شناسهٔ خبر: 75060061 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایرنا | لینک خبر

نگاهی به کتاب‌های ستایش‌شده از سوی رهبر انقلاب؛ (۲۵)

«پاییز آمد» با روایت‌هایی از دو مجاهد در تلاقی عشق و جنگ

تهران- ایرنا- رهبر معظم انقلاب از کتاب «پاییز آمد» به عنوان اثری یاد کردند که روایت‌های صادقانه زن و شوهری را در دوران دفاع مقدس بیان می‌کند؛ روایت‌هایی از دو مجاهد واقعی در تلاقی عشق و جنگ.

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرنگار فرهنگی ایرنا، امروز ششم مهر مصادف با سی و نهمین سالروز شهادت احمد یوسفی است؛ فرمانده ای که به همسرش می گفت «ما پیرو امام حسین(ع) هستیم! باید توان فدا کردن عزیزترین چیزها را در راه خدا داشته باشیم». زندگی این فرمانده و همسرش در کتاب «پاییز آمد» نوشته شده و رهبر انقلاب در سال ۱۴۰۱ تقریظی بر این کتاب نوشتند که مهر سال گذشته در زنجان رونمایی شد.

در تقریظ رهبر معظم انقلاب آمده است: عشقی آتشین، عزمی پولادین و ایمانی راستین چهره نگار زندگی این دو جوان است، که با نگارشی زیبا و رسا در این کتاب تصویر شده است. این نیز از همان روایات صادقانه است که شنیدن و خواندن آن امثال این حقیر را خجالت زده می‌کند و فاصله نجومی‌شان با این مجاهدان واقعی را آشکار می سازد.»

«پاییز آمد» با روایت‌هایی از دو مجاهد در تلاقی عشق و جنگ

کتاب «پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر سردار شهید احمد یوسفی» در ۲۴۰ صفحه به قلم گلستان جعفریان نوشته و توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است. در این کتاب به زندگی خصوصی، آشنایی و عشق آن‌ها پرداخته می‌شود؛ اتفاقی که در کتاب‌های مشابه کمتر رخ می‌دهد.

احمد یوسفی در اول اردیبهشت سال ۱۳۳۵ در شهرستان زنجان دیده به جهان گشود؛ سال ۱۳۵۹ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد و سپس به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. وی در فعالیت های دوران انقلاب در زنجان، ‌نقش مهمی داشت و بزرگترین راهپیمایی زنجان با هدایت و برنامه ریزی او انجام شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی به مدت یکسال به طور افتخاری با سپاه پاسداران انقلاب اسلامی همکاری داشت. او فرمانده واحد مهندسی رزمی سپاه ناحیه زنجان و یکی از افرادی بود که سنگ بنای سپاه ناحیه زنجان را نهاد و همچنین عضو شورای سپاه بود.

«پاییز آمد» نه‌ تنها روایتی از زندگی شخصی و خانوادگی دو شخصیت است، بلکه در بطن خود بسیاری از واقعیت‌های تلخ و شیرین دوران دفاع مقدس را نیز به تصویر می‌کشد. این کتاب، به نوعی تلاقی عشق و جنگ است؛ عشقی که در سایه جنگ معنا پیدا می‌کند و جنگی که به واسطه عشق و ایمان، قابل‌تحمل و مبارزه‌پذیر می‌شود.

زندگی فخرالسادات موسوی و سردار شهید احمد یوسفی، در واقع نمونه‌ای است از هزاران زوج ایرانی که در سال‌های سخت جنگ، نه‌ تنها برای بقا و حفظ زندگی شخصی خود تلاش می‌کردند، بلکه برای حفظ کشور و ارزش‌های معنوی جامعه نیز جنگیدند. نویسنده، با نگاهی دقیق و انسانی، به لحظات سخت و طاقت‌فرسای زندگی این زوج می‌پردازد؛ لحظاتی که پر از دلتنگی، ترس و امید است اما در نهایت همیشه با ایمان و اراده‌ای قوی همراه می‌شود.

