شناسهٔ خبر: 75227357 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: عصر ایران | لینک خبر

 صد سالگی ایرج افشار؛ ایران‌شناسِ سر در لاک

ایرج افشار لاک‌پشت‌ها را دوست داشت و شاید به این دلیل که لاک‌پشت را با سبک و سیاق زندگی و منش خود سازگار می‌دید. سر او هم در لاک خود بود و به کار کسی کاری نداشت و در هر کاری آهسته و پیوسته حرکت می‌کرد. با هر شرایط اقلیمی خود را وفق می داد، مستقل بود و اهل هیچ باند و دسته ای نبود.

صاحب‌خبر -

  عصر ایران- اگر ایرج افشار - ایران شناس و ایران دوست سترگ و پژوهش گر بی ادعا که بی مزد و منت و سر و صدا کار می کرد و می خواند و می نوشت- زنده بود کیک 100 سالگی او را می بُریدند اما آن قدر اثر برجای گذاشته که او را همچنان زنده بدانیم و از 100 ساله شدن او یاد کنیم. ایرج افشار در 16 مهر 1304 خورشیدی زاده شد و امروز 100 ساله می‌شود. 

    به این بهانه یادداشت مرتضی بیک بیاتی را در زیر می آوریم که شیفتۀ اهل فرهنگ است و دو سه خاطرۀ شخصی از اولین مواجهه های خود با استاد را برای عصر ایران نوشته است در حالی که به اندازه دو نسل با او فاصله داشته و بی معرفی و شناخت قبلی سراغ او و به خانه و خلوت استاد راه یافته است:

    آشنایی من با استاد فقید ایرج افشار به اواسط دهه 80 خورشیدی می‌رسد. زمانی که تازه دیپلم گرفته بودم. روزهای سه‌شنبه به کلاس‌های درس استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی می‌رفتم و در همان‌جا بود که با بسیاری از متون گران‌سنگ ادب فارسی و همچنین شخصیت‌های مؤثر معاصر فرهنگ ایران‌زمین آشنا شدم.

ایرج افشار

   یکی از این استادان ایرج افشار بود که شفیعی کدکنی جایگاه علمی و پایگاه فرهنگی او را در حد علامه و در قلّۀ فرهنگ ایران امروز می‌دانست.

   یک روز که استاد از ارزش و تأثیرات اجتماعی فرهنگی دکتر عباس زریاب خویی و نیز سید حسن تقی‌زاده گفت، به ایرج افشار هم پرداخت که همچون پدر- دکتر محمود افشار- "آینده"دار و موفق بود.

من هم از سر کنج‌کاوی‌های جوانی مشتاق شدم با استاد افشار از نزدیک آشنا شوم.

 سراغ بعضی از کتاب هایی رفتم که نوشته بود مثل "نادره کاران "  و " گلگشت در وطن" و البته از سوابق شخصی و خانوادگی شان نیز غفلت نورزیدم.

  کار بدان جا رسید که از طریق دوست فقید نازنین- کریم اصفهانیان مدیر وقت انتشارات بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار- موفق شدم تلفنی با آقای افشار صحبت کنم.   این گفت و گو اما به جای آن که عطش فرا فروبنشاند تشنه تر و به دیدار از نزدیک با استاد شایق‌ترم کرد.

   از من اصرار و از او انکار نه از سر آن که بخواهد فخری بفروشد یا برای من ارزش قایل نشود که به عکس از شدت فروتنی تا جایی که گفت: آقا! برو در کوچه و خیابان همان محله خودتان و به اولین پیرمردی که رسیدی خیال کن او ایرج افشار است! به جای اینکه وقت خود  را برای ملاقات با من بگذرانی کتابی یا مقاله‌ای بخوان!

    من اما کوتاه نیامدم و دست برنداشتم تا آنکه یک روز گفت: باشد آقا! قبول. گوش به زنگ باش تا خبرت کنم. 

    من هم منتظر ماندم و صبر کردم تا استاد تماس گرفت و گفت: برایت چه موقع مناسب است؟ گفتم هر وقت شما بفرمایید. حتی اگر بگویید نیمه‌های شب بیا. همان موقع به دیدارتان می‌شتابم! گفت: خیر آقا! سر موقع بیا. من نیمه‌شب در خواب‌ام و چون شبانه روز در خانه ام برای من تفاوتی ندارد صبح بیایی یا عصر.  

ایرج افشار

    به  هر حال روز دیدار فرا رسید و در یک عصر تابستانی اَمرداد ماه خدمت استاد رسیدم: بالای چهارراه فرمانیه کوچه سروناز. سرای‌داران خانۀ استاد زن و شوهری جوان بودند با یک دختر‌بچه سه‌چهار ساله که گاه تلفن‌های او را هم پاسخ می‌دادند.

