شناسهٔ خبر: 75207886 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: الف | لینک خبر

عقلانیت نوین اسلامی و دلالتهای آن برای حکمرانی

صاحب‌خبر -

 

مبحث پیشِ رو با محوریت مفهوم «عقلانیت نوین اسلامی» شکل گرفته‌اند؛ مفهومی که ناظر به یک نظام فکری جامع و حاصل تغییر و تطوّر تاریخی در جهان اسلام به شمار می‌آید. عقلانیت نوین، در تداوم سنت عقلانیت اسلامی و در پاسخ به تحولات اجتماعی، فکری و تمدنی دوران معاصر، صورت‌بندی شده است.

در این چارچوب، مجموعه ایده‌هایی که از سوی امام (ره) و رهبر حکیم و فرزانه انقلاب اسلامی مطرح شده‌اند، به منزله‌ی تجلی عینی و معاصر این روند تکاملی تلقی می‌شوند. این ایده‌ها، نه‌تنها مبنای هدایت و اداره جامعه اسلامی کنونی را فراهم آورده‌اند، بلکه چشم‌انداز انقلاب جهانی اسلامی را نیز ترسیم می‌کنند. بنابراین، این ایده‌ها را باید ثمره‌ی بالندگی درخت تناور عقلانیت اسلامی و استمرار تاریخی آن دانست.

متن حاضر، ثمره‌ی تدوین و تنظیم سلسله نشست‌هایی است که با هدف تبیین نظری ساختار عقلانیت نوین اسلامی ـ به‌مثابه بانی و دستاورد بنیادین انقلاب اسلامی ـ طی دوره‌‌هائی در شهرهای قم و تهران برگزار شده است.

این نشست‌ها با حضور گروهی از فرهیختگان حوزه و دانشگاه و بر مبنای این پیش‌فرضی اساسی سامان یافته‌اند که: انسان جدید اسلامی، با بهره‌گیری از بازآفرینی خلاقانه و روزآمد ذخایر عقلانی در سنت اسلامی، در پی آن است که از باورها، ارزش‌ها و کنش‌های خود به‌مثابه یک هویت پویا و یکپارچه در جهان معاصر، پشتیبانی نظری به عمل آورد. فراز سوم این مبحث  تقدیم شده است:

فراز سوم ـ غرب امروز و آرمان‌های دیرین بشر:

از فضیلت و عدالت ،معنویت و نجات، آزادی تا لذت و رفاه و نیز توسعه غربی جهان

 

اشاره : این فراز با رویکردی تاریخی ـ انتقادی به بررسی دگرگونی آرمان‌های انسان در بستر تمدن غرب می‌پردازد و می‌کوشد نشان دهد چگونه «غرب جدید» فاصله‌ای عمیق از غایات دیرین بشر ـ یعنی فضیلت اخلاقی در حیات فردی و عدالت در حیات اجتماعی ـ گرفته است. در آغاز، شهر و جامعه مدنیِ جهان باستان، به‌ویژه در چارچوب فلسفه یونانی، بر پایه پیوند میان عقل، دانش، فضیلت و عدالت استوار بود؛ غایات فردی و جمعی هم‌زمان در پرتو خرد عملی و معرفت نظری شکل می‌گرفتند. اما با برآمدن مسیحیت تاریخی و شکل‌گیری ظاهرسازی مذهبی، نوعی گسست میان معنویت، عقل و اخلاق رخ داد و به استبداد فکری و اجتماعی در قرون وسطی انجامید.

واکنش به این وضعیت در رنسانس و اصلاح دینی با شعار آزادی از سلطه دین و دولت ظهور کرد، اما این آزادی به‌تدریج به فردگرایی افراطی و عقل ابزاری انجامید. انسان مدرن، در مقام سوژه اقتصادی، هدف زندگی را در لذت و مطلوبیت شخصی جست‌وجو کرد و رفاه اجتماعی را به حداکثرسازی جمع لذایذ فردی فروکاست؛ جامعه به امر اعتباری تقلیل یافت و بازار آزاد به اصل سامان‌دهنده حیات بدل شد.این نگرش، علم و فناوری و حتی سایر ملت‌ها را در خدمت اهداف مادی خود به کار گرفت و الگوهای توسعه را به‌مثابه نسخه‌ای جهان‌شمول صادر کرد.

مقاله حاضر، با اتکا بر آثار فیلسوفان کلاسیک و منتقدان مدرنیته، پیامدهای این دگرگونی را در معنای انسان، اخلاق و عدالت تحلیل می‌کند و در پایان، امکان بازاندیشی در پیوند عقل، اخلاق و عدالت را به‌عنوان افقی برای «مدنیت معنوی» پیش رو می‌گذارد.

مقدمه

از سپیده‌دم اندیشه فلسفی، دغدغه اصلی انسان در نسبت با خویشتن و جهان، پرسشی درباره «چگونگی زیستن» بوده است؛ اینکه زندگی خوب چیست و جامعه نیکو چگونه سامان می‌یابد. در یونان باستان، این جست‌وجو در قالب پیوندی میان عقل به مثابه عامل و علت و نیز فضیلت اخلاقی و عدالت اجتماعی به مثابه نتیجه و هدف تبلور یافت. افلاطون و ارسطو، هر یک به نحوی، سعادت فردی را در پرورش فضیلت‌های اخلاقی و سامان جامعه را در استقرار عدالت می‌دیدند؛ دو غایتی که نه در تعارض، که در تداوم یکدیگر قرار داشتند. فلسفه سیاسی آن دوران، بر این باور بود که عقل عملی و نظری می‌توانند معیار هدایت زندگی فردی و بنیان نظم مدنی باشند.

اما با ظهور مسیحیت تاریخی و گسترش ساختارهای کلیسایی، به‌ویژه در قرون وسطی، نوعی دوگانه‌سازی میان معنویت و عقل پدید آمد. ظاهرسازی مذهبی، که گاه نسبتی اندک با پیام اصیل عیسی مسیح داشت، به نام دین به تقابل با عقل و علم برخاست و در نتیجه، اخلاق و عدالت نیز از پشتوانه عقلانی خویش تهی شدند. سیطره اقتدار کلیسایی فضایی ساخت که در آن، دین به ابزاری برای انقیاد بدل گشت و دستاوردهای علمی و فلسفی تحت سانسور و قهر قرار گرفت. این تجربه تاریخی، واکنش‌هایی در پی داشت که در رنسانس، اصلاح دینی و روشنگری به اوج رسید؛ واکنش‌هایی که در پی رهایی از استبداد مذهبی، آزادی را به کلید رهایی انسان بدل ساختند و این موضوع چنان تصویر شد که گوئی تنها هدف آدمی فقط آزادی از دین و جامعه و دولت است در حالیکه این موضوع فقط مساله انسان غربی برآمده از زیست تلخ دوران قرون وسطی بود و به همین دلیل، این آزادی به مثابه هدف به‌تدریج از ریشه‌های اخلاقی و غایات معنوی جدا شد و در هیئت فردگرایی افراطی و عقل ابزاری ظاهر گردید.

البته بعدها معلوم شد که تقلیل هدف انسانی تا این حد نمیتواند کافی باشد و به همین دلیل با گذر به عصر مدرن، انسان به‌عنوان «سوژه خودبنیاد» ، غایت زندگی را در لذت و مطلوبیت شخصی جست‌وجو می‌کرد.

نظریه‌های جدید در فلسفه اخلاق از فایده‌گرایی بنتام و میل تا عقلانیت ابزاری در سنت نئوکلاسیک، بر حداکثرسازی لذت و مطلوبیت تأکید کردند. در این نگرش، «جامعه» یا وجودی موهوم تلقی شد یا به مجموعه‌ای از قراردادهای فردی فروکاسته شد و هدف جامعه نیز به رفاه به مثابه حاصل جمع لذائذ و منافع فردی و در نتیجه عدالت به توزیع منافع در میان افراد تقلیل یافت. هم‌زمان، علم و فناوری و نیز در اوج نهاد اقتصاد در خدمت ارضای ترجیحات فردی و افزایش رفاه مادی سازمان یافتند.

بازار آزاد، با کمترین مداخله دولت، به سازوکار اصلی سامان اجتماعی بدل شد و مفاهیمی چون «توسعه» با شاخص‌های کمی ثروت و تولید و لذت تعریف گردید. این دگرگونی نه‌تنها حدود زندگی فردی را تغییر داد، بلکه رابطه تمدن غرب با سایر جوامع را نیز تحت تأثیر قرار داد. تجربه تاریخی غرب در عبور از سنت به مدرنیته، به‌عنوان الگویی جهان‌شمول برای توسعه معرفی شد و به کشورهای دیگر صادر گردید؛ گاه از طریق استعمار مستقیم و گاه به واسطه نهادهای بین‌المللی و گفتمان‌های اقتصادی.

در نتیجه، بسیاری از ملت‌ها در معرض این تلقی قرار گرفتند که تنها راه تحقق آرمان‌های انسانی، تکرار مسیر غربی است؛ مسیری که اساساً از دل مسائل خاص اروپا سر برآورده بود، نه لزوماً از متن نیازهای همگانی بشر.

