شناسهٔ خبر: 75220236 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایبنا | لینک خبر

مجتبی شکوری در اکنون: در غربت حافظ و مولانا تنها پناهم بود

در چهل‌وششمین برنامه «اکنون»، مجتبی شکوری از تجربه‌های زیسته خود، دوران مهاجرت، بازگشت به ایران و مواجهه با زخم‌های درونی سخن گفت.

صاحب‌خبر -

سرویس هنر خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا پس از چند سال دوری از همکاری با سروش صحت، مجتبی شکوری در برنامه «اکنون» حضور یافت و در گفت‌وگویی صمیمی و تأمل‌برانگیز از دلتنگی خود برای مردم ایران و مسیر شخصی رشد و تغییرش صحبت کرد. او اظهار کرد: «در این چهار سال و نیم که برنامه مشترکی نداشتیم، هرگز از مردم و این فضا جدا نبودم. قلبم همیشه در کنار مردم ایران بوده است. در این مدت غیبتی حدود یک سال و چهل روز داشتم، اما همواره با آنها زندگی کردم.»

شکوری با اشاره به دوره‌ای که خارج از کشور سپری کرده است، گفت: «حدود دو سال و نیم دور از وطن بودم و در کانادا زندگی کردم. این فاصله باعث شد ایران را از بیرون ببینم؛ سرزمینی باشکوه اما زخمی. از دور که نگاه کردم، شکوه و رنج این سرزمین را هم‌زمان دیدم و در خودم نیز آن زخم را احساس کردم.»

او درباره تجربه زیسته خود در دوران مهاجرت افزود: «در آن دوران، وقتی دچار کمبود و فشار شدم، تنها چیزی که مرا آرام می‌کرد، ادبیات فارسی بود. در آن غربت، به حافظ و مولانا پناه بردم. همان میراث فرهنگی که شاید در ایران گاهی ساده از کنار آن می‌گذشتم.»

شکوری در ادامه، از مفهوم «مواجهه با خود» سخن گفت و افزود: «در آن دوران با خویشتن واقعی‌ام روبه‌رو شدم. به قول دیالوگی از انیمیشن "مِری و مَکس"، در کودکی تلاش می‌کردم هر کسی باشم جز خودم. اما در تبعید ناخواسته، خودم ماندم و باید با آن بخش‌های زخمی درونم روبه‌رو می‌شدم. فهمیدم آنچه انسان را نجات می‌دهد، دانسته‌هایش نیست، بلکه آن چیزی است که واقعاً هست.»

وی تأکید کرد که فاصله میان دانستن و بودن می‌تواند به شکافی دردناک تبدیل شود: «وقتی درگیر ساخت پادکست و برنامه‌های فکری بودم، تصور می‌کردم به بسیاری از ایده‌ها عمل کرده‌ام، اما واقعیت این بود که بین دانسته‌ها و زیسته‌هایم فاصله وجود داشت. اگر این فاصله کم نشود، انسان در درون فرو می‌پاشد.»

شکوری درباره تجربه دیده نشدن در دوران مهاجرت نیز گفت: «در غربت، هیچ‌کس مرا نمی‌شناخت. ابتدا دردناک بود، اما بعد فهمیدم چقدر وابسته به دیده شدن و تأیید دیگران بوده‌ام. آن تجربه برایم آینه‌ای شد تا ببینم چطور از این شناخت بیرونی برای ساختن ارزش درونی استفاده می‌کردم. آن‌جا فهمیدم باید خودم را بی‌قید و شرط دوست بدارم.»

او در ادامه درباره مفهوم «بخشیدن خویشتن» توضیح داد: «برای دوست داشتن خود، ابتدا باید خود را ببخشیم. من در مسیر کار روی احساس شرم، متوجه شدم بسیاری از ما شرمی را با خود حمل می‌کنیم که متعلق به ما نیست. شرم دروغی است که به خود گفته‌ایم و باورش کرده‌ایم؛ این دروغ معمولاً از دوران کودکی آغاز می‌شود، زمانی که به‌خاطر تبدیل شدن به "فرزند خوب" یا "انسان مقبول"، احساس گناه و بی‌ارزشی در ما کاشته شد.»

