را فراموش کند، تاریخ آن تکرار خواهد شد. آیا این فرضیه درست است؟
جامعهشناسان سیاسی اعتقاد دارند که «مردم» زمانی میتوانند بهعنوان یک نیروی اجتماعی مطرح شوند که دارای تشکل باشند. تشکلهای اجتماعی و نهادهای مدنی، زمانی که شکل میگیرند، جامعه را از وضعیت تودهوار خارج کرده و آن را به نیرویی سازمانیافته بدل میکنند. هرچقدر این تشکلها منسجمتر و گستردهتر باشند، «مردم» در معنای واقعی به یک عامل اثرگذار در تحولات سیاسی و اجتماعی بدل میشوند.
در غیر این صورت، مفهوم «مردم» بیشتر به شکل انتزاعی باقی میماند؛ تودهای مبهم که نمیتوان آن را به روشنی تعریف کرد یا کنش آن را سنجید. برای نمونه، وقتی انجمنهای صنفی دانشجویان، پزشکان، کارگران یا فرهنگیان شکل میگیرد، افراد بر اساس دغدغهها و منافع صنفی مشترک در کنار هم قرار میگیرند و بدینترتیب نیرویی منسجم و دارای هویت جمعی پدید میآید. همانطور که امیل دورکیم نیز اشاره میکند، تفاوت اساسی میان جامعه مکانیکی و جامعه ارگانیکی در همین است.
در جوامع مکانیکی، تخصصها و تقسیم کار هنوز شکل نگرفته، افراد کارکردهای مشابه دارند و زندگی اجتماعی ساده است اما در جوامع ارگانیکی که توسعهیافتهتر و پیچیدهترند، تقسیم کار تخصصی میشود. پزشک، مهندس، نجار، حقوقدان یا استاد، هر کدام نقش و جایگاه خاصی دارند. همین تخصصگرایی باعث میشود افراد برای رفع نیازهای مشترک یا مقابله با چالشهای جمعی، ناچار به سازماندهی و تشکیل گروههای صنفی و مدنی شوند. در گذشته هم شکل ابتدایی این پدیده در قالب اصناف وجود داشته است؛ اصناف نجاران، آهنگران یا پیشهوران که نوعی تشکل اجتماعی محسوب میشدند.
با پیچیدهتر شدن جامعه، این تشکلها نیز متنوعتر و گستردهتر شدند. جامعهای که از چنین تشکلهایی برخوردار باشد، ساختارمند و متشکل است و در نتیجه بهسادگی در اختیار قدرت یا نهادهای حاکم قرار نمیگیرد. در این وضعیت، مفهوم «مردم» به یک واقعیت اجتماعی عینی تبدیل میشود، نه صرفا شعاری سیاسی. اما یکی از چالشهای تاریخی جامعه ایران در صد سال اخیر، از مشروطه تا امروز، همین مسأله تضعیف یا کنترل تشکلهای مدنی بوده است. تشکلها معمولا تا زمانی توسط نظامهای سیاسی حمایت میشوند که در جهت گفتمان حاکم حرکت کنند اما زمانی که تبدیل به صدای مستقل یا منتقد شوند، با محدودیت، انحلال یا جذب اجباری مواجه خواهند شد. در نتیجه، خود حاکمیت نیز از درون دچار فرسایش میشود، چون فاقد سازوکار نقد درونی است.
وقتی نقد درونی وجود نداشته باشد، قدرت دچار جمود و انجماد میشود و در برابر تغییرات و تحولات اجتماعی مقاومت میکند. از دل همین فرایند است که پدیدهای به نام هسته سخت قدرت شکل میگیرد؛ جایی که چرخه طبیعی گردش نخبگان و انتقال قدرت از بین میرود.
اعضای این هسته سخت، معمولا باور دارند که تنها خودشان «مصلحت و خیر عمومی» را میفهمند اما بررسیهای اقتصاد سیاسی نشان میدهد که تداوم این هسته، نهفقط بر اساس اشتراک ایدئولوژیک، بلکه به واسطه منافع و رانتهای اقتصادی است که آنان را در مرکز قدرت نگه میدارد.