مقاله حاضر، با اتکا بر منابع کلاسیک و تحلیل‌های انتقادی اندیشمندان معاصر، می‌کوشد سیر این تحولات را واکاوی کند و نشان دهد چگونه «غرب جدید» با وجود دستاوردهای شایان توجه در عرصه علم، و رفاه، در سطحی ژرف از آرمان‌های دیرین بشر فاصله گرفته است. در این راستا، ابتدا به ریشه‌های فلسفی فضیلت و عدالت در تمدن باستان پرداخته می‌شود؛ سپس نقش مسیحیت نهادمند و گسست عقل و معنویت بررسی خواهد شد. پس از آن، به شکل‌گیری انسان مدرن و عقلانیت اقتصادی و نیز تأثیر آن بر تلقی از جامعه و عدالت پرداخته می‌شود. در ادامه، پیامدهای صدور تجربه غرب به جهان غیرغربی و شکل‌گیری گفتمان توسعه مورد نقد قرار می‌گیرد.

در پایان، مقاله می‌کوشد افقی برای بازیابی پیوند عقل، اخلاق و عدالت ـ به‌مثابه راهی برای احیای «مدنیت معنوی» بگشاید و از امکان بازاندیشی در آرمان‌های انسانی در جهانی چندفرهنگی و پیچیده سخن بگوید.

شهر و جامعه مدنی در دوره باستان: پیوند عقل با فضیلت فردی و عدالت اجتماعی

در تاریخ اندیشه، نخستین صورت‌بندی منسجم از زندگی اجتماعی و غایات انسانی در بستر شهر و جامعه مدنیِ یونان باستان پدیدار شد. پیدایش «پولیس» نه صرفاً به‌عنوان یک واحد جغرافیایی، بلکه به‌مثابه صورت خاصی از سازمان اجتماعی و فرهنگی، نقطه عزیمت مهمی در فهم نسبت فرد و جمع بود.

یونانیان این واقعیت را دریافته بودند که انسان تنها در جمعی سامان‌یافته می‌تواند توان‌های بالقوه خویش را فعلیت بخشد؛ از همین‌رو، ارسطو در آغاز سیاست، انسان را «حیوانی مدنی بالطبع» می‌خواند. بدین معنا، تحقق کمالات انسانی مستلزم حضور در جامعه‌ای است که بر اساس خرد و قانون تنظیم شده باشد.

فیلسوفان یونان باستان مسئله سعادت فردی و عدالت اجتماعی را دو روی یک سکه می‌دانستند. سقراط در محاورات افلاطونی بر این نکته پای می‌فشرد که فضیلت چیزی جز دانایی نیست؛ کسی که حقیقت خیر را می‌شناسد، به‌ناچار به سوی آن عمل می‌کند .افلاطون در رساله جمهوری، طرحی از مدینه آرمانی می‌آفریند که در آن عدالت، هماهنگی اجزاء نفس و طبقات جامعه است. وی با تقسیم نفس به سه قوه (عقل، خشم، شهوت) و جامعه به سه طبقه (حکیمان، پاسداران، پیشه‌وران) می‌کوشد نشان دهد که تعادل درونی فرد و نظم بیرونی جامعه بر پایه اعتدال و حاکمیت عقل برقرار می‌شود.

ارسطو، شاگرد افلاطون، در نقد طرح ایدئال‌گرایانه استاد، سیاست را دانشی عملی تعریف کرد که هدفش «خیر برین» برای کل جامعه است. در نظر او، زندگی نیک تنها در چارچوب «شهر» امکان‌پذیر است؛ جایی که شهروندان با مشارکت در فرایند قانون‌گذاری و داوری، فضایل مدنی را در عمل می‌آزمایند.

ارسطو در اخلاق نیکوماخوسی، سعادت را غایت نهایی همه کنش‌های انسانی می‌داند و آن را جز در پرتو زیست عقلانی و پرورش عقلانی فضیلت‌های اخلاقی ممکن نمی‌شمارد. در کنار این جریان فلسفی، تحولات نهادی و اجتماعی نیز به تقویت پیوند عقل و عدالت کمک کرد. نظام شهر ـ دولت، با شوراها، مجامع و قوانین مدون، امکان مشارکت فعال شهروندان در تصمیم‌گیری‌های جمعی را فراهم آورد. دادگاه‌های عمومی، انجمن‌های بحث و سخنوری و حتی تراژدی‌های آتنی عرصه‌هایی بودند که در آن‌ها شهروندان با مفاهیم حق، وظیفه و مسئولیت آشنا می‌شدند. تربیت عمومی، شامل آموزش خطابه، موسیقی، ورزش و فلسفه، شهروند را برای ایفای نقش در حیات سیاسی و اخلاقی آماده می‌کرد. البته، جامعه باستانی خالی از محدودیت و تبعیض نبود؛ بردگان و زنان از بسیاری حقوق محروم بودند و ایده فضیلت عمدتاً به طبقه‌ای خاص تعلق داشت. با این حال، اهمیت این میراث در آن است که برای نخستین بار، مفهوم «نظم عادلانه» بر شالوده خرد انسانی صورت‌بندی شد و اخلاق فردی و عدالت اجتماعی در یک دستگاه نظری واحد تبیین گردید.

حتی هنگامی که رواقیان، با تأکید بر قانون طبیعی و برابری نوع بشر، افق اندیشه اخلاقی را از مرزهای شهر به سراسر عالم گسترش دادند، همچنان پیوند میان عقل، فضیلت و عدالت را پاس داشتند. در دنیای یونانی ـ رومی، علم نیز از این افق کلی جدا نبود. هندسه اقلیدسی، فیزیک ارسطویی، منطق صوری و طب بقراطی، همه در خدمت شناخت نظمی عقلانی در جهان و بهبود حیات انسانی قرار داشتند.

هدف معرفت، صرفاً تسلط بر طبیعت یا انباشت قدرت نبود؛ بلکه نوعی «دیدن درست» و «زیستن نیک» به شمار می‌رفت. این نگرش، هم در نظام آموزشی آکادمی و لوکئوم و هم در سلوک شخصی فیلسوفان به چشم می‌خورد. به‌طور کلی، می‌توان گفت که در سنت باستانی، آرمان دیرین بشر در دو گزاره خلاصه می‌شد: پرورش فضیلت در زندگی فردی و تحقق عدالت در زندگی اجتماعی. هر دو غایت، در پرتو عقل و معرفت دست‌یافتنی تلقی می‌شدند. «انسانِ نیک» و «شهرِ عادل» دو چهره یک حقیقت بودند؛ حقیقتی که بر اساس آن، سعادت فرد و شکوفایی جمع، از مسیر تربیت عقلانی، اخلاقی و مشارکت در حیات سیاسی حاصل می‌شود. این افق، نقطه مرجعی است که مقاله حاضر تحولات بعدی غرب ـ از مسیحیت تا مدرنیته و توسعه‌گرایی ـ را در نسبت با آن ارزیابی خواهد کرد؛ زیرا تنها با درک این سرچشمه است که می‌توان فاصله غرب جدید از آرمان‌های دیرین بشر را سنجید و درباره امکان بازسازی پیوند عقل، اخلاق و عدالت در جهان معاصر تأملی نو افکند.

از دوران باستان تا آغاز قرون وسطی

دوران قرون وسطی یکی از پیچیده‌ترین و طولانی‌ترین دوره‌های تاریخ اروپا است که از قرن پنجم میلادی، همزمان با سقوط امپراتوری روم غربی، آغاز شد و تا قرن پانزدهم ادامه یافت. این دوران به‌عنوان دوران تاریک شناخته می‌شود، زیرا بسیاری از دستاوردهای علمی، فلسفی و اجتماعی که در دوران باستان در یونان و روم شکل گرفته بودند، تحت تأثیر تحولات سیاسی و دینی قرار گرفتند و از دست رفتند. سقوط امپراتوری روم در سال ۴۷۶ میلادی، به‌عنوان یک نقطه عطف در تاریخ غرب محسوب می‌شود. این واقعه نه تنها پایان یک امپراتوری بزرگ بود بلکه آغازگر تحولی عمیق در ساختار سیاسی، اجتماعی و فرهنگی جوامع غربی شد.

سقوط روم، که از درون با مشکلات اقتصادی، سیاسی و نظامی مواجه بود، زمینه‌ساز گذار به دوران جدیدی بود که در آن کلیسا نقش تعیین‌کننده‌ای در شکل‌دهی به نظام اجتماعی و فرهنگی پیدا کرد. در دوران باستان، به‌ویژه در یونان و روم، عقل‌گرایی نقش مهمی در ساختار اجتماعی و فکری جامعه ایفا می‌کردند. فلسفه‌های یونانی، به‌ویژه افلاطون و ارسطو، بر مبنای عقل و خرد انسانی، مفاهیمی چون عدالت اجتماعی و فضیلت فردی را در مرکز توجه خود قرار داده بودند .