شکوری تأکید کرد: «ما نسلی هستیم که زیر بار شرم دفن شدیم، اما در تاریکی ریشه زدیم. شاید هیچ‌گاه شاخه‌های نورانی نداشته باشیم، اما ریشه‌ایم؛ در عمق خاک به آب رسیده‌ایم.»

او درباره راه رهایی از شرم گفت: «شرم، احساسی فلج‌کننده است که انسان را از زندگی بازمی‌دارد. تنها راه رهایی از آن، عشق بی‌قید و شرط به خویشتن است؛ نه به معنای نادیده گرفتن خطاها، بلکه به معنای پذیرفتن خود با تمام ضعف‌ها و زخم‌ها.»

مواجهه با کودک درون و رهایی از شرم

مجتبی شکوری در ادامه حضور خود در برنامه «اکنون» با صداقتی کم‌سابقه از زخم دوران کودکی خود سخن گفت و تأکید کرد که گفتن این تجربه نه نشانه ضعف، بلکه حرکتی برای رهایی و آگاهی است. او اظهار کرد: «در هفت‌سالگی و در دوران کلاس اول ابتدایی مورد تعرض جنسی قرار گرفتم و بیش از سی سال این راز را با خود حمل می‌کردم. گمان می‌کردم اتفاق مهمی نبوده، اما در واقع رابطه مرا با بدنم قطع کرده بود. این تجربه در بسیاری از افراد وجود دارد؛ رخدادی که هیچ‌گاه تقصیر کودک نیست.»

شکوری با تأکید بر ضرورت سخن گفتن درباره زخم‌های پنهان گفت: «وقتی چنین تجربه‌ای برای کودکی رخ می‌دهد، او برای تحمل آن لحظه از بدنش جدا می‌شود و گاه هرگز بازنمی‌گردد. امروز از آن سخن می‌گویم، زیرا این من را کمتر مرد، کمتر انسان قوی یا کمتر انسان خوب نمی‌کند. اتفاقی بود که بر من تحمیل شد و تقصیر من نبود.»

او ادامه داد: «چنین تجربه‌ای دروغی را در ذهن کودک شکل می‌دهد: این تصور که بی‌ارزش، آلوده یا مقصر است. این دروغ، در تمام طول زندگی تکرار می‌شود و در روابط انسانی و نحوه رفتار با دیگران بازتولید می‌گردد. تا زمانی که انسان به سراغ آن کودک نرود و او را نبیند، آن رنج همچنان در درونش تکرار می‌شود.»

شکوری درباره فرایند مواجهه با این بخش از وجود خود گفت: «در دوران مهاجرت، وقتی سکوت محیط را تجربه کردم و از هیاهوی جهان فاصله گرفتم، صدایی درونم شنیدم؛ صدایی شبیه گریه یک کودک. با خودم به درون رفتم، پله‌پله پایین رفتم تا آن کودک را دیدم. سی‌ویک سال از دیدارش گذشته بود. او را در آغوش گرفتم و به او گفتم که تقصیر تو نبود. تا وقتی انسان به سراغ آن کودک نرود، آن سیلی درونی همچنان تکرار می‌شود.»

او افزود: «ما در فرهنگی بزرگ شدیم که از شرم به‌عنوان ابزار تربیتی استفاده کرده است. نسلی هستیم گرفتار شرم‌هایی که به ما داده شد، نه آنچه خود ساخته‌ایم. اما در دل این تاریکی، می‌توان به روشنی رسید. باید به درون رفت، به آن کودک دست داد و خود را بخشید.»

شکوری درباره مفهوم بخشش گفت: «خودم را بخشیدم، زیرا فهمیدم هیچ کودکی مقصر نیست. حتی آن‌هایی که رنج رساندند، بخشی از چرخه تکرار همین زخم‌ها بودند. امروز می‌دانم آنچه هستم، حاصل همان رنج است؛ و مواجهه با رنج، آغاز رهایی است.»

