شناسهٔ خبر: 75172419 - سرویس اجتماعی
نسخه قابل چاپ منبع: ایرنا | لینک خبر

به مناسبت هفته نیروی انتظامی؛

«دردسرهای عظیم»؛ همسر یک «پلیس» بودن چه شکلی است؟

تهران- ایرنا- این بار می‌خواهم از زبان یک همسر؛ پلیس را روایت کنم، زنی که خبرنگار است و راوی خبرهایی از جنس حوادث؛ می‌خواهم کسانی را روایت کنم که شاید بارها در مرکز قضاوت‌ها ایستاده‌اند، گاه ستایش شده و گاه زیر تیغ انتقاد رفته‌اند؛ اما آن‌چه دیده نشده، انسانِ پشت لباس پلیس است؛ کسی که نه فقط مأمور قانون، بلکه پدر، مادر، فرزند و همسر است که در پایان هر مأموریت، به خانه‌اش بازمی‌گردد.

صاحب‌خبر -

در فضای رسانه‌ای امروز، قضاوت بیش از واقعیت منتشر می‌شود؛ تیترها شکل می‌گیرد، روایت‌ها ساخته می‌شود و افکار عمومی بی‌آنکه همه ابعاد را دیده باشد، تصمیم می‌گیرد که چه کسی قهرمان است و چه کسی متهم.
در مقام خبرنگار، بارها دیده‌ام که چگونه یک تصویر ناقص، یک روایت یک‌سویه، یا یک تیتر هیجانی می‌تواند نگاه جامعه را شکل دهد اما در مقام همسر یک پلیس، می‌دانم که واقعیت، پیچیده‌تر از آن است که در چند خط خلاصه شود. پلیس‌ها مأمور اجرای قانون‌اند، نه سازندگان آن. آن‌ها در خط مقدم مواجهه با بحران‌ها، خشونت‌ها و بی‌نظمی‌ها ایستاده‌اند؛ گاه در شرایطی که تصمیم‌گیری، نه فقط حرفه‌ای که انسانی و اخلاقی‌ است.

ماموریت‌های شبانه و بی‌خبری‌های طولانی

ماموریت‌های شبانه و بی‌خبرهای طولانی تنها بخشی از کوچک‌ترین اتفاقات زندگی با یک پلیس است؛ زندگیِ سرتاسر استرس و نگرانی و خانه‌ای که قانون در آن نفس می‌کشد و مأموریت، ریتم زندگی را تعیین می‌کند، آن‌جاست که عشق باید صبور باشد. در هیاهوی شهر، آن‌گاه که چراغ‌های خیابان چشمک می‌زنند و آدم‌ها در آرامش شبانه به خانه‌هایشان بازمی‌گردند، من همچون کوهی استوار، پاسدار خانه مردی هستم که آرامش را پاس می‌دارد. همسرم پلیس است و من خبرنگاری‌ام که واژه‌ها را می‌تراشد تا حقیقت بدرخشد. اما حقیقتی که هر شب در خانه‌مان نفس می‌کشد، چیزی فراتر از تیترها و لیدهاست؛ حقیقتی‌ست آمیخته با اضطراب، سکوت، و غروری بی‌ادعا.

او هر شب می‌رود به ماموریت، ماموریت‌هایی که شاید بازگشتی نباشد؛ او می‌رود بی‌آنکه بداند بازگشتش با لبخند خواهد بود یا با زخم. من می‌مانم، موبایل در دست، چشم به ساعت، دل به دعا، همراه با کودکی که عاشق پدرش است و همیشه چشم‌انتظار. در این خانه‌ باید بلدباشی که با بی‌خبری زندگی کنی، با بی‌قراری آرام بمانی و با افتخار، سکوت کنی.

کار او شب و روز نمی‌شناسد؛ او شب و روزش را گم می‌کند؛ گاه شب‌هایش را به مردم می‌بخشد و روز را به خانواده‌اش؛ مردی که در لباس فُرم، قلبی عاشق دارد. می‌دانم که پشت هر مأموریتش، یک زندگی جاری‌ است و پشت هر زندگی، عشقی که بی‌صدا می‌تپد.

این هفته، نیروی انتظامی است(۱۳ تا ۱۹ مهرماه) اما برای من فقط یک مناسبت تقویمی نیست؛ این هفته، تپش‌های قلب خانه‌مان را به یادم می‌آورد. من خبرنگارم، با قلمی که برای حقیقت می‌جنگد و همسرم پلیس است، با چشمانی که شب را برای امنیت مردم بیدار می‌ماند. در تحریریه، وقتی خبری از عملیات‌ها، مأموریت‌ها یا جان‌فشانی‌ها می‌رسد، من فقط یک گزارش‌گر نیستم؛ من آن کسی‌ هستم که می‌داند پشت هر خبر، خانواده‌ای هست که با دلهره، با افتخار، با صبوری نفس می‌کشد. من کسی‌ام که شب‌ها با صدای بی‌صدا برگشتن همسرم از مأموریت، آرام می‌گیرم و صبح‌ها با لبخند خسته‌اش، امید می‌گیرم.

روایت یک خبرنگار از زندگی با «پلیس»

نیروی‌انتظامی فقط یونیفرم نیست

نیروی انتظامی فقط یونیفرم نیست، فقط باتوم و بی‌سیم نیست، نیروی انتظامی یعنی پدرهایی که تولد فرزندشان را از پشت تلفن تبریک می‌گویند؛ یعنی مادرهایی که با لباس فُرم، دل کودک را آرام می‌کنند؛ یعنی همسرهایی که عشق را در سکوت مأموریت‌ها معنا می‌کنند. به عنوان خبرنگاری که همسرش پلیس است، می‌خواهم بگویم؛ امنیت، نتیجه‌ ایثار است؛ نتیجه‌ شب‌هایی که بی‌خوابی را به جان می‌خرند تا ما آسوده بخوابیم. هفته نیروی انتظامی، هفته‌ احترام به کسانی‌ است که قانون را نه فقط اجرا که زندگی می‌کنند. این هفته فقط مختص به پلیس‌ها نیست، مختص به خانواده‌هایی است که پشت صحنه‌ امنیت، بی‌صدا ایستاده‌اند.