    در را که گشودند چشمم به جمال حیاطی باز شد با‌صفا که در یک کنج آن پاترول استاد پارک شده بود و همین در آغاز شوقی بی‌حد به تمام وجود من ریخت و لبریز از عشق شدم  چرا که در ستون ثابت استاد در مجلۀ بخارا به نام تازه‌ها و پاره‌های ایران شناسی چند بار دیده و خوانده بودم نوشته بود "به همراه ستوده از فلان جا تا فلان جا با پاترول راندیم"... 

   پس به محض ورود به سمت پاترول رفتم و چرخ و لاستیک‌های پاترول را بوسیدم! تا این صحنه را دید برآشفت وگفت:این دیگر چه کاری است؟ پاسخ دادم:   این ماشین متبرک هست و بوسیدن دارد. چرا که در آثار ایران‌شناسی شما این پاترول هم نقش و سهمی دارد و بلافاصله گفت: من با این خرافات میانه‌ای ندارم.

    مرا به داخل دعوت کرد و گفت: داخل برویم یا در همین تراس باشیم؟ من در خانه کولر و وسایل دیگر خنک‌کننده ندارم. در تراس هم لاک‌پشت دارم چون عادت دارم از کشورهای مختلف لاک‌پشت‌های زنده و یا تزئینی و فانتزی  جمع می کنم. بعدها فهمیدم چرا ایرج افشار لاک‌پشت‌ها را دوست داشت و شاید به این دلیل که لاک‌پشت را با سبک و سیاق زندگی و منش خود سازگار می‌دید. 

    سر او هم در لاک خود بود و به کار کسی کاری نداشت و در هرکاری آهسته و پیوسته حرکت می‌کرد. با هر شرایط  اقلیمی خود را وفق می داد، مستقل بود و اهل هیچ باند و دسته ای نبود.

  در موعد مخصوص ما در همان تراس نشستیم و پس از صرف شربتی بسیار کم شیرین سخن گفت و از این‌که در نظام آموزشی ما روش تحقیق هیچ نقش و جایگاهی ندارد گله داشت و می‌گفت: جای تأسف است که در کشورهای مترقی دنیا، افراد بعد از اینکه دوره مقدماتی را پشت سر می‌گذارند از همان اول کار با روش تحقیق و عناصر آن شامل مرجع‌شناسی و پژوهش‌گری آشنا می‌شوند و علت مهم محقق نشدن روش تحقیق در ایران را هم نظام آموزشی تست‌محور می دانست که در آن دیگر دانش، معنایی ندارد.


      نکته بعد که به آن اشاره کرد به روزنامه نگاری مربوط بود و گفت: سردبیر باید قدرت بسیار بالایی در مچاله کردن مقالات داشته باشد و  بکوشد علمی‌ترین و مستند‌ترین مقالات را منتشر سازد ( و نه هر مطلبی را).

     در ادامه پرسید: با کدام یک جریان‌های فرهنگی بیشتر در ارتباطم و گفتم: ترجیحم این است که در شعر و ادبیات، طرفدار سنت‌گرایان باشم و از جریان نوگرایان سپید سُرا دور. سری تکان داد و گفت اگر می‌خواهی کار فرهنگی بکنی حقوق همه را باید در نظر بگیری چون  فرهنگ از آن همه است. پس باید جانب اعتدال را در نظر داشته باشی. البته  می توانی سبک و سلیقه خودت را هم داشته باشی اما نمی‌توانی منکر حضور  بقیۀ گروه‌های فرهنگی شوی. بنابراین نگاه سیاه- سفید را دور بریز  بریزی دور و با تعادل و در نهایت نقد درست و علمی در معرفی آثار نقش ایفا کن.

    نکات کلیدی هر کار خوب در هر جایگاه را بر شمار و اگر  کار و تولید ضعیف بود، مستند و مستدل با همان روش نقد علمی، ایرادات آن را بگو.

 باری، من در آن حدود دو ساعت کلی نکته‌های ظریف فرهنگی و زوایای دل‌پذیر زندگی را از استاد آموختم و اندوختم. هنگام خداحافظی گفتم: استاد نمی‌دانم چه کاری از من برای شما برمی‌آید ولی اگر اجازه و افتخار دهید می‌توانم حیاط منزل‌تان را آب و جارو کنم. 

     لبخندی زد و گفت: اینجا نه خانقاه است و نه کلیسا و نه هیچ محل مقدس دیگری. اگر راست می‌گویی برو درِ خانۀ خودتان را جارو کن!
یاد آن فرزانۀ بی‌ادعا گرامی که ایران را به ما می‌شناساند و ایران با او و امثال او شناخته می‌شود.

پربیننده ترین پست همین یک ساعت اخیر