در ادامه گفت‌وگو، سروش صحت به تغییر عنوان صفحه مجازی شکوری از «معلم» به «جست‌وجوگر» اشاره کرد. شکوری در پاسخ گفت: «در واژه "معلم" نوعی توهم دانایی و سکون وجود دارد؛ گویی انسان می‌داند و دیگر حرکت نمی‌کند. اما "جست‌وجوگر" یعنی کسی که در حرکت است، در مسیر است، و خود را در فرآیند کشف دوباره می‌آفریند.»

او افزود: «سال‌ها تصور می‌کردم می‌توان با خواندن کتاب و تئوری‌های روان‌شناسی به خودشناسی رسید. اما دریافتم که خودشناسی در زندگی اتفاق می‌افتد، در تجربه زیسته، در عمل. مدتی کتاب نخواندم تا زندگی را تجربه کنم؛ آشپزی یاد گرفتم، ورزش کردم، و با خودم زندگی کردم.»

شکوری گفت که در مسیر عمل، معنای تازه‌ای از خودشناسی یافته است: «دیگر به دنبال تصویر خود در آیینه دانایی نیستم. به دنبال زندگی‌ام. گاهی باید از نقش دانا و معلم بیرون آمد و با واقعیت زندگی رقصید، حتی اگر زمین خوردی و زخمی شدی. این زخم‌ها بخشی از مسیرند.»

او سپس درباره دوره‌ای دشوار از فروپاشی روانی سخن گفت و توضیح داد: «در برهه‌ای از زندگی احساس کردم به مرز جنون رسیده‌ام. ترسی که از کودکی همراهم بود. از دیوانگی می‌ترسیدم، از اینکه عقل را از دست بدهم. تا اینکه یکی از دوستانم گفت: "از چه می‌ترسی؟ تو همین حالا هم با بخشی از دیوانگی‌ات زندگی می‌کنی." آن لحظه برایم رهایی‌بخش بود. پذیرفتم که این نیز بخشی از من است.»

او افزود: «بزرگ‌ترین رهایی زمانی است که خود را، با همه زخم‌ها و ناهنجاری‌ها، بپذیری. نقاب عقلانیت، ما را از خود دور می‌کند. گاهی باید اجازه دهیم صدای جنون هم شنیده شود.»

در بخش دیگری از گفت‌وگو، سروش صحت از ترس خود از مرگ گفت و شکوری در پاسخ به تأملی انسانی اشاره کرد: «ما از ناشناخته می‌ترسیم. اما سفر درونی زمانی معنا دارد که از ترس عبور کنیم. تو در آثارت همواره در جست‌وجوی همین عبور بوده‌ای؛ رفتن به دل ترس.»

شکوری اظهار کرد: «من باور دارم ایران، با تمام رنج‌ها و شکوهش، می‌تواند یکی از راه‌حل‌های معنوی برای بحران جهانی باشد. به تعبیر شعر:

کدام پل در کجای جهان شکسته است، که هیچ‌کس به خانه‌اش نمی‌رسد؟»

ایران؛ پلی میان تن و جان، شرق و غرب

مجتبی شکوری در ادامه گفت‌وگو با سروش صحت، از «ایران» گفت؛ اما نه به معنای جغرافیایی، بلکه به‌مثابه یک حقیقت فرهنگی و روحی: «من فکر می‌کنم ایران شکسته، چون ایران همیشه پل بوده بین شرق و غرب. وقتی این پل می‌شکند، جهان هم ارتباطش را از دست می‌دهد. این حرف ناسیونالیستی نیست. ایرانی بودن فضیلت نیست، حقیقت است. حقیقتی که در نزدیکی با آن می‌توان ایرانی بود؛ حتی اگر گوته یا هانری کربن باشی.»

او توضیح می‌دهد که در غرب، بدن اهمیت دارد و در شرق، جان. «در اسطوره‌های غربی، خدایان با بدن تعریف می‌شوند، اما در شرق، بدن محو است. ایران جایی است که بدن و جان در کنار هم‌اند. مثل رستم که هم تن‌مند است و هم جان‌مند.»

شکوری از «خیام» یاد می‌کند به‌عنوان نماد این ترکیبِ نادر: «خیام هم نیوتن است، هم بودا. هم عقل دارد، هم وارستگی. همین دوگانگی است که روح ایرانی را می‌سازد.»

او شعری از مولوی را می‌خواند و ادامه می‌دهد: «از کران تا به کران لشکر کفر است / ولی از ازل تا به ابد فرصت درویشان است»

و می‌گوید: «در این شعر هم پذیرش هست، هم عمل. این همان جادوی ایران است؛ نه این، نه آن، بلکه هم این و هم آن.»

سروش صحت می‌پرسد: «یعنی ایران می‌تواند راه‌حلی برای بن‌بست جهان باشد؟»

شکوری پاسخ می‌دهد: «بله. چون ایران همیشه توانسته است شرق و غرب را ترجمه کند. غرب با علم و جزئیات جلو رفت، شرق با درون و آرامش. ولی ایران، هم علم را فهمیده، هم جان را. جهانِ امروز، پل ایران را از دست داده. یوگا از شرق رفت به غرب، ولی چون از پل ایران نگذشت، از راه رهایی به آکروباتیک تبدیل شد.»

شکوری در ادامه، از تجربه شخصی‌اش با مولوی می‌گوید: «وقتی حالم خیلی بد بود، مثنوی را خواندم. مثل آینه بود. انگار گفت: این مسیر هست. هرگاه که تسلیمم، آرام‌تر از آهو می‌شوم و بی‌باک‌تر از شیر. کلید در تسلیم است؛ در آرامش و شجاعت هم‌زمان.»

او به کتابی اشاره می‌کند با نام پایان ناخُرسندی؟ و از ایده‌ای شگفت‌انگیز در آن می‌گوید: «جهان از اقتدار پدر به اقتدار مادر رسیده. پدر می‌گفت “نباید”، مادر می‌گوید “باید”. پدر تو را محدود می‌کرد اما فرصت عمل می‌داد؛ مادر اما با مهربانیِ افراطی، عمل را از تو می‌گیرد. جامعه امروز می‌گوید باید لذت ببری، باید خوشحال باشی — و اگر نباشی، مقصری.»

شکوری می‌گوید: «در جهانِ امروز، انسان در اتاقی‌ست که فقط با لوله‌ای تغذیه می‌شود و با لوله‌ای دفع می‌کند. امن است، تمیز است، اما بی‌حرکت. زنده است، اما زندگی نمی‌کند.»

زخم، نشانه زیستن

در بخش دیگری از گفت‌وگوی سروش صحت با مجتبی شکوری در برنامه اکنون، بحث از مرز خیال و واقعیت فراتر رفت و به نسبت میان جهان تصویر و جهان عمل رسید؛ جایی که شکوری، از خطر زیستن در فضای صرفاً خیالی سخن گفت و تأکید کرد که زندگی واقعی تنها در مواجهه با تجربه، درد و زخم معنا می‌یابد.

او در پاسخ به طرح مسئله‌ای درباره جایگزینی تجربه‌های واقعی با تجربه‌های مجازی گفت: «ممکن است کسی بگوید چه تفاوتی دارد اگر لذت بازی در کوچه را با پلی‌استیشن تجربه کنم، درحالی‌که کمتر آسیب می‌بینم؟ اما حقیقت این است که تا زمانی‌که زانوی انسان زخمی نشده باشد، معنای انتخاب را درنمی‌یابد. بسیاری از آدم‌ها هیچ‌گاه به کوچه نرفته‌اند و به همین دلیل، طعم تجربه را نچشیده‌اند.»

شکوری ادامه داد: «بله، ما باید خودمان انتخاب کنیم؛ اما مشکل این‌جاست که اغلب بدون تجربه و آگاهی هستیم. پاسخ ساده‌ای وجود ندارد؛ باید خطر را بپذیریم و به دل زندگی برویم. هیچ تضمینی نیست، اما تنها در عمل است که می‌توانیم خود را بشناسیم.»

