شناسهٔ خبر: 75153799 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: جوان | لینک خبر

گفت‌وگوی «جوان» با خواهر شهید سیدحسین موسوی از شهدای تجاوز رژیم صهیونیستی و امریکا به ایران

سید حسین عشق به سپاه و رهبری داشت

شهیدان رضا دریکوند، علیرضا سبزی‌پور و امیرحسین حسن‌پور از دوستان و همرزمان برادرم بودند که در این جنگ به شهادت رسیدند. در آن روز‌ها برادرم ما را به گلزار شهدای خرم‌آباد می‌برد و مزار دوستانش را نشان‌مان می‌داد. همزمان اگر خاطره‌ای از شهیدی داشت، برایمان تعریف می‌کرد. با شهید سبزی‌پور به کربلا رفته بودند

صاحب‌خبر -

جوان آنلاین: شهید سیدحسین موسوی هشتم محرم ۱۳۸۱ به دنیا آمد و دهم محرم ۱۴۰۴ مصادف با روز عاشورای حسینی به شهادت رسید. نام او را از این جهت حسین گذاشتند که متولد محرم بود، سال‌ها حسینی زیست و عاقبت نیز با شهادت که رسم عاشقان اباعبدالله الحسین (ع) است، از این دنیای فانی رخت بست و آسمانی شد. شهید موسوی همراه شهید علی بازگیر، دو پاسداری بودند که بسیجی‌وار و به صورت داوطلبانه در جنگ تحمیلی ۱۲ روزه وارد میدان شدند و روز ۱۵ تیرماه در عملیات پاک‌سازی مناطق بمباران شده توسط رژیم صهیونیستی بر اثر انفجار یکی از پرتابه‌های برجای مانده از جنگ به شهادت رسیدند. گفت‌وگوی «جوان» با حدیث موسوی، خواهر شهید سیدحسین موسوی را پیش‌رو دارید. 

در زندگی شهید موسوی عشق و ارادت ایشان به سیدالشهدا (ع) نمایان است. گویا نام حسین نیز بر همین اساس برای ایشان انتخاب شده بود؟
بله، برادرم روز هشتم محرم ۱۳۸۱ به دنیا آمد و نام حسین را برای همین روی او گذاشتند. ایشان برادر کوچک‌تر من بود و بعد از حسین، خواهر کوچک‌ترمان به دنیا آمد. برادرم تنها پسر خانواده و البته محبوب همه ما بود. خیلی هم امام حسینی بود و در طول عمر کوتاه ۲۳ ساله‌اش همیشه در ماه محرم یا مناسبت‌های خاص اهل بیت (ع) سنگ تمام می‌گذاشت. 

عضو هیئت خاصی بودند؟
سیدحسین از بچگی به مسجد امام حسن مجتبی (ع) که نزدیک خانه‌مان است می‌رفت. خیلی هم این مسجد و محیطش را دوست داشت. همانجا عضو بسیج شده بود. دوره دبیرستان به دلیل کنکور کمتر به مسجد می‌رفت، ولی بعد از آن به مدت یک سال و نیم شب و روزش را در این مسجد بود. حتی می‌توانم بگویم نماز صبح را در مسجد می‌خواند و بعد به خانه می‌آمد. در همین مسجد هیئت می‌رفت و در دیگر هیئت‌های معروف خرم‌آباد مثل هیئت مساکین نیز شرکت داشت. هیئت مساکین در ورودی گلزار شهدای خرم آباد هر پنج‌شنبه مراسمی برگزار می‌کند. سیدحسین خیلی مقید بود حتماً در این مراسم شرکت کند. گاهی اوقات وقتی ما حتی عروسی هم می‌رفتیم، او می‌گفت من ماشین را برمی‌دارم و به مساکین می‌روم. اینقدر که علاقه داشت حتماً در مراسم روز‌های پنج‌شنبه این هیئت شرکت کند. 

