شناسهٔ خبر: 75398760 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایبنا | لینک خبر

یکشنبه‌ها با منطق‌الطیرِ عطار - ۳۶

تصویر مرگ و اجل در منطق‌الطیر

خراسان‌رضوی - در شاهکار عرفانی عطار نیشابوری، مرغان در مسیر جست‌وجوی سیمرغ، با پرسش‌ها و چالش‌های عمیقی روبه‌رو می‌شوند. یکی از این چالش‌ها، ترس از مرگ است. عطار با زیرکی، تصویری رندانه از مرگ و فنا ارائه می‌دهد و به مرغان و خوانندگان یادآور می‌شود که دنیا گذران است و باید با یاد مرگ، زندگی را درستی و راستی سپری کرد.

صاحب‌خبر -

از این رو در گفت‌وگوی مرغان و اشکالات آنان، مرغی دیگر پیش می‌آید و در مورد ترس از مرگ سوال می‌پرسد، وی می‌گوید که من از مرگ می‌ترسم چرا که زاد و توشه‌ای ندارم و اگر با شما در این راه قدم بردارم در اولین وادی جان می‌دهم با اینکه خودم در زندگی به همه کس فرمان می‌دهم اما می‌دانم که زمان اجل باید بی چون و چرا اطاعت کنم افسوس که از این جهانی که برای خود ساختم جز حسرت و دریغ چیزی در دست ندارم و دست خالی باید این جهان را ترک کنم.

دیگری گفتش که می‌ترسم ز مرگ

وادی دور است و من بی‌زاد و برگ

این چنین کز مرگ می‌ترسد دلم

جان برآید در نخستین منزلم

گر منم میر اجل با کار و بار

چون اجل آید بمیرم زار زار

هرکه یابد از اجل یک تیغ دست

هم قلم شد دست و هم تیغش شکست

ای دریغا کز جهانی دست و تیغ

جز دریغی نیست در دست ای دریغ

مرغ به گونه‌ای از مرگ خویش هراس دارد که قدرت تصمیم‌گیری برای راهی شدن با هدهد را از دست داده است چون فکر می‌کند که هر لحظه مرگش فرا خواهد رسید و می‌گوید که چه بسا در زیرزمین بسیار مرغانی خفته‌اند که از نظر من آشفته و سرگردانند و بیدار چرا که مرگ راهی بسیار مشکل است که گور، اولین منزل این راه طولانی است، تو هم اگر از تلخی مرگ خبر داشتی جانت که برایت بسیار شیرین است زیر و رو می‌شد و بر خود می‌لرزیدی.

جملگی زیر زمین بر خفته‌اند

بلکه ناخفته همه آشفته‌اند

مرگ بنگر تا چه راهی مشکل است

کندر این ره گورش اول منزل است

گر بود از تلخی مرگت خبر

جان شیرینت شود زیر و زبر

در جواب ترس مرغ و سخنان او هدهد پاسخ می‌دهد که «ای ضعیف ناتوان تا کی می‌خواهی مشتی استخوان بمانی و از مغز خود که در استخوانت قرار دارد استفاده نکنی؟ تو مگر نمی‌دانی که هر تولدی را مرگی در پیش است و هر آغازی بالاخره باید یک روز به پایان برسد؟ تو را هم برای زندگی کردن پرورش داده‌اند و به دنیا آوردند و هم برای بردن تو از این دنیا که مشتی خاک خواهی شد و باد آن را خواهد برد پس دنیایی که این گونه در آن پرورش یافته‌ای و عمری را سپری کرده‌ای لازم است ترس را کنار بگذاری و به حقیقت آن فکر کنی تمام این دنیا مانند تشتی وارونه است و هر شب نشان این پایان است که دوباره صبحی نو متولد شوی و خورشید امید را نظاره‌گر باشی و بدانی روز و شب تفاوتی در مرگ ندارد»:

هدهدش گفت ای ضعیف ناتوان

چند خواهی ماند مشتی استخوان

استخوانی چند بر هم ساخته

مغز را در استخوان بگداخته

تو نمی‌دانی که عمرت بیش و کم

هست باقی تا دو دم تا کی زدم

تو نمی‌دانی که هر کو زاد مرد

شد به خاک و هرچه بودش باد برد

هم برای مردنت پرورده‌اند

هم برای بردنت آورده‌اند

هست گردون همچو تشت سرنگون

و از شفق این تشت هر شب غرق خون

آفتاب تیغ زن درگشت او

این همه سر می‌برد در تشت او

هدهد دانا مرغ را از سرنوشت حتمی او آگاه می‌سازد و به طور قطع و یقین عاقبت همگان را گوشزد می‌کند و می‌گوید که اگر آلوده یا پاک و طاهر به دنیا آمده‌ای باید بدانی که قطره آبی بوده‌ای که همراه خاک آمده‌ای و به صورت کنونی شکل گرفته‌ای تو که قطره آبی هستی چگونه می‌توانی با دریا نبرد کنی و خود را از مرگ حتمی و غرق شدن در دریا نجات دهی؟