او با اشاره به جمله‌ای از توماس آکویناس گفت: «وقتی انسانی می‌میرد و هیچ زخمی ندارد، فرشتگان به او می‌گویند هیچ ارزش جنگیدن نداشتی. زخم یعنی خاطره، یعنی حضور، یعنی من زیسته‌ام. اگر زندگی بی‌زخم باشد، بی‌تجربه است.»

عمل، تجربه و زیستن در جهان واقعی

در ادامه گفت‌وگو، شکوری توضیح داد که بسیاری از انسان‌ها در جهان امروز تنها در سطح تصویر زندگی می‌کنند و نه در عرصه عمل: «ما با خیال زندگی می‌کنیم، نه با تجربه. از زندگی دیگران تغذیه می‌کنیم، با پای دیگران حرکت می‌کنیم و با دست دیگران می‌سازیم. اما انسان واقعی کسی است که خودش دست به عمل می‌زند، اشتباه می‌کند، می‌افتد و دوباره برمی‌خیزد.»

او در مقایسه‌ای میان این نگاه و اندیشه‌های استاد وهاب‌زاده – پژوهشگر حوزه طبیعت و آموزش کودکان – گفت: «همان‌طور که وهاب‌زاده بر تجربه مستقیم کودکان از طبیعت تأکید دارد، زندگی درونی ما نیز نیازمند لمس و آزمودن است. باید اجازه داد انسان، چه کودک و چه بزرگسال، زمین بخورد و از زمین‌خوردن بیاموزد. این تنها راه بلوغ است.»

از جامعه پدرانه تا جامعه مادرانه

شکوری با تکیه بر مفاهیم کهن‌الگویی، از دو شکل متفاوت جامعه سخن گفت: جامعه پدرانه و جامعه مادرانه.

او توضیح داد: «جامعه پدرانه با امر “نباید” شناخته می‌شود؛ جامعه‌ای که با محدودیت و انضباط همراه است. در مقابل، جامعه مادرانه، جهان مهربانی افراطی است که در آن به انسان گفته می‌شود “باید” خوشحال باشی، “باید” لذت ببری. در هر دو حالت، آزادیِ انتخاب از انسان گرفته می‌شود.»

شکوری با اشاره به خطر «لذت فرمایی» در فرهنگ امروز گفت: «جامعه مادرانه با ظاهر مهربانی، انسان را از تجربه زیستن بازمی‌دارد. انسان مدرن باید بیاموزد میان این دو قطب حرکت کند؛ نه در بند منع پدر بماند و نه در اغوای رضایتِ مادر. خویشتن، راه سوم است؛ راهی که از میان زخم و تجربه می‌گذرد.»

بازگشت به خویشتن؛ راهی به‌سوی آینده

شکوری بر این نکته تأکید کرد که بازگشت به گذشته، نه ممکن است و نه مطلوب: «بسیاری می‌پندارند برای نجات از بحران‌های امروز باید به گذشته بازگردیم، اما آن دوران سپری شده است. راه رهایی، در مواجهه با آینده و تجربه دوباره خویشتن است. مولانا، یکی از روشن‌ترین چراغ‌های این مسیر است؛ او به ما می‌آموزد چگونه در میانه و میان دو قطب بایستیم، نه در انکار و نه در افراط، بلکه در تعادل و رندی.»

لذت، محدودیت و معنای خویشتن

در بخش دیگری از گفت‌وگوی سروش صحت و مجتبی شکوری در برنامه اکنون، بحث از «زیستن در اکنون» و «خویشتن‌یابی» به تأملی عمیق‌تر درباره نسبت لذت، اخلاق و محدودیت گسترش یافت. شکوری در این بخش، با نگاهی فلسفی و انسان‌گرایانه، از ضرورت تعریف فردیِ مرزها و نقش آگاهی در تجربه واقعی لذت سخن گفت.