بهار من پاییز است

در پشت جلد کتاب به نقل از همسر شهید یوسفی آمده است: ۳۵ سال می‌گذرد اما هنوز پاییز که می‌آید، نمی‌دانم از آتش مهری که بر جانم انداخته، غمگین باشم یا مسرور. به برگ‌های زیبا و رنگارنگ می‌نگرم. با من سخن می‌گویند. زیبایی مرگ ما از زیبایی زندگی ماست... آری پاییز برای من بغضی تمام نشدنی دارد. تب و لرزی است که حس آشنایش گرمابخش وجود من است. هنوز و همیشه نگاهم شور دیدنش را می‌ریزد و مرا بر سر دوست داشتنی‌ترین دوراهیِ ماندن و رفتن رها می‌کند. اصلاً پاییز، بهار من است. وقتی شکوفه می‌زند، زخم‌های دلم در خزانه فصل‌ها... او به من آموخت هر آمدنی رفتنی دارد اما زیبا رفتن کار پاییز است.

۳۰ ساعت مصاحبه و ۲۰ سفر به زنجان

نویسنده کتاب در مقدمه نوشت: مصاحبه با خانم فخرالسادات موسوی همسر سردار شهید احمد یوسفی در زمستان ۱۳۹۵ آغاز شد. خوب یادم هست زمین پربرف بود. از قطار که پیاده شدم و بخاری، غلیظ از زیر واگن‌های قطار بیرون می‌زد. هوا آفتابی بود و آسمان آبی، همه چیز را شاد و پاکیزه می‌نمود. پاییز آمد. ماحصل ۳۰ ساعت مصاحبه و حداقل ۲۰ سفر به زنجان در طول این چهار سال است. در تمام جلسات خانم موسوی اشک می‌ریخت. هر جلسه فکر می‌کردم جلسه بعد اشک‌هایش تمام می‌شود اما نشد! (صفحه۸)

عاشق پوتین های بابا

ما چهار خواهر و یک برادر بودیم. بین پنج خواهر و برادرم، من از همه لوس‌تر بودم. پدرم می‌گفت شبیه مادرش هستم و شاید همین باعث شده بود به من توجه بیشتری بکند. پدرم که خانه بود، روی زمین یا صندلی نمی‌نشستم؛ فقط روی زانوی او می‌نشستم و این عادت حتی تا ۱۷ سالگی ادامه داشت. عاشق پدرم بودم. وقتی از سر کار به خانه می‌آمد، می‌دویدم دو زانو می‌نشستم جلوی پاهایش و بند پوتین‌هایش را باز می‌کردم. هر بار او با مهربانی به سرم دست می‌کشید و می‌گفت «دست‌هات کثیف می‌شود بابا جان!» شاید باورش سخت باشد اما عاشق بوی پوتین‌های واکس زده بابا بودم. وقتی بابا پوتین‌های براقش را در می‌آورد، برمی‌داشتم و بو می کشیدم. مامان لعیا گوشه روسری کوچکش را می‌گرفت جلوی دماغ و دهانش و سر می‌چرخاند ولی به من چیزی نمی‌گفت؛ چون می‌دانست فایده ندارد. (صفحه۹)

«پاییز آمد» با روایت‌هایی از دو مجاهد در تلاقی عشق و جنگ

انتقال یا تبعید؟

فکر می‌کنم کلاس پنجم ابتدایی بودم که از رکن ۲ ارتش دستور دادند پدرم به زنجان منتقل شود. پدرم مخفیانه در جلسه خصوصی بعضی از روحانیون مشهد شرکت می‌کرد. یک بار هم با دو افسر مافوق که مست کرده بودند، درگیر شده بود. مامان لعیا می‌گفت «منتقل نه! تبعید کردند. بابا آنقدر در جشن‌ها شرکت نکرد، باشگاه افسران نرفت، مدح شاه و حکومت را نگفت که ما را به این شهر کوچک فرستادند.» (صفحه ۱۹)

صف حزب‌الله و صف میلیشیا

بعد از پیروزی انقلاب، با وجود اینکه مدام اعلام می‌کردند مدارس نباید سیاسی باشد، به شدت سیاسی بود. کشور درگیر اتفاق بزرگی بود. امکان نداشت مدارس، سیاسی نباشد. همه چیز ما سیاسی بود. صف نان هم که می‌ایستادیم، ممکن بود درگیری پیش بیاید. مجاهدین خلق در مدارس صف‌هایی به نام میلیشیا می‌بستند. ما هم صف به نام حزب الله می‌بستیم. آنها یک طرف مدرسه رژه می‌رفتند و شعار می‌دادند، ما طرف دیگر. مدیر و ناظم کاری از دستشان بر نمی‌آمد. چون کسی به حرفشان گوش نمی‌کرد... (صفحه ۳۶) از آموزش و پرورش ابلاغیه آمد صف ملیشیا و صف حزب الله در مدارس غیرقانونی است؛ در مدرسه فقط یک صف داریم، صف مدرسه. همه باید پشت صف مدرسه بایستند. اگر کسی از این قانون سرپیچی کرد، معرفی شود به آموزش و پرورش منطقه مربوطه. با این ابلاغیه کمی مدرسه آرام گرفت. (صفحه۳۸)

