شناسهٔ خبر: 75339921 - سرویس استانی
نسخه قابل چاپ منبع: ایرنا | لینک خبر

اعترافات یک کتاب زنده؛

«من غم‌انگیز نیستم، من حقیقت‌ام»

سمنان - ایرنا - «راضیه همسر نابینایم می‌گوید: رضا! پسرمان کتاب را باز می‌کند و می‌گوید بخوان! رضا چه کنم؟» این داستانک غم‌انگیز نیست؛ حقیقت زندگی روشندلان است. روایتی از زیستن میان محدودیت و عشق، در کتابی به نام «در همین چند قدمی».

صاحب‌خبر -

به گزارش ایرنا، روز عصای سفید است و من، مثل هر خبرنگاری که میان حجم خبرها، نزدیک مناسبت‌ها که می‌شود دنبال سوزه می‌گردم، یک هفته تمام سوژه‌ای پیدا نکرده‌ام، نه اینکه نباشد، قطعا من خوب نگشته‌ام و وقتی در دنیای واقعی چیزی پیدا نمی‌کنم، طبق عادت قدیمی به کتاب‌ها پناه می‌برم؛ این‌بار هم، میان کتاب‌های کتابخانه، چشمم به کتابی افتاد که قبلا آن را خوانده بودم.

کتابی به نام «در همین چند قدمی»، کتابی که دو نویسنده توانخواه «رضا بهار» خبرنگار، نویسنده و مترجم سمنانی و «راضیه کباری» از زندگی و زیستن در شرایطی متفاوت نوشته‌اند و این شد که سوژه‌ام را پیدا کردم، گفت وگو با کتاب، نه با رضا و راضیه.

ایرنا: خودت را معرفی می‌کنی؟

کتاب: من «در همین چند قدمی»‌ام؛ متولدِ دو دلِ خسته اما سرشار از زندگی. در من صدای «رضا بهار» و «راضیه کباری» پیچیده است، نه به عنوان قهرمان، بلکه دو شاهد صادقِ واقعیت. من از لحظه‌هایی ساخته شده‌ام که در آن، خالقانم ترحم نخواستند، فقط دیده‌شدنِ جامعه نابینایان را همانگونه که در واقعیت هست، خواستند.

همان‌طور که رضا می‌نویسد: «بله من معلولم... اما همین چشم‌های درشت لوچ، که برای من نه دوربینی که تصویری عریض از جهان فراهم کرده، حالا می‌دانم چرا این‌طور است؛ گویا قرار بوده من جای دو نفر ببینم. و این حالا که با یک نابینا ازدواج کرده‌ام، اتفاق افتاده است...»

«من غم‌انگیز نیستم، من حقیقت‌ام»

ایرنا: به نظرت چرا به دنیا آمدی؟

کتاب: برای آن‌که سکوتِ معلولیت را بشکنم. جامعه دوست دارد معلولان را در گوشه‌ای آرام بنشاند و فراموش کند، اما من آمده‌ام تا روی میزها بمانم، خوانده شوم و یادآوری کنم که معلول بودن یعنی جنگیدن با محدودیتی که دیگران ساخته‌اند، نه فقط بدن.

همانطورکه رضا جایی نوشته است: «معلول، پیش از این از مانع بزرگ معلولیت گذشته... یکی از دلایل بی‌خبری عمومی، پنهان کردن معلولان توسط والدین است. اگر اجازه می‌دادیم معلولان با جامعه رابطه داشته باشند، وجدان جمعی خود راهی برای عبور آسان‌ترشان از این گذرگاه سخت زندگی پیدا می‌کرد.»

ایرنا: سخت‌ترین لحظه‌ات کی بود؟

اگر اجازه می‌دادیم معلولان با جامعه رابطه داشته باشند، وجدان جمعی خود راهی برای عبور آسان‌ترشان از این گذرگاه سخت زندگی پیدا می‌کرد

کتاب: وقتی کسی ورقم زد و گفت: «غم‌انگیز است.» اما من غم‌انگیز نیستم، من حقیقت‌ام؛ در من درد هست، اما ناامیدی نه؛ عشق هست، اما نمایش نه؛ معلولیت هست، اما نیازمندی نه.