چند وقت از عضویت برادرتان در سپاه می‌گذشت که به شهادت رسیدند؟
برادرم هنوز دوران آموزشی و دانشگاه افسری را به اتمام نرسانده بود. پس از آنکه برای عضویت سپاه اقدام کرد، هشت ماه به دانشگاه امام حسین (ع) تهران رفت. بعد هم در دانشگاه امیرالمومنین (ع) اصفهان مشغول تحصیل شده بود تا بعد از پایان دوره دانشگاه به خرم‌آباد برگردد و در تیپ ۵۷ مشغول خدمت شود. هنوز تحصیلش به پایان نرسیده بود که شهید شد. 

پس در جنگ اخیر به صورت داوطلبانه ورود کرده بود؟
بله، به صورت داوطلب رفته بود. البته ما خبر نداشتیم که داوطلب شده است. به ما چیزی نگفته بود. وقتی جنگ شروع شد، سیدحسین برای مرخصی به خانه آمده بود. با شروع جنگ، مرخصی آنها از سوی دانشکده افسری امیرالمؤمنین (ع) تمدید شد. در همین دوره هم او داوطلب شده بود و به مأموریت می‌رفت. نهایتاً هم که روز عاشوا و چند روز پس از پایان جنگ به شهادت رسید. 

از نحوه شهادت‌شان چه روایتی شنیده‌اید؟
آن روز برادرم همراه شهید علی بازگیر و سه نفر دیگر از دوستان‌شان برای نگهبانی، بازرسی و پاک‌سازی مناطق بمباران شده رفته بودند که گویا به یکی از بمب‌های اسرائیلی برمی‌خورند. آن‌طور که به ما گفتند این موشک یا بمب، حسگر حرارتی داشته و منفجر می‌شود. در این انفجار برادرم و علی بازگیر شهید و سه نفر دیگر مجروح می‌شوند. صبح حوالی ساعت ۵ بامداد روز ۱۵ تیرماه این اتفاق می‌افتد. بیشتر از ۱۰ روز از برقراری آتش بس گذشته و منطقه همچنان از اثرات حملات دشمن کاملاً پاک‌سازی نشده بود. با این وجود شنیدن خبر شهادت برادرم و شهید بازگیر هم برای خانواده‌ها و هم برای مردم غافلگیرکننده بود. چون جنگ تمام شده بود و کسی فکرش را نمی‌کرد باز شهید بدهیم. 

شما چه زمانی از خبر شهادت برادرتان مطلع شدید؟
صبح عاشورا مادرم منتظر آمدن سیدحسین بود تا به هیئت خودمان در روستا بروند. مادرم می‌گفت ساعت حوالی ۷ صبح بود که یک نفر جلوی در آمد و پرسید منزل سیدحسین موسوی اینجاست؟ مادرم از صدایش ایشان را شناخته بود. آقای باربند، فرمانده پایگاه بسیج برادرم بود. وقتی مادرم صدای ایشان را می‌شنود، حدس می‌زند باید اتفاقی افتاده باشد. جلوی در می‌رود و خبر شهادت برادرم را به او اطلاع می‌دهند. بعد هم ما از موضوع با خبر شدیم. 

واکنش مردم به شهادت دو نفر دیگر از مدافعان وطن چه بود؟
واکنش دلگرم کننده و همراهی مردم در تشییع پیکر این دو شهید به خوبی دیده شد. جمعیت خیلی زیادی آمده بودند. البته ما در آن لحظات در حال خودمان نبودیم که متوجه میزان جمعیت باشیم. بعد‌ها که تصاویر را دیدیم متوجه شدیم مردم چقدر به شهدایشان لطف دارند. در طول جنگ ۱۲ روزه همین اتحاد و همراهی مردم به خوبی دیده شد. مردم متوجه هستند که جوان‌های این مملکت برای چه جان‌شان را فدا کردند؛ بنابراین در تشییع پیکر شهدا سنگ تمام می‌گذارند. 