او با مثالی از روابط خانوادگی، به مفهوم «تحمیل لذت» اشاره کرد: «در بسیاری از موقعیت‌ها، از جمله سفرهای خانوادگی، نوعی اجبار پنهان در لذت بردن وجود دارد؛ گویی انسان موظف است شاد باشد. اما همین اجبار، لذت را از بین می‌برد. لذت، امری سیال است؛ هرچه موانع بیرونی برداشته شود، رقیق‌تر می‌شود. تنها وقتی انسان برای خود محدودیتی خودآگاه تعریف می‌کند، کیفیت لذت عمق می‌یابد.»

شکوری افزود: «وقتی خودت برای خویش مرزی می‌گذاری و می‌گویی این کار را نمی‌کنم، این پرهیز آگاهانه، لذت را معنا می‌بخشد. لمس یا تجربه‌ای که از دل خویشتن و در پرتو انتخاب برمی‌آید، به عمق و معنا می‌رسد. آنچه اهمیت دارد، تعریف درونیِ مرز است نه تحمیل بیرونی آن.»

اخلاق درونی و عقل؛ از کانت تا ایمان

در ادامه، شکوری با ارجاع به فلسفه اخلاق ایمانوئل کانت، از رابطه میان عقل و اخلاق سخن گفت و توضیح داد که خویشتن‌یابی، در گرو کشف قانون اخلاقی درونی است: «کانت می‌گوید من از دو چیز شگفت‌زده‌ام؛ آسمان پرستاره بالای سر و قانون اخلاقی درون. انسان باید بتواند از راه عقل، مرزهای خود را بشناسد و بر اساس اصولی که خود برای خود وضع می‌کند، زندگی کند. اما عقل تا نقطه‌ای پیش می‌رود؛ از جایی به بعد، به تعبیر او، جهش ایمانی لازم است. در این مرحله، انسان باید به چیزی فراتر از استدلال اعتماد کند.»

او در ادامه با اشاره به تمایز میان لوگوس (عقل) در سنت غربی و میتوس (اسطوره) در سنت شرقی گفت: «انسان زمانی به تعادل می‌رسد که میان عقل و اسطوره، میان تفکر منطقی و تجربه شهودی، پلی برقرار کند. این همان نقطه‌ای است که می‌توان شرق و غرب را به هم پیوند زد؛ جایی میان خرد و ایمان، میان قانون و عشق.»

تراژدی غرب، کمدی شرق و روایت عاشقانه ایران

در بخش دیگری از گفت‌وگو، شکوری با نگاهی تطبیقی به اسطوره‌های شرق و غرب پرداخت و ایران را حلقه اتصال میان این دو سنت دانست: «در غرب، جهان تراژیک است؛ قهرمان می‌کوشد نظم ذهنی خود را بر جهان تحمیل کند و ناگزیر شکست می‌خورد. در شرق، جهان کمدی است؛ انسان در برابر قدرت هستی سر فرود می‌آورد و پذیرش می‌آموزد. اما در ایران، داستان عاشقانه است؛ آمیزه‌ای از تراژدی و کمدی، که در آن، رنج و عشق هم‌زمان حضور دارند. این روح ایرانی است که میان دانستن و دریافتن، میان طلب و تسلیم، تعادل برقرار می‌کند.»

شکوری با اشاره به سنت‌های فکری ایران‌زمین افزود: «در غرب، دانش به‌مثابه غنیمت است؛ انسان باید آن را به دست آورد. در شرق، دانش عطاست؛ باید شایسته دریافت آن شد. اما در اندیشه ایرانی، هر دو حضور دارند. انسان هم می‌جوید و هم می‌پذیرد. سعدی در این میان، نمونه انسان رند است؛ کسی که می‌داند چه زمان باید سخن بگوید و چه هنگام باید سکوت کند. او جمع میان عقل و رندی، میان زمین و آسمان است.»

