شناسهٔ خبر: 75380843 - سرویس اجتماعی
نسخه قابل چاپ منبع: ابنا | لینک خبر

چطور کودک مان را با کتاب دوست کنیم؟

برای اینکه بیشتر با کتاب ها دوست شود، گاهی که وقت آزادتری داشتم، می بردمش کتابخانه و اجازه می دادم هرچقدر دلش میخواهد توی بخش کودک بماند. اسباب بازی هایی که آنجا بود را می آورد، می چید روی میز و برای خودش بازی می کرد. هم فضا برایش جدید بود و جذاب، هم من می توانستم کمی تمرکز کنم و به کارهایم برسم.

صاحب‌خبر -

خبر گذاری بین المللی اهل بیت(ع) ابنا - پسرم چهار ماهه بود که یک روز یک دست فروش کتاب آمد دم خانه مان. نمیدانم چه طرحی بود. هراز گاهی یک خانم با یک ساک پر از کتاب می آمد درهایمان را می زد و اگر جواب مان به سوال:« کتاب میخونید؟» مثبت بود، شروع می کرد تند تند کتاب ها را معرفی کردن.
کتاب های بزرگسال بیشتر رمان زرد بودند. و بقیه هم کتاب های روانشناسی بازاری.

یادم است وقتی هیچ کدام را نپسندیدم، فروشنده گفت:« کتاب کودک چی؟ بچه نداری؟!» 
مطمئنم قصد آشنا کردن پسرم با کتاب را داشتم ولی نه از چهار ماهگی. اما فروشنده بد هم نمی گفت که از ۶ ماهگی میتوانی برایش شعر بخوانی و عکس ها را نشانش بدهی.
بالاخره او تبلیغ اش را کرد و من هم خریدم را.
یک کتاب با شعرهای نوستالژیک که کمی تغییرشان داده بودند و پر از تصویرگری رنگی رنگی و شلوغ.
توجه بچه را حسابی جلب می کرد. 
شاید تا یک سالگی یا بیشتر هنوز بعضی صفحاتش سالم بود. برایش می خواندم و کیف می کرد.
از آنجا که پسرم نوه اولی بود دیگران هم وقتی علاقه اش را به کتاب دیدند، هرازگاهی به جای اسباب بازی و خوراکی برایش کتاب می خریدند.

درست یادم نیست چند وقتش بود که من با کتابخانه شهر آشنا شدم. اما مطمئنم زیر دوسال بود. قبلش فکر می کردم این شهر کتابخانه هم ندارد، مثل خیلی چیزهای دیگری که نداشت. 
وقتی به خاطر سرو صدای بچه توی کتابخانه هدایت شدیم سمت بخش کودک، یک در از دنیای بهشتی به روی پسرم باز شد. چون انس گرفته بود کم پیش آمد به کتابی آسیب بزند.
برای همین هربار یکی دو کتاب سهم من بود و دو سه تا سهم او. همه ی کتاب هایش را می آورد و به ترتیبی که خودش توی ذهنش داشت می گذاشت جلویمان تا بخوانیم.
گاهی میشد تا چهار پنج بار در روز کتاب ها را برایش می خواندم. بعضی شهرهایش را هنوز هم حفظم.
البته یک چیزی را ازدست داده بودم. دیگر نمی توانستم جلویش کتاب های خودم را بخوانم، چون سریع مال خودش را می آورد و زور بچه ها هم که همیشه می چربد.

نزدیک سه سالش بود که فهمیدم می توانم از کتاب ها سواستفاده کنم. مثلاً مدتی که خیلی تلویزیون تماشا می کرد، یک کتاب با این مضمون برایش می گرفتم. یا وقتی بعد از چندماه که از پوشک گرفتنش گذشته بود ولی دوباره بازگشت کرده بود و چالش ام هر روز بیشتر می شد، برایش یک کتاب مرتبط گرفتم. هیچ فکر نمی کردم آن همه تأثیر داشته باشد. اما داشت. موقعی که برای دستشویی رفتن لج می کرد، شخصیت کتاب را یادش می انداختم و این از همه ی تشویق ها و جایزه خریدن ها و ...اثرش بیشتر بود.
شاید مثل خودمان! که وقتی یک مشکلی داریم بیشتر از همه این آراممان می کند که بدانیم فقط ما نیستیم که با این مشکل دست و پنجه نرم می کنیم.

برای اینکه بیشتر با کتاب ها دوست شود، گاهی که وقت آزادتری داشتم، می بردمش کتابخانه و اجازه می دادم هرچقدر دلش میخواهد توی بخش کودک بماند. اسباب بازی هایی که آنجا بود را می آورد، می چید روی میز و برای خودش بازی می کرد. هم فضا برایش جدید بود و جذاب، هم من می توانستم کمی تمرکز کنم و به کارهایم برسم.
همین که می دانستم دفعه بعدی وقتی ازش بپرسم:« بریم کتابخونه؟» با ذوق جواب مثبت می دهد، یعنی به هدفم رسیده بودم.

برچسب‌ها: