سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - سیدجعفر علمداران، پژوهشگر، دکترای زبان و ادبیات فارسی و استاد دانشگاه: در قسمت پنجاه و دوم گفتیم که اسکندر در ابتدای شهریاری تا پنج سال باژ دادن را به همه بخشید و نامهای به دلارای مادر روشنک نوشت و وصیت دارا را در لحظه آخر درباره روشنک بیان کرد و روشنک را از دلارای خواستگاری کرد، پس از آن در شاهنامه میخوانیم:
سکندر سپه را به بابل کشید
ز گرد سپه شد هوا ناپدید
همی راند یک ماه خود با سپاه
ندیدند زیشان کس آرامگاه
بدینگونه تا سوی کوهی رسید
ز دیدار دیده سرش ناپدید
به سر بر یکی ابر تاریک بود
به کیوان تو گفتی که نزدیک بود
به جایی بروبر ندیدند راه
فروماند از راه شاه و سپاه
گذشتند بر کوه خارا به رنج
وزو خیره شد مرد باریک سنج
ز رفتن چو گشتند یکسر ستوه
یکی ژرف دریا بد آن روی کوه
پدید آمد و شاد شد زان سپاه
که دریا و هامون بدیدند راه
سوی ژرف دریا همی راندند
جهانآفرین را همی خواندند
اسکندر به سوی بابل لشکرکشی میکند و بابل را فتح میکند، در مسیر راه اسکندر از شگفتیها و عجایب و مردان دانا، بسیار میآموزد به همین جهت در ادبیات پارسی لقب دانا به خود گرفته است، شهریاری که سن او به ۴۰ سال نمیرسد و از دنیا میرود اما با همین سن کم لقب دانا به خود می گیرد زیرا در مسیر لشکرکشی هم از آموزش و کسب دانش دست بردار نیست.
سرانجام اسکندر در مییابد که مرگ او نزدیک است:
بدانست کش مرگ نزدیک شد
بروبر همی روز تاریک شد
بران بودش اندیشه کاندر جهان
نماند کسی از نژاد مهان
که لشکر کشد جنگ را سوی روم
نهد پی بران خاک آباد بوم
اسکندر مرگ را نزدیک میبیند، اما نگران رم و وطن خود است، از فیلسوف دانا کمک میخواهد و به او فرمان میدهد که همه خاندان کیانی را به درگاه اسکندر ببرند:
چو مغز اندرین کار خودکامه کرد
همانگه سطالیس را نامه کرد
هرانکس کجا بد ز تخم کیان
بفرمودشان تا ببندد میان
همه روی را سوی درگه کنند
ز بدها گمانیش کوته کنند
چو این نامه بردند نزد حکیم
دل ارسطالیس شد به دو نیم
هماندر زمان پاسخ نامه کرد
ز مژگان تو گفتی سر خامه کرد
که آن نامهٔ شاه گیهان رسید
ز بدکام دستش بباید کشید
ازان بد که کردی میندیش نیز
از اندیشه درویش را بخش چیز
بپرهیز و جان را به یزدان سپار
به گیتی جز از تخم نیکی مکار
همه مرگ راییم تا زندهایم
به بیچارگی در سرافگندهایم
نه هرکس که شد پادشاهی ببرد
برفت و بزرگی کسی را سپرد
بپرهیز و خون بزرگان مریز
که نفرین بود بر تو تا رستخیز
و دیگر که چون اندر ایران سپاه
نباشد همان شاه در پیشگاه
ز ترک و ز هند و ز سقلاب و چین
سپاه آید از هر سوی همچنین
به روم آید آنکس که ایران گرفت
اگر کین بسیچد نباشد شگفت
هرآنکس که هست از نژاد کیان
نباید که از باد یابد زیان
بزرگان و آزادگان را بخوان
به بخش و به سور و به رای و به خوان
سزاوار هر مهتری کشوری
بیارای و آغاز کن دفتری
به نام بزرگان و آزادگان
کزیشان جهان یافتی رایگان
یکی را مده بر دگر دستگاه
کسی را مخوان بر جهان نیز شاه
سپر کن کیان را همه پیش بوم
چو خواهی که لشکر نیاید به روم
نکته مهم در این قسمت این است که با مرور ابیات بالا در مییابیم که شهریاران از نصیحت دانایان قوم بینیاز نیستند، اسکندر دانا نیز با ارسطاطالیس حکیم مشورت میکند و حکیم یونانی اسکندر را به حفظ جان و ناموس خاندان کیانی و عدم خونریزی فرا میخواند و میگوید بهتر است خاندان کیانی را گردهمآوری و در واقع از کیانیان سدی درست کنی که در هنگام حمله به رم بتوانی از وجود آنان بهره ببرید.
نقش دانایان در حکومت نقشی بزرگ و غیرقابل انکاری است، همین دانایان اندیشمند هستند که حاکمان را پند و نصیحت داده و آنان را از ظلم به زیردستان باز می دارند؛ کشوری در عرصه جهانی پیشتاز است که از فرهیختگان و دانایان خود بتواند بیشترین بهره را برده و بر مدار آگاهی و استفاده از خردجمعی دانایان حکومت نماید، تلاش فردوسی در شاهنامه نشان دادن نقطه قوت دانایی است زیرا فردوسی اعتقاد دارد که دانایی مساوی با توانایی است، پس اسکندر از اندیشه های ارسطالیس خوب سود می برد:
سکندر چو پاسخ بران گونه یافت
به اندیشه و رای دیگر شتافت
بزرگان و آزادگان را ز دهر
کسی را کش از مردمی بود بهر
بفرمود تا پیش او خواندند
به جای سزاوار بنشاندند
یکی عهد بنوشت تا هر یکی
فزونی نجوید ز دهر اندکی
بران نامداران جوینده کام
ملوک طوایف نهادند نام
همان شب سکندر به بابل رسید
مهان را به دیدار خود شاد دید
یکی کودک آمد زنی را به شب
بدو ماند هرکس که دیدش عجب
سرش چون سر شیر و بر پای سم
چو مردم بر و کتف و چون گاو دم
بمرد از شگفتی همآنگه که زاد
سزد گر نباشد ازان زن نژاد
ببردند هم در زمان نزد شاه
بدو کرد شاه از شگفتی نگاه
به فالش بد آمد همانگاه گفت
که این بچه در خاک باید نهفت
ز اخترشناسان بسی پیش خواند
وزان کودک مرده چندی براند
ستارهشمر زان غمی گشت سخت
بپوشید بر خسرو نیکبخت
ز اخترشناسان بپرسید و گفت
که گر هیچ ماند سخن در نهفت
هماکنون ببرم سرانتان ز تن
نیابید جز کام شیران کفن
ستارهشمر چون برآشفت شاه
بدو گفت کای نامور پیشگاه
تو بر اختر شیر زادی نخست
بر موبدان و ردان شد درست
سر کودک مرده بینی چو شیر
بگردد سر پادشاهیت زیر
پرآشوب گردد زمین چندگاه
چنین تا نشیند یکی پیشگاه
به تو حاجت آنستم ای مهربان
که بیدار باشی و روشنروان
نداری تن خویش را رنجه بس
که اندر جهان نیست جاوید کس
روانم روان ترا بیگمان
ببیند چو تنگ اندر آید زمان
شکیبایی از مهر نامیتر است
سبکسر بود هرک او کهتر است
ترا مهر بد بر تنم سال و ماه
کنون جان پاکم ز یزدان بخواه
بدین خواستن باش فریادرس
که فریادرس باشدم دسترس
نگر تا که بینی به گرد جهان
که او نیست از مرگ خستهروان
چه زیبا و آگاهانه مادر را به مهر مینوازد و مادر به صبوری و شکیبایی فرا میخواند و از مادر خواهش آرامش و بخشش مینماید، از مادر که نماد مهر و محبت است میخواهد هم اسکندر را ببخشد و هم از ما و اموال به مردم بخشش کند. خردمندی همانند اسکندر میداند که اساس شهریاری و راضی کردن مردمان بخشش و داد و دهش شهریاری است:
چو نامه به مهر اندر آورد و بند
بفرمود تا بر ستور نوند
ز بابل به روم آورند آگهی
که تیره شد آن فر شاهنشهی