این فرضیه که ما ایرانیان حافظه تاریخی نداریم، بیشتر در فضای مجازی و در میان عامه مردم که دانششان بیشتر مبتنی بر اطلاعات فضای مجازی است مطرح میشود. اگر بخواهیم این پدیده را تحلیل کنیم، آیا میتوان گفت دلیل آن بیاعتنایی ما به تخصصگرایی است یا باید قبول کنیم ما جامعهای هستیم که در آن هرکسی میتواند درباره هر موضوعی نظر بدهد و باور نداریم که «همه چیز را همگان دانند».
این پرسش، سؤال بسیار مهمی است و به نظر من مختص جامعه ایران نیست. زیگمونت باومن، جامعهشناس کلاسیک لهستانی-یهودی، یکی از نظریهپردازان برجسته قرن بیستم بود که پس از تجربه هولوکاست، از لهستان فرار کرد و در دانشگاه لیدز انگلستان، استاد شد. او در کتاب خود با عنوان «چگونه مانند یک جامعهشناس بیندیشیم» به نوعی از تفکر جامعهشناسانه اشاره میکند.
به گفته باومن، وقتی کسی در حوزهای مانند اخترفیزیک صحبت میکند، فرد عام احساس نمیکند میتواند مشارکت کند، زیرا این دانش به تخصص و آموزش بسیار وابسته است. اما در مسائل انسانی و اجتماعی، برخلاف علوم طبیعی، بسیاری از افراد به خود اجازه میدهند نظر دهند و حتی تجربه روزمره خود را به عنوان منبع معتبر تلقی کنند.
این موضوع ناشی از ماهیت زندگی انسانی است؛ همه ما تجربههایی از زندگی اجتماعی، روابط انسانی و تأثیر سیاست و اقتصاد بر زندگی خود داریم، بنابراین خود را محق میدانیم که درباره این حوزهها اظهار نظر کنیم، حتی اگر پایه علمی سخنانمان محدود باشد.
یکی از ویژگیهای علوم انسانی، به ویژه جامعهشناسی، همین نزدیکی زبان و مفاهیم آن به زندگی روزمره است. بسیاری از اصطلاحات و مفاهیم جامعهشناسانه به مرور وارد زبان عامه میشوند، برای مثال، واژههایی مانند «طبقه» یا «جامعه طبقاتی» که در نظریههای مارکس تعریف شدهاند، بعد از مدتی در ادبیات روزمره مردم به کار میروند، بدون اینکه فاصله لازم بین تخصص و فهم عمومی حفظ شود.
برخی پروژهها در علوم اجتماعی، مانند مکتب وین، تلاش کردند با ایجاد چارچوبهای زبانی و مفهومی مشخص، این فاصله را حفظ کنند اما این پروژه تا حدی با شکست مواجه شد، زیرا ماهیت
انسانی و تجربه مشترک افراد اجازه نمیدهد مردم از اظهار نظر در حوزههای اجتماعی خودداری کنند.
این وضعیت در جامعه ایران هم مشهود است. ما در زندگی شهری، حمل و نقل عمومی، مسائل شهری و توسعه، همهروزه شاهد تعامل میان تخصص و تجربه روزمره هستیم. حتی در سادهترین موارد، مانند سوار شدن بر هواپیما یا عبور از خیابان، تجربه افراد با تخصصهای مختلف (خلبان، مهندس، راننده، ناظر شهری) در هم تنیده است.
با این حال، اگر بخواهیم به توسعه پایدار، انسانی و جامع فکر کنیم، نیازمند تقویت کارشناسی و تخصصگرایی واقعی هستیم.
توسعه صرفا سختافزاری یا کمّی نیست؛ بلکه باید کیفی، انسانمحور، پایدار و کلنگر باشد؛ همانطور که در کشورهای پیشرفته مانند سوئد، نروژ و سنگاپور پیاده میشود.