بخیه روی لحاف

اینطوری من وارد سپاه شدم. یادم هست تازه فعالیتمان را در واحد بسیج زنجان شروع کرده بودیم که یک سری دوره‌های آموزشی برای ما برگزار کردند. آموزش نظامی در حد مقدماتی و آموزش امداد. برای دوره امداد به بیمارستان شفیعیه زنجان رفتیم. در آن بیمارستان، عملیات احیا، تزریقات، آتل‌بندی، پانسمان و بخیه زدن را یاد گرفتیم. آقایی بود مشهور به یاشیل عباس. او بخیه زدن را روی تشک‌های پاره بیمارستان به ما آموزش می‌داد. یاشیل عباس می‌گفت اگر تشک را درست دوختید، پوست را هم درست می‌دوزید. وقتی کار به بخیه زدن روی پوست و گوشت و خون آدم‌های تصادفی رسید، خیلی‌ها دوره را ترک کردند. از ۱۶ نفر، فقط پنج نفر توانستیم مدرک امدادگری از هلال احمر بگیریم. (صفحه۴۶)

مدینه فاضله سپاه

۱۷ سال داشتم. در بهار زندگی‌ام بودم. اوایل انقلاب، ساده بودن زندگی در رفتار و کلام امام(ره) و فلسفه فکری ایشان، وجود تشنه و در جست‌وجوی معنای مرا سیراب می‌کرد و اشتیاقم را برای زندگی کردن با این سبک و سیاق بالا می‌برد تا جایی که حتی غذایی که می‌خوردم فقط به نیت سیر شدن و بالا بردن توان جسمی‌ام نبود، بلکه فکر می‌کردم غذا خوردن باید به من نیرو بدهد برای رشد تفکر و اعتقاداتم و انسان بهتر بودن.

ایدئولوژی من در سپاه کامل شد. آنجا هرچه را خوانده بودم، عملاً دیدم. مردان جوانی که آنجا کار می‌کردند، برای کارشان حقوق نمی‌گرفتند. وقتی به اصرار سپاه، فیش حقوقی صادر شد، صندوقی درست کردند که افراد به مقدار نیازشان از حقوق پرداختی برمی‌داشتند و بقیه را به همان صندوق می‌دادند تا صرف کمک به محرومان شود. مسئول رده بالا اگر می‌دید استکانی در آبدارخانه، کثیف است، آستین بالا می‌زد و ظرف می‌شست. نگاه از بالا اصلاً وجود نداشت، فقط انجام کار مهم بود... برای ما که در بهار عمرمان وارد مجموعه سپاه شدیم، مدینه فاضله ای بود برای خودش. عشق دیرینه من به نظامی شدن به حقیقت پیوست. (صفحه۴۸)

فقط یک لباس پاسداری دارم

تا پیش از آن ندیده بودم احمد مستقیم در چشم های شاگردانش نگاه کند اما آن روز یک دفعه چشم در چشم من دوخت و گفت «خانم موسوی! به حرف های من گوش می دهید؟» چشم از پنجره برداشتم و از عالم خودم بیرون آمدم و گفتم «بله، البته!» ادامه داد «چیزهایی مثل احترام به خانواده، عفت و نجابت چیزهایی نیست که بخواهم در باره آن صحبت کنم. چون شما در خانواده‌ای و در کنار برادری مثل آقا سیدعلا بزرگ شده‌اید و این‌ها را بهتر از من می‌دانید. به جز این لباس پاسداری که به تن دارم، از مال دنیا هیچ چیز دیگری ندارم. من پاسدارم. کشور ما در حال جنگ است و مدام در جبهه‌ها هستم. ممکن است شهید بشوم یا جانباز (مثلاً قطع نخاع) و یک عمر زحمتم بیافتد گردن شما. نمی‌دانم در جنگ هر اتفاقی احتمال دارد، بیافتد. کنار من زندگی راحت و بی‌دغه‌ای نخواهی داشت. البته همه چیز خواست خداست. (صفحه۵۷)