روایت ایرانی از خیر، شر و عشق

در ادامه گفت‌وگو، شکوری به اسطوره زروان، خدای زمان در آیین‌های پیشازرتشتی اشاره کرد و آن را استعاره‌ای از دوگانگی درونی انسان دانست: «زروان، خدای بی‌زمان، در خود دو نیرو را احساس می‌کند؛ اهورامزدا و اهریمن. هر دو از یک مبدأ زاده می‌شوند. اهریمن از شتاب و بی‌قراری، و اهورامزدا از آرامش و تأمل. در این اسطوره، شر نه بیگانه با خیر، بلکه همزاد اوست. این روایت نشان می‌دهد که انسان باید میان این دو نیرو تعادل برقرار کند.»

او افزود: «اهریمن از عشقِ مشروط زاده می‌شود؛ از نگاهی که در آن قضاوت هست. اهورامزدا اما نماینده عشقی بی‌قید است. در جهان ایرانی، نبرد خیر و شر، نه جنگی بیرونی، بلکه سفری درونی است؛ انسان باید در خود، میان نور و تاریکی، میان قضاوت و پذیرش، صلح برقرار کند. این همان خویشکاری انسان است؛ وظیفه‌ای یگانه که هر فرد در جهان بر عهده دارد.»

آب حیات و خطر فراموشی

شکوری با اشاره به تعبیر یونگ از «آب حیات»، نسبت به خطر تبدیل معنویت به نهاد و قالب هشدار داد: «یونگ می‌گوید آب حیات در جغرافیاهای مختلف می‌جوشد؛ در هر فرهنگی، حقیقتی زنده سربرمی‌آورد. اما انسان‌ها به‌جای نوشیدن از آن، گرد آن حصار می‌کشند و آن را به کالا بدل می‌کنند. در این حالت، آب حیات به آب معدنی بدل می‌شود؛ بی‌جان و تکراری. ما نیز باید هوشیار باشیم که به نام معنویت، مانع جریان آزاد حقیقت نشویم. حقیقت، متولی نمی‌خواهد.»

ایمان، آزادی و سفر دشوار خویشتن

مجتبی شکوری با تأکید بر پیوند میان خطا، آزادی و ایمان اظهار داشت: «بزرگ‌ترین خطری که بشر را تهدید می‌کند، ترس از اشتباه است. بسیاری از افراد و نهادها، برای اینکه اشتباه نکنند، حقیقت را در حصار می‌گذارند و از آن "آب معدنی" می‌سازند؛ در حالی که معنویت باید چون آب حیات آزادانه جاری باشد. ایمان فقط در آزادی ممکن است؛ انسان تنها زمانی می‌تواند ایمان واقعی را تجربه کند که بتواند صراحتاً بی‌ایمان باشد. اگر امکان بی‌ایمانی نباشد، ایمان نیز به‌صورت اصیل رخ نمی‌دهد.»

بازخوانی محبت و سنت رندی در فرهنگ ایرانی

شکوری در ادامه با بازگشت به ادبیات کلاسیک فارسی، از نیاز به «غبارروبی از مفاهیم کهن» سخن گفت و تأکید کرد که در سنت ایرانی، ریشه‌های ژرفی از تساهل، عشق و آزادی وجود دارد: «ما این مفاهیم را در شعرها، حکایت‌ها و مثل‌های خود بارها شنیده‌ایم، اما اغلب از کنار آن‌ها گذشته‌ایم. یکی از کلیشه‌ای‌ترین مصراع‌های شعر فارسی را بار دیگر باید با دقت شنید: از محبت خارها گل می‌شود. این جمله نه شعار، بلکه راه نجات است. این همان آموزه‌ای است که قرن‌ها پیش از ما، در فرهنگ ایرانی جاری بوده است؛ فرهنگی که با زاهد و محتسب کاری ندارد و انسان را به رندی، مدارا و جستجوی فردی فرا می‌خواند. ما اگر این سنت را به یاد آوریم، دیگر آب حیات را به آب معدنی بدل نخواهیم کرد.»