در این دوره، علم و دانش به‌عنوان ابزارهایی برای اصلاح زندگی فردی و اجتماعی مورد استفاده قرار می‌گرفتند. اما این روند با سقوط امپراتوری روم و ظهور مسیحیت به عنوان دینی رسمی و فراگیر در اروپا، دچار تغییرات عمده‌ای شد. مسیحیت که در ابتدا به‌عنوان یک جنبش معنوی ضد‌اقتدار ظهور کرد، به تدریج در قرن چهارم میلادی، با اعلام مسیحیت به‌عنوان دین رسمی امپراتوری روم توسط کنستانتین بزرگ، به نهاد دولتی تبدیل شد .

از این زمان، کلیسا نه تنها به‌عنوان یک نهاد دینی، بلکه به‌عنوان یک نیروی اجتماعی و سیاسی در غرب ظاهر شد و بر زندگی مردم تأثیرگذار شد. در این دوره به جای عقل، «ایمان» محور آموزش‌ها و آموزه‌های اجتماعی و دینی برای تحقق هدف «نجات» انسان، قرار گرفت.

.....و اما ماجرای قرون وسطی

با رسمی شدن مسیحیت در امپراتوری روم، کلیسا به قدرتمندترین نهاد سیاسی، اجتماعی و فرهنگی غرب تبدیل شد. قدرتی که از ایمان مردم تغذیه می‌کرد اما به سیاست، اقتصاد و حتی فرهنگ نیز کشیده شد. در قلب این جهان‌بینی، یک باور محوری قرار داشت: انسان ذاتاً گناهکار است.

عقیده به «گناه نخستین» که از داستان هبوط آدم و حوا سرچشمه می‌گرفت، همه ابعاد زندگی در قرون وسطی را تحت‌الشعاع قرار داد. در این نگاه، انسان موجودی خطاکار و ناتوان در اصلاح خویش بود که تنها با اطاعت از کلیسا به رستگاری اخروی میرسید و می‌توانست از عذاب ابدی برهد. بدین‌ترتیب، نجات به هدف اصلی زندگی بدل شد؛ نه آزادی، نه فضیلت و نه پیشرفت و نه عدالت و نه عقل.

کلیسا این جهان‌بینی را به ابزار قدرت بدل کرد. عقل و فلسفه یونان و روم که بر حقیقت‌جویی، فضیلت و سعادت زمینی فردی و عدالت اجتماعی تأکید داشتند، در حاشیه ماندند و علم نیز اگر در خدمت الهیات نبود، طرد می‌شد. نمونه‌های مشهور آن کپرنیک و گالیله‌اند که نظریاتشان درباره حرکت زمین با مخالفت شدید کلیسا مواجه شد. دادگاه‌های تفتیش عقاید ابزار مستقیم سرکوب بودند و هر صدای متفاوتی با اتهام بدعت و کفر خاموش می‌شد.

البته در حاشیه این ماجرای حاکم تلاشهائی صورت پذیرفت تا فلسفه در قالبی دینی بازسازی شود؛ فیلسوفانی چون توماس آکویناس کوشیدند میان عقل و ایمان سازگاری برقرار کنند و شاید تداوم همین ماجرا بود که به وقوع رنسانس انجامید .

سقوط امپراتوری روم غربی در سده پنجم میلادی زمینه‌ساز شکل‌گیری فئودالیسم شد. زمین، که منبع اصلی ثروت بود، در دست اشراف و البته کلیسا متمرکز گردید و اکثریت مردم دهقانانی بودند که برای بقا مجبور به کار بر زمین اربابان شدند. این نظام سلسله‌مراتبی، آزادی اجتماعی را از بین برد و حرکت طبقاتی را تقریباً ناممکن کرد.

کلیسا نقش دوگانه‌ای ایفا می‌کرد: از یک سو خود یکی از بزرگ‌ترین مالکان زمین بود و از سوی دیگر با مشروعیت‌بخشی دینی، فئودالیسم را تثبیت می‌کرد. به مردم آموزش داده می‌شد که فقر و مشقتشان بخشی از تقدیر الهی است و باید آن را با ایمان و صبر بپذیرند. بدین ترتیب، فئودالیسم فقط یک نظام اقتصادی نبود بلکه بازوی اجتماعی و اقتصادی همان جهان‌بینی نجات‌محور به شمار می‌رفت.

پادشاهان و حاکمان اروپایی نیز برای مشروعیت سیاسی خود نیازمند تأیید کلیسا بودند. در مقابل، کلیسا از حمایت نظامی و سیاسی حکومت‌ها برخوردار می‌شد. این هم‌پیمانی به شکل‌گیری نوعی مثلث قدرت انجامید: کلیسا، اشراف و پادشاهان. نتیجه آن انسداد سیاسی و اجتماعی بود. حکومت‌ها نه در خدمت آزادی و توسعه، بلکه در خدمت تثبیت نظم دینی کلیسائی و فئودالی عمل می‌کردند.

در این میان، عدالت از معنای اجتماعی و اقتصادی تهی شد و نابرابری‌های اقتصادی و ظلم اجتماعی به‌عنوان واقعیتی الهی پذیرفته می‌شدند و اعتراض به آن مساوی با شورش علیه خداوند تلقی می‌گردید.

در سطح فردی نیز اخلاق قرون وسطایی حول محور گناه و نجات شکل گرفت. مردم در ترس دائمی از عذاب جهنم زندگی می‌کردند. کلیسا با تأکید بر گناه نخستین، انسان‌ها را به عبادت، پرهیزگاری، تواضع و فروتنی فرا می‌خواند و هدف اصلی، نجات روح از عذاب ناشی از گناه نخستین در آخرت بود و نه بهبود زندگی دنیوی. مفاهیمی چون بهشت و جهنم به ابزار روانی قدرتمندی برای هدایت رفتارها بدل شدند. در حالی که آموزه‌های اولیه مسیحیت بر محبت و عدالت اجتماعی تأکید داشتند، در قرون وسطی این ارزش‌ها به نجات فردی اخروی فروکاسته شدند و کلیسا و حکومت با توجیه دینی، نابرابری و بی‌عدالتی را تثبیت کردند.

این ساختار بسته باعث شد اروپا برای قرن‌ها در رکود علمی، فرهنگی و اقتصادی باقی بماند. علم و فلسفه به حاشیه رفتند، آزادی اندیشه سرکوب شد و مردم بیشتر به نجات اخروی دل بستند تا اصلاح دنیوی. فئودالیسم امکان تحرک اجتماعی و توسعه اقتصادی را از میان برد و حکومت‌ها نیز در خدمت کلیسا و اشراف بودند.

به این ترتیب، قرون وسطی عصری شد که در آن باور به گناه نخستین و نجات به‌عنوان هدف نهایی زندگی، همراه با سلطه کلیسا، ساختار فئودالی و حکومت‌های وابسته به کلیسا و فئودالها، مسیر جامعه اروپا را تعیین کرد.

در دوران قرون وسطی و تحت سلطه کلیسا و آموزه‌های دینی تحریف‌شده‌ای که بر پایه ایمان و اطاعت مطلق شکل گرفته بود، فجایع اجتماعی، فرهنگی و سیاسی بزرگی در غرب رخ داد که اثرات آن‌ها تا امروز در تاریخ اروپا و حتی در حوزه‌هایی چون حقوق بشر، عدالت اجتماعی، علم و فلسفه باقی مانده است. یکی از مهم‌ترین این فجایع، دادگاه‌های تفتیش عقاید بود.

کلیسا این دادگاه‌ها را برای محاکمه کسانی به اتهام کفر، بدعت یا مخالفت با تعالیم کلیسا، برپا می‌کرد. در این محاکم، افراد تحت شدیدترین شکنجه‌ها قرار می‌گرفتند تا به گناهان خود اعتراف کنند و در صورت امتناع، به اعدام یا سوزاندن در آتش محکوم می‌شدند.

خشونت، بی‌رحمی و استفاده گسترده از شکنجه در این دادگاه‌ها باعث شد که آن‌ها به‌عنوان یکی از تاریک‌ترین بخش‌های تاریخ مسیحیت شناخته شوند.

در کنار این، نظام فئودالیسم یکی دیگر از فجایع بزرگ اجتماعی و اقتصادی قرون وسطی بود. در این ساختار، زمین‌ها و منابع اصلی میان اشراف و کلیسا تقسیم می‌شد و اکثریت مردم، یعنی کشاورزان و دهقانان، مجبور بودند در زمین اربابان کار کنند و تنها سهم اندکی از محصولات را برای گذران زندگی خود بردارند.