رضا این درد را چنین توصیف کرده است: «هوای بعدازظهرِ دل‌انگیز بهار بود... من و راضیه در خیابان شعر «مرغ سحر» را می‌خواندیم که گفت بسه رضا! مردم فکر می‌کنن دو تا نابینای گدا هستیم... معلول این درد را به کجا ببرد؟ از قفسی که مردم با ناآگاهیشان ساخته‌اند چگونه رهایی یابد؟»

ایرنا: از شادی‌هایت بگو!

کتاب: از لحظه‌ای که راضیه نوشت: «... دهان بچه را که با ساکشِن شست‌وشو دادند صدایش درآمد... پرستار گفت ببین پسرت رو! دکتر گفت نمی‌بینه ببر جلو لمسش کنه؛ این شادترین لحظه زندگیم بود... باور کردنی نبود، مادر شده بودم».

شادی من از همین جمله‌هاست؛ از هر بار که خواننده‌ای پس از بستن من، به خودش می‌گوید: «شاید باید جور دیگری نگاه کنم».

«من غم‌انگیز نیستم، من حقیقت‌ام»

ایرنا: از نویسندگان خود چه می‌گویی؟

کتاب: آن‌ها مرا با قلم ننوشتند، همچون نفس زندگی کردند؛ در هر صفحه‌ام ردِ دستانی هست که از خستگی لرزیده و باز ادامه داده‌اند و من شاهد گفت‌وگوهای شبانه‌شان بودم، وقتی از ترس و امید حرف می‌زدند و می‌خواستند کتابی بنویسند که نه زاری باشد، نه شعار؛ فقط زندگی.

همان‌گونه که رضا نوشته است: «هدف ما از نوشتن(مایی که یکی انگیزه بود و دیگری تصویرگر) به اشتراک گذاشتن این تصویر متفاوت از زندگی است».

ایرنا: چه چیز در جامعه تو را می‌ترساند؟

کتاب: نگاه نادرست به معلولیت؛ نگاهی که حاصل ناآگاهی است و وقتی کسی به ویلچر نگاه می‌کند، اما نه به اندیشه‌ کسی که روی آن نشسته.

وقتی به عصای سفید خیره می‌شوند، اما نه به اراده‌ نابینایی که از خانه بیرون آمده تا مستقل زندگی کند؛ من از دیوار نمی‌ترسم، از سکوت می‌ترسم.

ایرنا: اگر فرصتی بود تا با جامعه حرف بزنی، چه می‌گفتی؟

کتاب: می‌گفتم معلولیت فقط در بدن نیست؛ در ذهنِ کسانی است که تفاوت را هنوز نقص می‌دانند؛ من به دنیا آمده‌ام تا پلی باشم بین دیدن و فهمیدن.

رضا در جایی روایت می‌کند: «کسی از کشوری اروپایی بازگشته بود و با شگفتی از تعداد نابینایان در خیابان‌ها پرسید، پاسخ شنید: شما هم همین‌قدر دارید، فقط آن‌ها را در پستوی خانه پنهان می‌کنید...».

ایرنا: از آینده‌ات چه می‌خواهی؟

کتاب: می‌خواهم در کتابخانه‌ها خاک نخورم، الهام باشم برای تغییر، نه فقط اشک؛ اگر حتی یک خیابان با من هموار شود، اگر حتی یک ذهن با من بیدار شود، رسالتم را انجام داده‌ام.

ایرنا: مخاطب واقعی‌ات کیست؟

کتاب: هرکسی که جایی از زندگی کم آورده، هرکسی که در برابر مانعی ایستاده و احساس ناتوانی کرده و من برای آن‌ها نوشته شده‌ام؛ تا بگویم امید، گاهی «در همین نزدیکی» است، اگر بخواهی ببینی.

سوالات من زیاد بود و حرف های کتاب زیادتر؛ بخوانیدش شاید همچون من به جواب بسیاری از سوال‌هایتان برسید یا شاید مانند من تصمیم بگیرد چشم‌هایتان را بشورید و جور دیگر ببینید.

آخرِ گفت‌وگو سکوت بود.

کتاب روی میزم آرام ماند و من حس کردم که او فقط مجموعه‌ای از صفحات نیست؛ موجودی زنده است که از دل رنج، معنای تازه‌ای از انسانیت ساخته است.

شاید حق با اوست: «من غم‌انگیز نیستم، من حقیقت‌ام.»