داس و فشنگ به جای عطر و اودکلن

معمولاً عادات داشتم وقتی کار می‌کردم یا در حال و هوای خودم بودم، زیر لب آواز می‌خواندم. بابا و مامان لعیا از این عادت من خوششان می‌آمد. آن روز به مامان لعیا گفتم «اگر من بخواهم ازدواج کنم، تو چه می‌گویی؟» گفت «هیچی، دروغی بگو که باور کنم. می‌دانم تو ازدواج بکن نیستی. دختری که ۱۸ ساله است و هنوز روی زانوی باباش می‌نشیند و غذا بلد نیست درست کند، طلا نمی‌اندازد، لباس مرتب نمی‌پوشد و توی کیفش به جای کرم و عطر، پنجه بوکس و داس و فشنگ و اینجور چیزهاست، آدم باور نمی‌کند به ازدواج فکر کند!»

«پاییز آمد» با روایت‌هایی از دو مجاهد در تلاقی عشق و جنگ

از ته دل خندیدم و صورت مامان لعیا را بوسیدم. داس کوچکی را که قد یک خط‌کش ۳۰ سانتی بود، از کیف برزنتی‌ام درآورد و با دقت به آن نگاه کرد و گفت «وای خدایا! چرا این را توی کیفت می‌گذاری؟» داس را از دستش گرفتم و گفتم «برای کمک به روستاییان و دروی گندم به اردوهای جهادی می‌روم. داس‌های بزرگ، دست‌هایم را زخم کرده بود. این داس کوچک را داداش علا وقتی مدیر هنرستان فنی زنجان بود، سفارش داد، مخصوص من ساختند. (صفحه۶۲)

شوق و ذوق زندگی

احمد می خندید و چشم از من برنمی داشت. گفت «می‌خواهم با پدرت صحبت کنم. خانه است؟» گفتم «بله، خانه است. راجع به چه؟» گفت «ترجیح می‌دهم هرچه زودتر برویم سر زندگی خودمان.» با تعجب نگاهش کردم و گفتم «به این زودی؟» گفت «زود؟... ما باید همان هفته اول می‌رفتیم زیر یک سقف. دیر هم هست.» پدرم مخالفت کرد. گفت «خیلی زود است. هنوز یک ماه هم از عقد شما نمی‌گذرد. جهیزه فخری آماده نیست.»

احمد گفت «پدر جان! شما دختر به این خوبی به من داده‌اید. من دنبال جهاز گرفتن نیستم. خدا را شکر چهار ستون بدن ما سالم است. کار می‌کنیم هرچه لازم داشتیم می‌خریم.» مامان لعیا هم مخالف بود که زود و بدون جهیزیه کامل برویم سر زندگی مان. دو خواهرم را به قول خودش با سربلندی راهی خانه بخت کرده بود. می‌نشست و با تعجب به من نگاه می‌کرد و با تاسف سر تکان می‌داد و می‌گفت «یعنی برای تو مهم نیست وسایل زندگی ات را خودت بخری؟ خودت انتخاب کنی؟ ذوقت کجا رفته؟» می‌گفتم مگر ذوق زندگی در این است که هر روز برای انتخاب ظرف و ظروف و تیر و تخته راهی بازار شوم.

دو ماه بیشتر عقد کرده نبودم. پدر و مادرم چیزهایی خریدند. یک مقدار از وسایل را هم احمد خرید. جهیزیه مختصری که آماده شد، دوتایی نیمه خرداد ۱۳۶۰ که روز تولدم بود و آن سال مصادف شده بود با میلاد امام حسین(ع) و روز پاسدار، ماه عسل رفتیم قم. (صفحه۸۴)

سوپ محبت

لباسشویی نداشتیم. احمد خودش لباس می شست؛ آشپزی می‌کرد. وقتی سرما می‌خوردم، خودش سوپ درست می‌کرد. می‌نشست کنارم و مثل بچه‌ها سوپ را با قاشق دهانم می‌گذاشت. حس می‌کردم محبتش به من واقعی است. زود به او وابسته شدم و نمی‌توانستم دو ساعت دوری اش را تحمل کنم. احمد مسئول لجستیک سپاه زنجان بود. صبح زود می‌رفت و غروب برمی‌گشت.