فئودالیسم نه‌تنها نابرابری طبقاتی را گسترش داد بلکه هرگونه فرصت برای تحرک اجتماعی را از بین برد. پادشاهان زمین‌ها و منابع را در اختیار طبقات بالا می‌گذاشتند و کلیسا نیز با آموزه‌های خود این وضعیت را تقدیر الهی معرفی می‌کرد. به مردم فقیر توصیه می‌شد شرایط سخت خود را خواست خدا بدانند و به جای اعتراض، تسلیم باشند. نتیجه آن، سرکوب عدالت اجتماعی، گسترش فقر و بی‌عدالتی و از بین رفتن حقوق ابتدایی انسان‌ها بود.

فاجعه دیگر، جنگ‌های صلیبی بود که از قرن یازدهم تا سیزدهم میلادی میان مسیحیان اروپایی و مسلمانان در سرزمین‌های مقدس رخ داد. این جنگ‌ها که با شعار بازپس‌گیری سرزمین مقدس و گسترش مسیحیت آغاز شد، خسارت‌های انسانی و اجتماعی گسترده‌ای به همراه داشت. هزاران نفر از مسلمانان و مسیحیان کشته شدند و روابط میان دو جهان برای قرن‌ها آکنده از دشمنی و تعصب باقی ماند. این جنگ‌ها نه‌تنها موجب کشتار و ویرانی شدند، بلکه فرصت‌های علمی و تجاری را نیز نابود کردند و بر شدت تعصبات دینی افزودند. اگرچه انگیزه‌های سیاسی و اقتصادی در پس این جنگ‌ها وجود داشت، اما چهره آشکار آن‌ها مذهبی بود و کلیسا از آن‌ها برای تقویت نفوذ خود بهره گرفت.

به این ترتیب، قرون وسطی دوره‌ای بود که در آن دادگاه‌های تفتیش عقاید آزادی اندیشه را از بین بردند، فئودالیسم عدالت اجتماعی را نابود کرد و جنگ‌های صلیبی با خون‌ریزی و تعصب، روابط ملت‌ها و ادیان را برای قرن‌ها مسموم ساختند.

....... و ماجرای عقل و آرمانهای انسانی در غرب پیش از دوران جدید

در غربِ پیش از دوران مدرن، ماجرای عقل و آرمان‌های انسانی فراز و نشیب زیادی داشت.در دوران باستان، انسان به‌عنوان موجودی عقلانی شناخته می‌شد که با بهره‌گیری از خرد خود تلاش می کرد تا به فضیلت فردی برسد و در جامعه عدالت برقرار کند. فیلسوفان یونانی و رومی مانند سقراط، افلاطون و ارسطو عقل را ابزار دستیابی به اخلاق و عدالت می‌دانستند. بنابراین، هدف فردی انسان در این دوره «سعادت و فضیلت» و هدف اجتماعی او «نظم و عدالت جمعی» بود. اما با ورود به قرون وسطی، نگاه به انسان دگرگون شد. آموزه‌های مسیحی بر گناه ذاتی انسان و نیاز او به ایمان برای رستگاری تأکید داشتند. هدف اصلی انسان دیگر نه سعادت دنیوی بلکه «نجات اخروی» شد. زندگی این‌جهانی تنها مرحله‌ای گذرا تلقی می‌شد و از نظر اجتماعی، انسان باید تسلیم تقدیر و نظم تثبیت‌شده توسط کلیسا، فئودال‌ها و پادشاهان می‌بود. در این شرایط، کلیسا نقش محوری در هدایت فردی و اجتماعی ایفا می‌کرد. با این حال، برخی از فیلسوفان مسیحی کوشیدند عقل را به‌کلی از میدان بیرون نکنند.

آگوستین، با وجود تأکید بر گناه نخستین و نیاز به ایمان، عقل را خدادادی می‌دانست و معتقد بود که باید در خدمت اهداف الهی قرار گیرد.

توماس آکویناس نیز تلاش کرد عقل و ایمان را به هم نزدیک کند: به‌زعم او عقل می‌تواند حقیقت‌های طبیعی و اخلاقی را دریابد، اما درک حقیقت‌های دینی تنها از راه وحی و ایمان ممکن است. این تلاش‌ها باعث شد که عقل در قرون وسطی تا حدودی در خدمت دین باقی بماند، اما خاموش نشود.همین میراث، به‌طور غیرمستقیم راه را برای رنسانس باز کرد.

رنسانس به معنای بازگشت به عقلانیت باستانی و احیای فلسفه‌های یونانی و رومی بود. در این دوره، انسان نه تنها خواهان رهایی از سلطه کلیسا و ساختارهای فئودالی بود، بلکه به‌دنبال آزادی فردی و کرامت انسانی نیز رفت. عقل در اینجا از قید دین و استبداد آزاد شد و به ابزاری مستقل برای شناخت جهان، سامان‌دهی جامعه و تعیین سرنوشت فردی تبدیل گشت. به همین دلیل، رنسانس نقطه عطفی در تاریخ غرب بود؛ جایی که آزادی عقل و آزادی انسان به‌عنوان آرمان‌های مرکزی شکل گرفتند. در ادامه، این تحول فکری در عصر روشنگری به اوج رسید.

اندیشمندانی چون لاک، هابز، روسو و اسپینوزا بر آزادی فردی، حق تعیین سرنوشت، و جدایی دین از سیاست تأکید کردند.

لاک آزادی را «حق طبیعی» انسان دانست و حتی حق مردم برای تغییر حکومت‌های ستمگر را به رسمیت شناخت.

روسو مفهوم «اراده عمومی» را مطرح کرد تا آزادی فردی را در دل قرارداد اجتماعی نشان دهد. از سوی دیگر، تفکیک دین از سیاست موجب شد که دولت‌های سکولار شکل بگیرند و آزادی‌های فردی بیش‌ازپیش مورد تأکید قرار گیرند. در نهایت، می‌توان گفت سیر تاریخی عقل و آرمان‌های انسانی پیش از رنسانس در غرب باستان، دستیابی به فضیلت فردی و عدالت اجتماعی با اتکای بر عقل بوده و در قرون وسطی، رهایی از گناه و نجات اخروی با ایمان، همراه با تسلیم در برابر ساختارهای دینی و اجتماعی بوده است.

در رنسانس و روشنگری هدف به کرامت فردی، آزادی اجتماعی بوسیله عقل خودبنیاد و مستقل بوده است.این تغییر بنیادین، زمینه‌ساز پیدایش دموکراسی‌های مدرن ، اقتصاد آزاد و شکل‌گیری مفهوم حقوق بشر شد؛ جایی که آزادی از دین، جامعه و دولت، همراه با اتکای بر عقل انسانی، به مهم‌ترین هدف انسان در غرب تبدیل شد.

و اما تجربه متفاوت ما در این دوران ......

در تاریخ فکری جوامع اسلامی، تعامل عقل و دین به‌طور بنیادین با تجربه غرب در دوره رنسانس و روشنگری متفاوت است. در حالی که در غرب، عصر رنسانس با مبارزه علیه استبداد دینی و تلاش برای آزادی از سلطه فکری کلیسا و اعتقاد به عقل انسانی آغاز شد، در جوامع اسلامی این دو عنصر یعنی عقل و دین هیچ‌گاه ـ به گونه غربی آن ـ در تقابل با یکدیگر قرار نگرفتند و عمدتاً در مسیر هم‌افزایی حرکت کرده‌اند.

تاریخ فکری جهان اسلام نشان می‌دهد که فلسفه یونانی به‌ویژه در قرن دوم هجری و هفتم میلادی با ترجمه به زبان عربی وارد دنیای اسلام شد. در این دوران، کندی به‌عنوان نخستین فیلسوف اسلامی، در حالی که به اسلام وفادار بود، فلسفه یونانی را ترجمه و فهم کرد، اما جالب این بود که در آن میانه، فلسفه ارسطوئی که عقلی تر و برخلاف افلاطون رئالیستیک تر و در نتیجه برای زندگی واقعی مفیدتر بود پذیرفته شدو همین‌طور در پی آن، متفکرانی چون فارابی در قرن چهارم هجری (نهم میلادی) ـ به عنوان بنیانگذار فلسفه اسلامی ـ با ترکیب روشمند و سازگار عقلانیت یونانی با عقلانیت دینی، فلسفه اسلامی را تاسیس کرد.

این روند در قرن پنجم هجری (دهم میلادی) با کار ابن سینا به اوج خود رسید. ابن سینا توانست با استفاده از اصول فلسفه یونانی، به‌ویژه منطق ارسطوئی، درک عمیق‌تری از معرفت ،هستی و اخلاق ارائه کند که همچنان با آموزه‌های اسلامی ترکیب شده بود.

ابن سینا توانست دو جریان عقلانیت یونانی و دینی اسلامی را با یکدیگر پیوند عمیقی ایجاد کند، به‌طوری که فلسفه اسلامی به مثابه محصول این فرایند، به یکی از برجسته‌ترین دستاوردهای علمی تاریخ تبدیل شد.

در این دوره، فلسفه اسلامی نه تنها در دنیای اسلام بلکه در غرب نیز تاثیرات فراوانی گذاشت. آثار ابن سینا در قرن دوازدهم میلادی به زبان لاتین ترجمه شدند و به‌ویژه در آکادمی‌های غربی مورد توجه قرار گرفتند. در واقع، به نظر می‌رسد که رنسانس غربی، بازگشت به همان اصول عقلانی باشد که در دنیای اسلام و در فلسفه اسلامی ابن سینا و دیگر متفکران اسلامی نهادینه شده بود.