چگونه زیستن با یک پلیس

حال می‌خواهم از تجربه زیستن در سایه مأموریت‌های یک پلیس بگویم؛ از خانواده‌ای که مردش، پاسدار امنیت مردم است، چگونه روزگار می‌گذراند و آن مرد چگونه هم‌زمان پای خانواده و امنیت هموطنانش می‌ایستد؛ تجربه‌های آمیخته با افتخار و اضطراب.

ماموریتی در تاریکی شب

تازه ازدواج کرده بودیم، همسرم در پلیس مواد مخدر خدمت می‌کرد؛ یکی از سخت‌ترین پلیس‌های تخصصی نیروی انتظامی، مبارزه با قاچاقچیانی است که جان و جوانی شهروندان یک کشور برایشان هیچ اهمیتی ندارد؛ آن‌هایی که دنبال تجارت با جان مردم هستند در حالی که به سیگار لب هم نزده‌اند.
یکی از شب‌ها مانند همه شب‌هایی که به ماموریت می‌رفت، عازم شد؛ ماموریتی که قرار بود یک باند مواد مخدر را شناسایی و با دستگیری عواملش آن را منهدم کنند. وقتی به ماموریت می‌رفت چندین بار تماس می‌گرفت، آن شب خبری از او نشد، نگران شده و بارها با شماره همراهش تماس گرفتم؛ تلفنش آنتن نمی‌داد، کمی نگران شدم اما هر چه ساعت می‌گذشت و از او خبری نمی‌شد، بیشتر نگران‌ شده و دلهره وجودم را می‌گرفت؛ ساعت به ۶ صبح نزدیک می‌شد و قرار بود ساعت ۷ سرکار بروم اما توانی نداشتم که قدمی بردارم؛ در همین حال بودم که ناگهان درب آپارتمان باز شد، مرد جوانی را دیدم که لباسش غرق در خون بود، سرش باندپیچی شده بود، او همسرم بود؛ تلفن همراهش در ماموریت و درگیری با قاچاقچیان شکسته بود، خودش از تپه‌های جاجرود به پایین پرت شده بود؛ خدا به او رحم کرده بود که زنده بود، خود را به خانه رسانده بود تا بگوید نگران نباشم.

در ماموریت دیگری در درگیری با قاچاقچیان بار دیگر دچار مجروحیت شد، این بار با چاقو دستانش را تکه کرده و به صورتش آسیب زده بودند؛ وقتی وارد خانه شد دختر ۲ ساله‌ام با دیدن پدرش در آن وضعیت، شروع به گریه کرد و تا چند روز نزد پدرش نمی‌رفت.

تجربه‌ای تلخ در پلیس پیشگیری

همسرم بعد از سال‌ها خدمت در پلیس مبارزه با مواد مخدر با همه سختی‌ها و خطراتش، به پلیس پیشگیری آمد؛ کار در کلانتری، تجربه‌ای جدید و سخت از جنسی دیگر. در یکی از ماموریت‌های شبانه‌ با گزارش به ۱۱۰، عازم محلی شد که فردی شرب خمر کرده و با قمه‌ای در دست، ضمن ایجاد مزاحمت برای همسایه‌ها، برای اهالی محل رعب و وحشت ایجاد کرده بود.
جوان شرور به هیچ عنوان قابل کنترل نبود؛ او سربازان را کنار زد تا اتفاقی برای آن‌ها نیفتد؛ این جوان شرور که از اراذل معروف منطقه بود و همسرم را به خوبی می‌شناخت، در برابر پلیس ایستاد و با قمه قصد آسیب زدن به آن‌ها را داشت؛ همسرم با آموزش‌هایی که دیده بود توانست او را زمین‌گیر کند اما او که من و دخترم را می‌شناخت، همسرم را در همان ماموریت تهدید کرده بود که خانه‌ات را می‌شناسم، چنان بلایی سر خانواده‌ات بیاورم که یادت‌ نرود. به توصیه همسرم از آن شب به مدت ۲ ماه به خانه‌ نرفتم تا به قول معروف آب‌ از آسیاب بیفتد اما هیچگاه آن روزهای تلخ را فراموش نمی‌کنم که چگونه با نگرانی از کوچه و پس کوچه‌ها عبور می‌کردم تا اتفاقی برای دخترم نیفتد. از این دست خاطرات و سختی زندگی با یک پلیس بسیار است.

زیستن با یک پلیس، یعنی زندگی در مرز میان امنیت و اضطراب. ماموریت‌های بی‌پایان، بی‌خبری‌های شبانه و مواجهه روزانه با خطر، خانه را به پناهگاهی برای صبوری بدل می‌کند. پلیس‌ها نه فقط با جرم، که با بی‌مهری، قضاوت و فشار روانی نیز می‌جنگند و خانواده‌هایشان، در سکوت، این نبرد را همراهی می‌کنند. سختی کار پلیس، فقط در میدان نیست؛ در دل خانه‌هایی‌ است که قانون در آن نفس می‌کشد و عشق، با ماموریت هم‌خانه است. شاید زمان آن رسیده باشد که در کنار تجلیل از مأموران، از خانواده‌هایی نیز یاد کنیم که امنیت را زندگی می‌کنند، نه فقط گزارش.