در نهایت، اگر بخواهیم این فرضیه را که «عموم مردم در حوزه اجتماعی و انسانی احساس میکنند میتوانند اظهار نظر کنند» بپذیریم، آیا میتوان از آن برای آینده بهره گرفت؟
افراد جامعه با تقویت حافظه تاریخی و آموزش اجتماعی، میتوانند بهتر تصمیم بگیرند و تجربه گذشته را در زندگی روزمره و مشارکت اجتماعی اعمال کنند. حاکمیت با استفاده از این ظرفیت، میتواند سیاستها و برنامهها را به گونهای طراحی کند که بازخورد جامعه را دریافت کرده و مسیر تصمیمگیریهای کلان را اصلاح کند. به این ترتیب، حافظه تاریخی و احترام به تخصص، میتوانند در کنار هم، جامعه را به سمت آیندهای روشنتر و پایدارتر هدایت کنند.
اگر این فرض را بپذیریم که حاکمیت و طبقه الیت جامعه، دارای حافظه تاریخی هستند آیا میتوانیم بررسی کنیم که این حافظه چگونه میتواند در تصمیمگیریها و برنامهریزیهای آینده تأثیرگذار باشد؟
یکی از نکات بسیار جنجالی و مناقشهبرانگیز در مطالعات تاریخی این است که بسیاری از فیلسوفان تاریخ معتقدند جوامع، انسانها و حتی حکومتها هیچگاه از پیشینیان خود درس نمیگیرند.
این مسأله سؤالی اساسی ایجاد میکند که آیا واقعا نمیخواهند عبرت بگیرند یا مکانیزمهایی در جوامع و ذهن انسانها وجود دارد که باعث میشود حتی اگر فرد بخواهد خود را بهروزرسانی کند، عملا اقداماتی انجام دهد که به سقوط، انحطاط یا هبوط منجر شود؟
ابن خلدون، جامعهشناس و تاریخنگار بزرگ، به این نکته اشاره میکند که حکومتها و جوامع مانند موجودات زنده، چرخهای دارند: مرحله جنینی و تولد، کودکی و نوجوانی که بسیار پویاست، جوانی که ایدهآلها و اهداف خود را دنبال میکند، میانسالی که تجربه و استحکام بیشتری پیدا میکند، کهنسالی و مرگ.
او توضیح میدهد که نسل اول یک حکومت یا حرکت انقلابی با سختیها و مبارزات خود، ارزشها و ایدهآلهای خاصی ایجاد میکند. نسل دوم این سختیها و تلاشها را تجربه نکرده و کمکم با زندگی شهری و تنعمات آشنا میشود. نسل سوم و چهارم، به مرور از آن ایدهآلهای اولیه فاصله میگیرند و به تجملات و راحتی عادت میکنند.
این پدیده را میتوان حتی در تجربههای معاصر جامعه ایران مشاهده کرد، نسل اول انقلاب یا جنگ با سختیها و تلاشهای شدید شکل گرفت اما نسلهای بعدی، زندگیهای راحتتر و تجملیتری دارند و کمتر میتوانند از حافظه تاریخی استفاده یا ارزشهای اولیه را احیا کنند.
این موضوع نشان میدهد که عبرت گرفتن از تاریخ برای کسانی که در قدرت هستند، بهسادگی ممکن نیست. دلایل آن، هم درونی و هم بیرونی است، فشارهای ساختاری، تجملات، تجربه متفاوت نسلهای بعدی و محدودیتهای انسانی، همه مانع میشوند که حافظه تاریخی به تصمیمگیریهای مؤثر تبدیل شود. با این حال، حافظه تاریخی و مطالعه تاریخ میتواند کارکرد هویتی و انسجامبخشی به جامعه داشته باشد.
معمولا کسانی که در حوزه فرهنگ، اندیشه و تفکر فعال هستند، قادرند این انسجام هویتی را ایجاد کنند. هرچند ممکن است اثر این تلاشها در زمان خود مشاهده نشود، اما در شرایط بحران یا چالشهای بنیادین، جامعه ممکن است به حرف آن متفکران و فیلسوفان بازگردد و از درسهای تاریخی برای ساختن آیندهای بهتر استفاده کند.
بنابراین حافظه تاریخی، نهتنها مطالعه گذشته است، بلکه میتواند نقشه راهی برای آینده باشد؛ ابزاری که به جامعه کمک میکند تا از تجارب پیشین خود درس بگیرد و مسیر بهتری نسبت به گذشته و حال انتخاب کند.