این تأثیرات به‌ویژه در آثار توماس آکویناس و دیگر فیلسوفان مسیحی آشکار شد که از فلسفه ابن سینا استفاده کردند تا دیدگاه‌های خود را پیرامون توجیه عقلانی دین توسعه دهند.

بنابراین، می‌توان گفت که بازگشت غرب در دوران رنسانس به فلسفه یونان باستان در واقع بازگشتی به فلسفه اسلامی بود که در طول قرون وسطی به طور مستقل و همراه با عقلانیت دینی در جوامع اسلامی رشد کرده بود.

البته در دنیای اسلام، فلسفه اسلامی نه تنها به پیشرفت‌های علمی و فلسفی دست یافت بلکه موجب تحول در فقه و کلام اسلامی نیز شد. در واقع، همانطور که در فلسفه اسلامی، عقلانیت دینی برای فهم عمیق‌تر مفاهیم دینی به‌کار گرفته شد، در فقه با ایجاد متدولوژی عقلی برای آن یعنی اصول فقه و نیزکلام عقلی توسط اندیشمندان چون شیخ مفید، سید رضی و سید مرتضی توسعه یافت و این ماجرا تا امروز ادامه دارد.

این نکته درخور توجه است که در جوامع اسلامی هیچ‌گاه مسئله جنگ میان عقل و دین ـ به نحو غربی آن ـ مطرح نبوده است. در حقیقت، در این جوامع همیشه این دو عنصر به‌طور هم‌زمان و همگام با یکدیگر پیش رفتند و فلسفه اسلامی به‌ویژه در دوران طلایی خود به‌طور مؤثر عقل را در کنار دین قرار داد.

در مقابل، در غرب، از قرون وسطی، عقل و دین به‌طور جدی در تضاد قرار گرفتند و در دوران رنسانس و روشنگری به مبارزه‌ای میان این دو انجامید. بنابراین، در حالی که در غرب، رنسانس به‌طور عمده به معنای رهایی از سلطه فکری کلیسا بود، در جهان اسلام، عقل و دین همواره در تعامل بوده‌اند و این هم‌افزایی منجر به پیشرفت‌های فلسفی و دینی شد و در نتیجه هیچگاه به تحولی مثل رنسانس نیاز نبوده است.

از سوی دیگر در تاریخ جوامع اسلامی، رابطه میان روحانیت و علمای دین با پادشاهان و دولت‌ها، همواره یک رابطه متفاوت بوده است. برخلاف آنچه در بسیاری از جوامع غربی مشاهده می‌شود که در دوره‌های مختلف، روحانیت و کلیسا به‌عنوان ابزاری برای تثبیت استبداد سلطنتی و حفظ نظم اجتماعی موجود عمل می‌کردند، در جهان اسلام، علمای دین هیچ‌گاه به عنوان یک نهاد اجتماعی نه تنها مکمل استبداد پادشاهی نبوده اند بلکه یا ناصحانه در صدد اصلاح آنها بوده اند یا اینکه به نفع مردم و دین در مقابل آنها ایستاده اند و چه بسیار که جان خود را نیز در این راه از دست دادند.

علمای دین در تاریخ اسلام بیشتر به‌عنوان محافظان اصول دینی و عدالت اجتماعی و حقوق مردم در تقابل با دولتها شناخته می‌شدند تا نهادهایی که در خدمت حفظ قدرت پادشاهان و نظام‌های استبدادی باشند.اما این نقش انتقادی و عقلانی روحانیت و علمای دین زمانی برجسته‌تر و معنادارتر میشود که در برابر خطرات خارجی برای حفظ جامعه اسلامی و دفاع از سرزمین‌های اسلامی در کنار حکومت‌ها قرار می‌گرفتند.

این همکاری هرگز به معنای تثبیت قدرت استبدادی پادشاهان نبود، بلکه بیشتر به معنای حمایت از پایداری جامعه اسلامی و حفظ اصول دینی بود.

به عبارت دیگر، علمای دینی در جوامع اسلامی هرگاه احساس می‌کردند که سرزمین‌های اسلامی در معرض خطر قرار دارد یا هویت مسلمانان به خطر افتاده است، به همکاری با حکام می‌پرداختند. اما این همکاری‌ها در شرایطی بود که آن‌ها همچنان نظارت انتقادی خود بر حکوتهای مستبد را حفظ می‌کردند.

در غیر این صورت، علمای دین به‌ویژه در طول تاریخ اسلامی، همواره از استبداد سلطنتی فاصله می‌گرفتند و در صورتی که پادشاهان از اصول دینی منحرف می‌شدند، آنان را به چالش می‌کشیدند. در نهایت، می‌توان گفت که روحانیت اسلامی هرگز به مکمل استبداد پادشاهان تبدیل نشد، بلکه همواره به‌عنوان نهاد مستقل و منتقد و خیرخواه عقلانی باقی ماند .

بنابراین بر اساس تاریخ فلسفی و اجتماعی جوامع اسلامی، به‌ویژه در جهان شیعی، شبیه‌سازی مناسبات عقل و دین و مناسبات روحانیت و حکومت‌های مستبد با وضعیت مشابه در غرب، به‌ویژه در دوران قرون وسطی، نه تنها نادرست بلکه غیرواقعی است و می‌تواند نتایج منفی و مخربی به‌دنبال داشته باشد.

در جوامع غربی، به‌ویژه در دوران قرون وسطی، ایمان در مقابل عقل و کلیسا به‌عنوان یک نهاد دینی نقش عمده‌ای در تثبیت استبداد سلطنتی ایفا می‌کرد. این نهاد در بسیاری از موارد به ابزار سلطنت و حکام مستبد تبدیل شد تا نظم اجتماعی و سیاسی موجود را حفظ کند، حتی اگر این نظم به قیمت سرکوب عقل و آزادی‌های فردی تمام می‌شد.

تلاش برای شبیه‌سازی وضعیت جوامع اسلامی با وضعیت غرب، به‌ویژه در دوران قرون وسطی، که در آن کلیسا نقش عمده‌ای در استبداد سلطنتی و عقل ‌ستیزی داشت، به‌طور بنیادین اشتباه است و از درک واقعی مناسبات عقل و دین در جهان اسلام و به‌ویژه شیعه بی‌خبر است.

این شبیه‌سازی در حقیقت می‌تواند تصور نادرستی از تاریخ و نقش روحانیت در جوامع اسلامی ایجاد کند و باعث تضعیف نقش مثبت دین و عقل در اصلاحات اجتماعی و دینی شود. چنین نگرشی، به‌ویژه وقتی که در داخل و خارج جامعه اسلامی مطرح می‌شود، می‌تواند مخرب باشد و به اشتباهات بزرگ در تحلیل تاریخ و سیاست دینی در جوامع اسلامی منجر شود. این رفتار نادرست و مخرب باعث شده است که برخی از تحلیل‌ها در داخل جوامع اسلامی و نیز در خارج از آن، تصور کنند که روحانیت اسلامی به‌طور مشابه با کلیسا در غرب به سلطه‌گری و استبداد و تنزل منزلت عقل کمک می‌کند، در حالی که تاریخ نشان می‌دهد که روحانیت اسلام همواره در پی حفظ عدالت اجتماعی، حقوق فردی و اصول دینی بوده و عموماً در مبارزه با سلاطین حاکم و تنها در شرایط خاصی به همکاری با حکومت‌ها پرداخته است که هدف آن حفظ وحدت جامعه اسلامی و دفاع از سرزمین‌ها و اصول دینی بوده است.

این مقایسه اشتباه نه تنها باعث تحریف تاریخ می‌شود بلکه می‌تواند به نادیده گرفتن نقش مثبت و اصلاحی روحانیت و عقل انسانی در جهان اسلام منجر شود و به‌طور کلی به افزایش تضادهای اجتماعی و سیاسی در داخل جوامع اسلامی کمک کند.

بنابراین، شبیه‌سازی غلط مناسبات عقل و دین و روحانیت و استبداد سیاسی در جوامع اسلامی با وضعیت مشابه در غرب، نه تنها غلط و غیرواقعی است بلکه می‌تواند به ایجاد نتایج منفی و مخرب در درک صحیح از تاریخ اسلامی، سیاست دینی و نقش اصلاح‌گرایانه روحانیت اسلامی منجر شود.

این نوع نگرش‌ها باید کنار گذاشته شده و به جای آن، باید به تحلیل‌های واقعی و عمیق‌تر از روابط عقل، دین و سیاست در جوامع اسلامی پرداخته شود.زیرا همچنانکه، در تاریخ غرب، قرون وسطی که از سقوط امپراتوری روم غربی در سال ۴۷۶ میلادی آغاز شد و تا رنسانس در سده‌ی پانزدهم میلادی ادامه یافت، غالباً به‌عنوان «دوران تاریکی» یا انحطاط فکری و اجتماعی در غرب شناخته می‌شود، اما همین مقطع زمانی در جهان اسلام، از قرن دوم هجری/هشتم میلادی تا قرن هفتم هجری/سیزدهم میلادی، به «عصر طلایی تمدن اسلامی» بدل شد.