جستجوی «آن» و وحدت هستی

در ادامه، شکوری با اشاره به دیدگاه جوزف کمپل درباره اسطوره و سفر قهرمان، مفهوم «آن» را به‌عنوان راز مشترک میان سنت‌های معنوی جهان معرفی کرد: «کمپل پس از مطالعه فرهنگ‌های گوناگون از شرق تا غرب به این نتیجه رسید که همه این سنت‌ها، به زبانی متفاوت، یک حقیقت را بازگو می‌کنند: تو آن هستی. این "آن" را نمی‌توان به‌طور کامل شناخت؛ اما جستجو برای رسیدن به آن، خودِ مسیر معناست. هدف نهایی، رسیدن نیست؛ رفتن است. انسان در همان لحظه‌ای که در جستجوی "آن" است، در واقع با آن یکی می‌شود. سعدی می‌گوید: قطره را تا که به دریا راهی است، پیش صاحب‌نظران دریایی است.»

شکوری این نگاه را راهی برای آشتی انسان با هستی و پذیرش مرگ دانست و افزود: «وقتی انسان بفهمد که قطره‌ای از دریای کائنات است، مرگ برایش معنایی دیگر پیدا می‌کند. آنگاه پایان، نه فنا، بلکه بازگشت به کل خواهد بود.»

زن، آفرینش و بلوغ روح

در بخش دیگری از گفت‌وگو، شکوری با نگاهی به اندیشه ابن‌عربی، از مفهوم زن به‌عنوان مظهر آفرینندگی و تداوم هستی یاد کرد و گفت: «ابن‌عربی معتقد است زن تنها آفریده‌ای است که در خود، نیروی آفرینش دارد. بسیاری از استادان سلوک او زنان بودند؛ و همین تجربه، وجه زنانه خدا را در اندیشه‌اش آشکار کرد. فهم این وجه زنانه هستی، مستلزم بلوغ روحی است؛ پسربچه نمی‌تواند زن را بفهمد، زیرا هنوز در مرحله کودکانه خود باقی مانده است. برای فهم زن، مرد شدن لازم است؛ مرد به معنای کامل و آگاه آن.»

او با اشاره به آثار ادبی از جمله بوف کور صادق هدایت، این ناتوانی در درک زن را ریشه گسست انسان از زندگی دانست: «هدایت زن را نمی‌فهمد، زیرا هنوز به بلوغ روحی نرسیده است. زن در نگاه او یا مادر است یا اسطوره‌ای دست‌نیافتنی. اما زن در معنای واقعی، دریچه‌ای است که انسان را به زندگی و خلق پیوند می‌دهد. جامعه مادرسالار، پسربچه می‌خواهد؛ و بلوغ، زمانی آغاز می‌شود که انسان شجاعت داشته باشد کلید را از زیر بالش مادر بردارد و به سفر خویشتن برود.»

سفر دشوار خویشتن

شکوری در ادامه، خودشناسی را سفری دشوار و پرهزینه دانست و گفت: «خودشناسی نه مسیر امنی است و نه آسان. در این راه ممکن است دوستان، آبرو، یا حتی امنیتت را از دست بدهی. سفر درونی، نوعی زایش دوباره است؛ و هر زایشی با درد همراه است. حقیقت، در زخم پدید می‌آید. تنها زخمی که تا عمق وجودت می‌رود، راهی برای تولد نسخه تازه‌ای از تو می‌گشاید. اگر این زخم تا انتها نرود، تولد تازه نیز رخ نخواهد داد. خودشناسی گل و بلبل نیست؛ گاهی صدای شکستن استخوان‌هایت را می‌شنوی، اما همان‌جاست که زندگی آغاز می‌شود.»

در پایان گفت‌وگو، شکوری با لحنی صمیمی از بازگشت به «اکنون» و تجربه دوباره گفت‌وگو با صحت سخن گفت و افزود: «دلم برای خودمان تنگ شده بود. برای آن گفت‌وگوهایی که از دل برمی‌آمد و به دل می‌نشست. هر بار که در اکنون حرف می‌زنیم، انگار دوباره در مسیر خویش قدم می‌گذاریم.»