پیش آمده بود سیدحسین از شهادتش بگوید؟
برادرم از کودکی و نوجوانی رفتار‌های خاصی داشت و حداقل می‌توانم بگویم بین ما سه خواهر و برادر، او نمونه بود. همان طور که عرض کردم از بچگی تقید به مسائل مذهبی و ارادت به اهل بیت داشت. منتها وقتی وارد سپاه شد، اخلاقش خیلی تغییر کرد. روحیات و رفتارش تغییر کرده بود. بعد از شروع جنگ تحمیلی اخیر و شهادت سرداران و تعدادی از دوستان برادرم در خرم‌آباد، او کاملاً متحول شده بود. یادم است دیدن اولین سخنرانی حضرت آقا در تلویزیون بعد از شروع جنگ، سیدحسین را واقعاً تحت تأثیر قرار داده بود. وقتی مرا دید گفت حدیث دیدی به‌خاطر شهادت فرماندهان و مردم صدای آقا گرفته بود... غصه می‌خورد که شهادت سرداران باعث ناراحتی آقا شده است. بعد هم که به نوبت تعدادی از دوستان برادرم در بمباران صهیونیست‌ها به شهادت رسیدند، شهادت هر کدام‌شان موجب می‌شد او بیشتر تحت تأثیر قرار بگیرد. 

کدام یک از دوستان سیدحسین پیش از خودش شهید شده بودند؟
شهیدان رضا دریکوند، علیرضا سبزی‌پور، امیرحسین حسن‌پور و... تعدادی از دوستان و همرزمان برادرم بودند که در این جنگ به شهادت رسیدند. در آن روز‌ها برادرم ما را به گلزار شهدای خرم آباد می‌برد و مزار دوستانش را نشان‌مان می‌داد. همزمان اگر خاطره‌ای از شهیدی داشت، برایمان تعریف می‌کرد.
 مثلاً درباره شهید سبزی‌پور می‌گفت با هم به کربلا رفته بودند. یا در مورد شهید دهقان‌نژاد و شهید قاسمی می‌گفت اینها تک پسر بودند. بعد‌ها که به حرف‌های برادرم فکر کردیم، دیدیم او داشت ما را آماده شهادت خودش می‌کرد. هر بار که تلویزیون شهدا را نشان می‌داد و مادرم گریه می‌کرد، سیدحسین به او می‌گفت چرا ناراحت می‌شوی! اگر رضا دریکوند با شهادت از دنیا نمی‌رفت ما باید ناراحت می‌شدیم. او لایق شهادت بود و با شهادت هم رفت... این حرف‌ها را می‌زد تا ما را آماده شهادتش کند. اتفاقاً مادرم تحت تأثیر حرف‌های برادرم هنگام تشییع پیکر او حالش بهتر از ما بود. 

چه خاطراتی از برادر شهیدتان برایتان ماندگار شده است؟
سیدحسین به قدری مشتاق عضویت در سپاه بود که مقدار زیادی از وزنش را کم کرد تا در ورودی سپاه پذیرفته شود. او سنگین وزن بود. حدود ۱۵۰ کیلو می‌شد. در عرض کمتر از یک سال ۶۰ کیلو از وزنش را کم کرد. طوری شده بود که این وزن کم کردن‌ها باعث شد مو‌های سر برادرم بریزد، اما او به عشق حضور در سپاه تمام این سختی‌ها را به جان خرید و عاقبت هم لباس پاسداری را به تن کرد. هرچند در همان دوران دانشکده افسری به شهادت رسید. 

سخن پایانی. 
یک نکته دیگر از زندگی برادرم را به شما بگویم. او آن قدر مهربان و دوست‌داشتنی بود که هر بار از اصفهان به خانه برمی گشت، مثلاً اگر سه هفته یک‌بار می‌آمد من همان موقع همراه دو دخترم به خانه پدرم می‌رفتیم تا همزمان با آمدن سیدحسین ما هم آنجا باشیم. هنر آشپزی و غذای خوب‌مان همه را نگه می‌داشتیم تا وقتی برادرم آمد کنار او همه این خوشی‌ها را تجربه کنیم.
 برادرم بسیار به دو دختر کوچکم علاقه داشت. آنها هم دایی‌شان را بسیار دوست داشتند. حالا عزیز دوست داشتنی ما با شهادت از میان‌مان رفته است، اما خدا را شکر که حداقل به آرزویش یعنی شهادت رسید و با چنین سعادتی رفت. برادرم بسیار به گلزار شهدای خرم‌آباد علاقه داشت و بعد از شهادت، پیکرش را همانجایی که دوست داشت و بار‌ها به زیارت مزار شهدایش رفته بود، دفن کردیم.