تفاوت بنیادین در این بود که مسلمانان عقل را در کنار وحی، و فلسفه را در کنار فقه قرار دادند و روحانیت و عالمان دینی نیز با موضعی انتقادی، خیرخواهانه و مردم‌مدارانه در برابر حکومت‌ها ایستادند. در این عصر، بنیان‌های فکری و علمی شکوفایی تمدن اسلامی شکل گرفت. در زمان هارون‌الرشید (حکومت: ۷۸۶–۸۰۹ م / ۱۷۰–۱۹۳ هجری) و به‌ویژه مأمون عباسی (۸۱۳–۸۳۳ م / ۱۹۸–۲۱۸ هجری)، «بیت‌الحکمه» بغداد به مرکزی برای ترجمه و گسترش علوم یونانی، ایرانی و هندی بدل شد. فیلسوفانی چون الکندی (۸۰۱–۸۷۳ م)، فارابی (۸۷۲–۹۵۰ م)، ابن‌سینا (۹۸۰–۱۰۳۷ م) و ابن‌رشد (۱۱۲۶–۱۱۹۸ م) توانستند فلسفه‌ی یونان را در پرتو معارف اسلامی بازخوانی و بازسازی کنند و میراثی ماندگار در منطق، متافیزیک و فلسفه بر جای بگذارند. در همین حال، فقیهان و متکلمانی مانند شیخ مفید (۹۴۸–۱۰۲۲ م) و علامه حلی (۱۲۵۰–۱۳۲۵ م) و سید مرتضی ع (۹۶۶–۱۰۴۴ م) عقل و نقل را در کنار هم قرار دادند و نظام‌مندی فقه و کلام را گسترش دادند. این تعامل میان عقل و وحی، و رویکرد اصلاحی علما از جایگاهی مستقل از حکومتها، تمدن اسلامی را زنده و پویا نگاه داشت. در پزشکی، دستاوردهایی درخشان پدید آمد. رازی (۸۶۵–۹۲۵ م) در «الحاوی» بنیان‌گذار روش تجربی بود، ابن‌سینا (۹۸۰–۱۰۳۷ م) با «قانون فی‌الطب» مرجع اصلی آموزش پزشکی در شرق و غرب شد، .در ریاضیات و نجوم نیز دستاوردهای بزرگی شکل گرفت. خوارزمی (۷۸۰–۸۵۰ م) علم جبر را بنیان گذاشت و نام او به صورت «algorithm» در زبان‌های اروپایی ماندگار شد؛ و خواجه نصیرالدین طوسی (۱۲۰۱–۱۲۷۴ م) با تأسیس رصدخانه مراغه و اصلاح مدل‌های نجومی تأثیر مستقیم بر نجوم کوپرنیکی در اروپا گذاشت. در کنار علوم عقلی و تجربی، شعر و ادب نیز به اوج رسید. فردوسی (۹۴۰–۱۰۲۰ م) با شاهنامه هویت ایرانی-اسلامی را احیا کرد، نظامی گنجوی (۱۱۴۱–۱۲۰۹ م)، مولوی (۱۲۰۷–۱۲۷۳ م) و سعدی (۱۲۱۰–۱۲۹۱ م) و... این همه این دوران طلائی تمدن اسلامی را موازی دوران انحطاط تمدن غرب بر بستر عقلانیت دینی رقم زدند.

بنابراین همان زمانی که اروپا درگیر رکود همه جانبه، استبداد کلیسا و نظام فئودالی بود، جهان اسلام با تلفیق عقل و وحی و با حضور علما و اندیشمندانی که نقشی نقادانه و مردمی در مقابل حکومتها داشتند، در پزشکی، ریاضیات، فلسفه، فقه و شعر به شکوفایی رسید. این میراث عظیم علمی و فرهنگی، نه تنها تمدن اسلامی را در سده‌های هشتم تا سیزدهم میلادی به قدرت برتر علمی و فرهنگی جهان بدل ساخت، بلکه زمینه‌ساز بیداری فکری اروپا در رنسانس شد.

یک اشتباه جدی روشنفکران معاصر ایران پس از دوم خرداد 76 این بود که تلاش کردند نقد خود را به جمهوری اسلامی ایران، در یک شبیه سازی مناسبات دین و عقل و نیز دولت و روحانیت در این دوران ایران، با قرون وسطی تئوریزه کنند . این در حالی بود و هست که بزرگترین فیلسوفان ایران خود روحانی بوده اند و به اندازه فقهاء عالم دینی محسوب میشوند و در همین دورانِ ما کمتر تحصیل‌کرده حوزوی است که در یکی از رشته‌های علمی رایج دانشگاهی در حال تحصیل و تحقیق و تدریس نباشد و نیز جمهوری اسلامی نیز اساساً علاوه بر اسلام با اتکاء به رای مردم کسب مشروعیت می‌کند.

... غرب مدرن، عقل و آرمانهای انسانی

پیشتر روشن شد که مهم‌ترین آرمان انسان غربی در پس از رنسانس یعنی دوران مدرن آزادی فردی و استقلال عقلانی بود.

این آرمان به‌طور خاص در پیوند با روشنگری در قرن‌های 17 و 18 شکل گرفت، زمانی که عقل به‌عنوان تنها معیار حقیقت و منبع قدرت بشری شناخته شد. روشنگری با فلاسفه‌ای چون دکارت، جان لاک، اسپینوزا، روسو و کانت، تأکید کرد که انسان باید قادر باشد به‌طور مستقل از هرگونه سلطه دینی، سیاسی و اجتماعی به تفکر و انتخاب بپردازد. در این دوره، انسان غربی به‌ویژه در جستجوی آزادی از قیود دینی، اجتماعی و دولت و همه سنت‌های قرون وسطی بود، که اغلب بر زندگی فردی و اجتماعی انسان تحمیل می‌شدند. بنابراین، این جستجو برای آزادی فردی نه تنها در زمینه‌های اجتماعی و دینی، بلکه در زمینه‌های سیاسی و حقوق بشری نیز به عنوان مهمترین آرمان انسانی نمود پیدا کرد.

در دوران مدرن، مفهوم اجتماعی آزادی به‌طور عمده به دو بخش تقسیم شد: آزادی فردی و آزادی سیاسی.

آزادی فردی به معنای حق انتخاب آزادانه، حق تصمیم‌گیری مستقل و حق شکوفایی فردی بود. در این مسیر، عقلانیت به‌عنوان ابزار اصلی برای دستیابی به این آزادی‌ها معرفی شد. به‌ویژه در دوران روشنگری، عقل به‌عنوان منبع تمامی حقایق و ارزش‌ها در نظر گرفته شد، و این ایده‌ها به طور مستقیم بر نحوه دیدگاه انسان غربی به خودش و جهان پیرامونش تأثیر گذاشت.

روشنگری در واقع یکی از بزرگ‌ترین تلاش‌ها در تاریخ بشر برای آزادی فکری و آزادی از خرافات و سنت‌های قدیمی و آزادی از جامعه و دولت بود.

از سوی دیگر، یکی از مهم‌ترین دستاوردهای دوران مدرن، حرکت به سمت دموکراسی بود که بر اساس آزادی‌های فردی و حقوق بشر استوار بود. این حرکت به‌ویژه پس از انقلاب‌های آمریکا (1776) و فرانسه (1789) و با ظهور اصولی چون حق آزادی، برابری و برادری، در پی دستیابی به یک حکومت مردم‌سالار و حقوق بشری بود.

در این دوران، اندیشمندان بزرگ سیاسی مانند جان لاک و ژان ژاک روسو تأکید کردند که هر فرد باید حق حاکمیت بر خود را داشته باشد و تنها در صورتی حکومت‌ها مشروعیت دارند که از اراده آزاد مردم نشأت بگیرند.

این مفهوم به‌شکلی عمیق و اساسی در پایه‌گذاری سیستم‌های دموکراسی مدرن در غرب تأثیرگذار بود. در این مسیر، حقوق فردی و آزادی سیاسی هم‌زمان با ایجاد دولت‌های دموکراتیک و نهادهای قانونی جدید، نظیر حقوق بشر و آزادی‌های مدنی، شکوفا شدند.

در این روند، انسان غربی به‌دنبال توسعه خودمختاری فردی و مشارکت فعال در فرآیندهای سیاسی و اجتماعی بود. به همین ترتیب، توجه به حق برابر افراد، آزادی بیان، آزادی انتخاب و آزادی از سلطه‌های خارجی و داخلی، همگی در پایه‌گذاری جامعه‌ای با اصول حقوق بشری و مدنی نقش داشتند و عقلانیت در دوران مدرن همچنین به علم و دانش تجربی توجه ویژه‌ای داشت.