تو اگر آلوده گر پاک آمدی

قطره آبی که با خاک آمدی

قطره آب از قدم تا فرق مرد

کی توانی کرد با دریا نبرد

سپس برای اطمینان خاطر به مرغ از اینکه بالاخره اجل و مرگ حتمی‌ست می‌گوید که تو اگر عمری را فرمان داده‌ای باید که با فرا رسیدن دست اجل بسوزی و جان خویش را بزاری و ناله تقدیم کنی:

گر تو عمری در جهان فرمان دهی

هم بسوزی هم به زاری جان دهی

در ادامه می‌خوانیم عذر و بهانه‌های مرغان یکی پس از دیگری نمایان می‌شود و چون شور اشتیاق در آنان بیدار گشته از این رو تلاش می‌کنند اشکالات خویش را برطرف نمایند تا در این سفر پر خطر هدهد را همراهی نمایند.

از این رو مرغی دیگر در پیشگاه هدهد حاضر می‌شود و در خطاب به هدهد می‌گوید که «ای کسی که اعتقاد پاک و درستی داری و اینگونه راهبر و مرشد انتخاب شده‌ای، من عمری از خدا گرفتم اما یک دم و یک لحظه به مراد دلم نرسیده‌ام چون تمام عمرم با غم و اندوه سپری شده و طعم شادی را نچشیده‌ام. آنچنان دل پر خون من پر از غم است که در ماتم فرو رفته‌ام و دلیل درستی سخنان من همین بس که دائم حیران و عاجز بودم و اگر شادی را چشیده‌ام کافرم»:

دیگری گفتش که ای پاک اعتقاد

بر نیاید یک دم از من بر مراد

جمله عمرم چو در غم بوده‌ام

کافرم گر شاد یک دم بوده‌ام

بر دل پر خون من چندان غم است

کز غمم هر ذره در صد ماتم است

دایماً حیران و عاجز بوده‌ام

کافرم گر شاد هرگز بوده‌ام

آنگاه عذر و بهانه‌اش را همین دل پر غم و ماتم خویش می‌داند و ادامه می‌دهد که اگر این غم همراه من نبود در این سفری که در پیش است با دلی خرم و شاد شما را همراهی می‌کردم. اما چون دل پر خونم غرق غم است چگونه می‌توانم همراه شما شوم؟ این حال را با تو گفتم حال تو بگو که چه چاره کنم؟

مانده‌ام زین بار غم درویش من

سرسری چون راه گیرم پیش من

گر نبودی نقد چندین از غمم

زین سفر بودی دلی بس خرمم

لیک چون دل هست پر خون چون کنم

با تو گفتم حالم اکنون چون کنم

هدهد دانا و خوش لهجه که راه‌بلدِ این سفر بود و از سود و زیان آگاهی داشت به مرغ گفت که تو به خاطر غرور خویش اینگونه غرق ماتم مانده‌ای و تمام وجودت را غم گرفته اینکه در این جهان و دنیای گذران به مراد و آرزوی خویش نرسیدی و یک لحظه احساس شادی نداشته‌ای عذر و بهانه کافی نیست چرا که بالاخره عمر تو می‌گذرد خواه به شادی خواه به غم پس این بهانه جویی‌ها را رها کن و بدان که هر چیزی که در یک نفس و یک چشم بر هم زدنی بگذرد عمر گران مایه هم بدون آن هوس و بدون آن نفس نیز می‌گذرد.

هدهد خوش لهجه مرغ راهدان

با خبر از سود و آگه از زیان

گفت ای مغرور شیدا آمده

پای تا سر غرق سودا آمده

نا مرادی و مراد این جهان

تا بجنبی بگذرد در یک زمان

هرچه آن در یک نفس می بگذرد

عمر هم بی آن هوس می بگذرد

سپس مانند پیری همه چیزدان و راهنمایی دلسوز و دانا به مرغ می‌گوید که چون جهان در گذر است و پایدار نیست تو نیز بهتر است ترک جهان کنی و به آن وابسته نباشی و بدان زمانی که هیچ چیز پاینده و جاوید نیست تو نیز نباید به او دل ببندی که هر کس دل ببندد به چیزهای اندک و گذرا هیچگاه دلش زنده نخواهد شد.

ای مرغ و ای مرد نیکو اگر مراد و آرزویی در دل داری باید که در غم آن آرزو آهی سرد از درون برآوری، (ضرب المثل: در پس هر شادی غمی نهفته است). پس آرزوی جهان گذران و شاد بودن دائم در آن را نداشته باش که اگر از آرزو و خواسته‌ای سرافراز باشی بدان که پایان جهان نیستی و پوچ است و به یک نفس کشیدن از تو خواهد گرفت (اشاره به مرگ و پایان زندگی و ناپایداری جهان).

به گفته حضرت خیام:

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم

وین یک دم عمر را غنیمت شمریم

فردا که از این دیر کهن در گذریم

با هفت هزار سالگان سر به سریم