در این دوره، انسان غربی بر این باور بود که علم و فناوری ابزارهای اصلی برای تحقق آرمان آزادی و پیشرفت بشر هستند. از این‌رو، بسیاری از تغییرات اجتماعی، اقتصادی و سیاسی در دوران مدرن ناشی از پیشرفت‌های علمی و نظریه‌های علمی بود که از دستاوردهای عقلانیت ناشی می‌شد. در نهایت، آرمان انسان غربی در دوران مدرن به‌طور عمده بر آزادی فردی و استقلال عقلانی تمرکز داشت.

این آرمان‌ها از یک‌سو در برابر استبداد دینی کلیسا و سلطنت‌های مستبد ایستادند و از سوی دیگر بر اهمیت آزادی‌های فردی در تمامی ابعاد زندگی انسان تأکید کردند.

روشنگری به‌عنوان حرکتی فکری، عقل و آزادی را به‌عنوان دو مولفه اصلی برای توسعه و پیشرفت بشر معرفی کرد و این ایده‌ها به‌تدریج به مبنای اصلی ساختارهای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی در جوامع مدرن غرب تبدیل شد.

....و لذت فردی و رفاه عمومی به مثابه همه آرمان انسانی در غرب جدید

نشان داده شد که در دوران مدرن، انسان غربی یک مسیر تحولی‌ را طی کرد که او را از موجودی دینی، جامعه‌محور به انسانی مادی، فردگرا و اقتصادی تبدیل کرد.

این تحول نتیجه تلاقی چند عامل بنیادین بود: نخست، آزادی از سلطه دین و نهادهای مذهبی که در قرون وسطی عقل فردی و اختیار انسانی را محدود کرده بود. 

دوم، رهایی از قیود اجتماعی که فرد را به الزامات اجتماعی مقید می‌کرد.

و سوم، احیای عقلانیت مستقل و به‌کارگیری آن برای دستیابی به لذت و منفعت شخصی.

این فرآیند تاریخی باعث شد تا انسان مدرن غربی، با تمرکز بر خود و منافع شخصی، عقل را به ابزار تحقق حداکثری رفاه مادی و لذت‌طلبی فردی تبدیل کند و در نهایت به ظهور مفهوم انسان اقتصادی بیانجامد، موجودی که رفتار فردی و اجتماعی او در چارچوب منطق اقتصادی عقلانی شکل می‌گیرد.

آزادی از دین و نهادهای مذهبی، نخستین و مهم‌ترین عامل این تحول بود. در دوران رنسانس، عقل انسانی که قرن‌ها تحت سلطه کلیسا محدود و کنترل می‌شد، دوباره احیا شد و جایگاه خود را به‌عنوان معیار حقیقت و محور تصمیم‌گیری یافت.

انسان مدرن دیگر مجبور نبود که تصمیمات فردی و اجتماعی خود را صرفاً بر پایه الزامات کلیسا بگیرد؛ بلکه می‌توانست جهان را به‌طور مستقل بررسی کند، حقیقت را از طریق عقل و تجربه بیابد و خود را از قیود اخلاقی و دینی تحمیلی رها سازد. این رهایی فکری، زمینه را برای تمرکز بر زندگی مادی و زمینی فراهم آورد و انسان غربی به موجودی تبدیل شد که خود و لذت‌های شخصی محور زندگی او شد. این تحول هم‌زمان با روشنگری، عقل را به ابزار سنجش و تحقق اهداف فردی و اجتماعی تبدیل کرد، به‌طوری که عقل دیگر وسیله‌ای برای شناخت خیر مطلق نبود، بلکه ابزاری برای برنامه‌ریزی و مدیریت زندگی به‌منظور تحقق حداکثری لذت، منفعت و رفاه شد.

در گام دوم، فردگرایی و آزادی از جامعه مکمل این رهایی فکری بود. فردگرایی رنسانسی انسان را از قیود اجتماعی، سنت‌ها و سلسله‌مراتب تحمیلی رها ساخت و او را قادر کرد که مسیر زندگی، اهداف و ارزش‌های خود را آزادانه انتخاب کند.

آزادی از جامعه به معنای توانایی فرد برای تعیین سرنوشت شخصی، استقلال از فشارهای جمعی و فاصله گرفتن از محدودیت‌های فرهنگی و اجتماعی بود. این آزادی اجتماعی، در کنار رهایی از دین، انسان غربی را به موجودی مستقل، خودمحور و مسئول تصمیمات خود تبدیل کرد که ارزش‌ها و هنجارهای او بیش از آنکه بر اساس انتظارات جمعی یا دینی باشد، بر اساس منافع و تمایلات شخصی تعریف می‌شد. نتیجه طبیعی این آزادی‌ها، ظهور لذت‌طلبی عقلانی و مادی‌گرایی فردی بود.

انسان غربی اکنون توانست با استفاده از عقل احیا شده، منافع و لذت‌های شخصی را به‌طور سیستماتیک دنبال کند. عقل، که بازسازی شده و مستقل شده بود، به خدمت تحقق حداکثری رفاه، راحتی و لذت درآمد و دیگر به‌عنوان ابزار تعالی اخلاقی یا شناخت حقیقت مطلق عمل نمی‌کرد. این عقل عملی، در خدمت بهره‌گیری اقتصادی از فرصت‌ها و منابع بود و پایه‌ای برای شکل‌گیری انسان اقتصادی مدرن شد؛ انسانی که تصمیماتش در حوزه اقتصاد، سیاست، حتی زندگی شخصی و اجتماعی‌اش بر منطق بیشینه‌سازی منفعت فردی استوار است. و چون جامعه نیز هویتی غیر از مجموعه افراد نداشت این اهداف فردی ، به مثابه اهداف جمعی و اجتماعی نیز بود. بر اساس مبنای فردگرائی هنگامی که هر فرد جامعه به دنبال تحقق منافع شخصی و رفاه مادی خود باشد، ساختارها و تعاملات اجتماعی نیز حول محور این اهداف سازماندهی می‌شوند.

بدین ترتیب، جامعه مدرن غربی به بازتاب جمعی عقلانیت فردی بدل شد و معیار اصلی ارزشگذاری اجتماعی، رفاه مادی و منافع شخصی شد. قوانین، نهادها و هنجارهای اجتماعی، عمدتاً ابزارهایی برای تضمین توزیع منابع، حفاظت از آزادی فردی و ایجاد فرصت برای تحقق منافع شخصی طراحی شدند و ارزش‌های اخلاقی و معنوی تنها در صورتی اهمیت یافتند که با این منافع همخوانی داشته باشند.

علاوه بر این، هدف سیاست‌های داخلی و خارجی دولت‌ها نیز از همین منطق پیروی کرد. در دوران مدرن، دولت‌ها به عنوان مجرایی برای تحقق رفاه مادی جامعه و کشور خود عمل کردند و سیاست‌های داخلی و خارجی آنان عمدتاً با هدف حداکثرسازی رفاه مردم و حفظ منافع ملی طراحی شد. در این رویکرد، رفاه کشور به مثابه مجموعه‌ای از افراد آن تعریف می‌شد و سیاست‌های اقتصادی، اجتماعی و حتی دیپلماسی خارجی، ابزارهایی برای ارتقاء این رفاه جمعی و افزایش منافع ملی به کار گرفته شدند.

بنابراین، عقلانیت اقتصادی و محاسبه سود و منفعت، هم در سطح فردی و هم در سطح حکمرانی، مبنای اصلی تصمیم‌گیری‌ها شد.

اقتصاد به عنوان نمود عملی این تحول، نشان‌دهنده کارکرد عقل در خدمت منافع فردی و رفاه مادی است. بازارهای رقابتی، سرمایه‌داری مدرن و سیستم‌های دموکراتیک غربی همگی به گونه‌ای طراحی شده‌اند که رفاه مادی فردی را به حداکثر برسانند. عقل، در این چارچوب، نقش محاسبه‌گر و برنامه‌ریز دارد؛ تصمیمات فردی و جمعی برای تخصیص منابع، ارزیابی منافع و مدیریت فرصت‌ها، همگی بر اساس منطق اقتصادی و محاسبه سود و زیان انجام می‌شوند.

این عقل عملی، اساس انسان اقتصادی مدرن و شبکه‌های اجتماعی و اقتصادی را شکل داده است و اهداف دولت‌ها نیز به بازتاب این عقلانیت در سطح جامعه و کشور تبدیل شده‌اند. علاوه بر این، انسان غربی مدرن، با تمرکز بر رفاه و منفعت مادی، ارزش‌های اخلاقی، اجتماعی و حتی فرهنگی را نیز از منظر منفعت شخصی و جمعی بازتعریف کرده است. رفاه مادی، دیگر فقط هدف فردی نبود، بلکه به معیار اصلی ارزش اجتماعی و عملکرد جمعی جامعه تبدیل شد.

در این فرآیند، نهادهای سیاسی، اقتصادی و حقوقی همگی بر پایه منطق افزایش رفاه جمعی از طریق تحقق منافع فردی شکل گرفتند و اخلاق، تا جایی که با منافع مادی همخوانی داشت، مورد توجه بود. به این ترتیب، جامعه غربی مدرن به‌طور مستقیم بازتاب عقلانیت و منافع فردی شد و رفاه مادی به هدف اصلی و محور ارزشگذاری‌ها تبدیل شده است.

بنابراین و در یک کلام و در نهایت، مسیر تحول انسان غربی را می‌توان چنین خلاصه کرد: ابتدا رهایی از دین و نهادهای مذهبی، سپس رهایی از محدودیت‌های اجتماعی و سنتی، احیای عقل مستقل و فردگرایانه، تمرکز بر لذت و منافع مادی شخصی، و نهایتاً ظهور انسان اقتصادی کامل که جامعه و سیاست نیز بر اساس رفاه مادی و منافع فردی و جمعی شکل گرفته است. عقل، که در دوران روشنگری احیا شد، دیگر ابزار شناخت حقیقت مطلق یا تعالی اخلاقی نبود، بلکه وسیله‌ای شد برای تحقق حداکثر رفاه و لذت فردی، جمعی و ملی.

در این چارچوب، سیاست داخلی و خارجی دولت‌ها نیز با هدف حداکثرسازی رفاه مادی کشور و منافع مردم به‌عنوان مجموعه‌ای از افراد طراحی شد و بدین ترتیب، هدف تحقق لذت و رفاه، هم در سطح فردی و هم در سطح جمعی و حکومتی، آرمان و محور اصلی زندگی و تصمیم‌گیری در غرب مدرن گردید.

«توسعه» به معنای اسم جامع نظام پیروی جهان از همه آرمانهای غرب امروز

«توسعه» در دوران جدید جهان، یعنی پیروی جهانیان از تجربه تاریخی تحقق انسان مدرن غربی؛ تجربه‌ای که در ابعاد مختلف اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و سیاسی به معنای غربی شدن جهان خواهد بود. در نظریه «غرب به مثابه توسعه»، انسان غربی موجودی جهانی و فراتاریخی معرفی می‌شود که اساساً موجودی خواهنده است و همه انگیزه‌های او در راستای تحقق امیال و لذت‌های مادی فردی قرار دارد.

عقل انسانی در این چارچوب نه معیار ارزش‌گذاری اخلاقی، بلکه ابزار تحقق خواسته‌هاست. وظیفه عقل، یافتن راه‌های دسترسی به لذت و رفاه است. بدین‌سان، عقلانیت ابزاری به‌عنوان شاکله اصلی انسان مدرن غربی معرفی می‌شود؛ عقل ابزاری هدف‌گذاری نمی‌کند، بلکه تنها مسیرهای تحقق امیال و لذائذ فردی را فراهم می‌آورد. بر همین مبنا، نظام اقتصادی مهم‌ترین عرصه تحقق انسان غربی قلمداد می‌شود و نقش رهبری سایر حوزه‌های زندگی اجتماعی، فرهنگی و سیاسی پیدا می‌کند. از همین‌روست که: منفعت‌طلبی و عقلانیت اساساً به صورت اقتصادی تفسیر می‌شوند و رفتار عقلانی مترادف با رفتار اقتصادی است. حتی در سطح سیاست عمومی، تصمیم‌ها و جنگ‌ها بر مدار هزینه و فایده اقتصادی تحلیل می‌شوند. و نیز روش تحلیل اقتصادی به سایر عرصه‌ها سرایت می‌کند.

اقتصاد سیاست، اقتصاد فرهنگ و اقتصاد دانش، نمونه‌های بارز این رویکردند. در این منطق، سیاست انتخابی فردی در راستای منفعت شخصی است؛ فعالیت‌های فرهنگی در چهارچوب اقتصاد تداوم می‌یابند؛ و دانش نیز بر اساس کارکرد مادی و سودمندی‌اش ارزیابی می‌شود.

پس از جنگ‌های جهانی و استقلال مستعمرات نیز، تقسیم جهان به «شمال و جنوب» یا «توسعه‌یافته و توسعه‌نیافته» بر اساس معیارهای اقتصادی صورت گرفت و «اقتصاد توسعه» به‌عنوان نظریه‌ای برای توضیح این واقعیت پدید آمد. از این رو، شاخص‌های توسعه نیز عملاً میزان توفیق نظام اقتصادی در رهبری سایر حوزه‌های زندگی را می‌سنجند.

در چارچوب ادبیات توسعه نیز همین پیوند تثبیت می‌شود: توسعه به معنای غربی شدن و در عین حال مساوی با توسعه اقتصادی است. زیرا توسعه چیزی جز پیروی از الگوی زندگی انسان در غرب جدید نیست و انسان جدید غربی خود به انسان اقتصادی تبدیل شده است.

بدین ترتیب، توسعه اجتماعی، فرهنگی و سیاسی نیز تنها به‌عنوان پیش‌شرط‌ها یا پیامدهای توسعه اقتصادی معنا پیدا می‌کنند. چنین نگاهی، از یک سو انسان را موجودی ثابت و فراتاریخی می‌بیند و از سوی دیگر، توسعه را واقعیتی خارجی و روشن یعنی همان غرب و غربی‌شدن قلمداد می‌کند.

بنابراین روش‌شناسی پوزیتیویستی و تجربی بر دانش توسعه حاکم شد. در این دیدگاه، تجربه فردی و حسی معیار شناخت حقیقت است و هر نوع معرفت تنها هنگامی معتبر است که با تجربه شخصی تأیید شود. این مبنا فردگرایی را تقویت کرده و علم غربی را به گزارش‌های عقلانیت ابزاری برای حداکثرسازی منافع و لذات مادی بدل ساخته است.

نتیجه آن‌که توسعه در دوران جدید به دو معناست: هم تجربه تاریخی غرب و هم الگویی برای دیگر جوامع. هر جامعه‌ای که بخواهد توسعه یابد، باید مدل اقتصادی، فرهنگی و سیاسی غرب را بپذیرد و ساختارهای خود را براساس عقلانیت ابزاری و رفاه مادی بازسازی کند. در این فرآیند، معیارهای غربی همچون فردگرایی، رفاه مادی و عقلانیت ابزاری، ملاک سنجش پیشرفت به شمار می‌آیند. توسعه به معنای غربی شدن و نیز به معنای توسعه اقتصادی تلقی می‌شود و .....

در این نگاه، علم و دانش نیز ابزاری برای تحقق امیال و منافع مادی انسان غربی است؛ نه راهی برای شناخت حقیقت یا تعالی اخلاقی. ارزش‌ها و معیارهای اخلاقی تابع سودمندی عملی‌اند و فرهنگ، سیاست و علم فقط وقتی اهمیت می‌یابند که به افزایش رفاه اقتصادی کمک کنند. بنابراین، معیار جهانی پیشرفت، تحقق امیال مادی انسان اقتصادی به مثابه توسعه اقتصادی است...

در الگوی توسعه غربی، مسیر درست توسعه اقتصادی نیز فقط همان مسیری است که غرب تجربه کرده است: اقتصاد آزاد. در اقتصاد آزاد، هدف نهایی رشد اقتصادی است و عدالت جایگاهی ندارد، چرا که در سیستم‌های فردگرا، آزادی مهم‌تر از عدالت است. بدین ترتیب، گفت‌وگویی میان عدالت و آزادی شکل می‌گیرد: آزادی‌گرایان فردگرا هستند و عدالت‌خواهان بیشتر جمع‌گرا.

بنابراین، جایی که فرد اصالت دارد، عدالت جایگاهی ندارد و آزادی اصل می‌شود.آنچه باقی ماند، رشد اقتصادی بود که برآیند اقتصاد آزاد و مکانیزم بازار است. بازار نیز این هدف را از طریق سازوکار قیمت‌ها دنبال می‌کند؛ از دستمزد در بازار کار گرفته تا نرخ بهره، سود و نرخ ارز.

اما تقلیل توسعه به غربی شدن و به توسعه اقتصادی، پیامدهای عمیقی دارد. این رویکرد موجب حاشیه‌نشینی ارزش‌های اخلاقی، معنوی و فرهنگی می‌شود و هویت انسانی را در چارچوب محاسبه‌های سود و زیان اقتصادی محدود می‌کند. نتیجه آن، شکل‌گیری جوامعی است که در آن‌ها رفاه مادی معیار اصلی سعادت شمرده می‌شود و سایر ابعاد زندگی انسانی ـ مانند فضیلت، معنا، عدالت یا تعلق اجتماعی ـ غیر مهم و گاه مزاحم تلقی میشوند. در بخشهای آتی به بررسی پیامدهای جابجائی اهداف انسان غربی از عدالت و فضیلت به آزادی و رفاه مادی برای غرب و سایر کشورهای پیرو جهان از غرب ـ در چارچوب الگوهای توسعه غربی ـ خواهیم پرداخت.