وقتی از سپاه می‌آمد، همانطور عاشقانه که دولا می‌شدم و بند پوتین‌های پدرم را باز می‌کردم، دوست داشتم بند پوتین‌های احمد را باز کنم. البته او هیچ وقت اجازه نداد این کار را بکنم. پوتین‌ها و لباس‌های نظامی‌اش را بو می‌کردم. از سر و کولش بالا می‌رفتم و مثل بچه‌ها آویزانش می‌شدم. اوایل، این رفتارم برایش عجیب بود اما کم کم عادت کرد و از ادا و اطوار من خوشش می‌آمد و از ته دل می‌خندید. (صفحه)۸۶

فرزندی برای پدر و مادر شهدا

می‌رفتیم منزل شهدا، نمی‌نشست که با مادر شهید از فرزندش حرف بزند و چهره درهم رفته و چشمان پر از اشک نداشت. اصلاً نمی‌گذاشت آنها به این مرحله بروند. درست، فرزند این مادر می‌شد. نگاهی به دور و بر خانه می‌کرد، بعد با خنده و شوخی می‌گفت «این شیشه‌ها کثیف است. یک دستمال بدهید شیشه‌ها را تمیز کنم. من نمی‌توانم بیکار باشم. شیشه تمیز کردن، کار جوان‌هاست که دست و گردن سالمی دارند.» و اگر چیزی لازم داشتند، می‌رفت خرید می‌کرد. پدر و مادر شهید را می‌برد دکتر. اگر نمی‌آمدند، اصرار می‌کرد، روز بعد می‌رفت. واقعاً می‌توانست حس یک فرزند را برای آن پدر و مادر زنده کند. من هم عاشقانه همراهی اش می‌کردم. (صفحه۱۰۰)

عشق یا حجاب؟

بلند شد رفت پشت میز کوچک نشست و گفت «فکر می‌کنی متوجه گریه‌های یواشکی ات نمی‌شوم. من و تو با هم زندگی می‌کنیم. عاشق یکدیگر هستیم. خدا نعمت پدر و مادر شدن را به من و تو عطا کرده. از زندگی ات لذت ببر. ما نباید به واسطه احساسات عمیق و وابستگی بی‌اندازه‌مان به یکدیگر، راه رشد کردن را بر هم ببندیم.» همین طور که دراز کشیده بودم، سینی پارچ آب را به طرف خودم کشیدم و گفتم «یعنی اگر روزی راه شهادت برای من هم باز شود، تو جلوی مرا نمی‌گیری؟» بدون لحظه ای مکث گفت «نه نمی‌گیرم. خدا نکند، عشق عمیقم به تو مانع شهادتت بشود. آن وقت این عشق نیست؛ حجاب است. من تو را به اندازه جان ناقابلم و حتی بیشتر دوست دارم. ما پیرو امام حسین(ع) هستیم! باید توان فدا کردن عزیزترین چیزها را در راه خدا داشته باشیم. سعی کن به این رشد برسی و الا زندگی چه ارزشی دارد». (صفحه۱۰۶)

«پاییز آمد» با روایت‌هایی از دو مجاهد در تلاقی عشق و جنگ

چرا شرمنده می شوی؟

مامان لعیا رفت اما چند دقیقه بعد برگشت و یک بسته کادو پیچ داد دستم و گفت «این کادوی پدر شدن احمد است. ناقابل است. از طرف من بهش بده.» غروب احمد آمد. پیراهن را که تنم دید، لبخند زد و گفت «چقدر خوشگل شدی سید خانم!» اول قنداق علی را عوض کرد. بعد رفت توی حمام، یک قابلمه بزرگ گذاشت زیرش و شروع کرد به کهنه شستن. رفتم جلوی در حمام و گفتم «احمد من شرمنده می‌شوم، تو کهنه می‌شویی!» اخم کرد و گفت «یعنی چه؟ چرا شرمنده می‌شوی؟» گفتم «ای بابا با گرفتاری‌های تو در ستاد و کار زیادت، دلم نمی‌خواهد خانه‌ هم که می‌آیی، کهنه بشویی!» گفت «این حرف‌ها را نزن. لوس می‌شوم. تو مادر این بچه هستی، من پدرش. هر دو باید در بزرگ کردنش سهم داشته باشیم». (صفحه۱۲۴)

شرمنده فرزندان شهدا

علا بلند شد رفت جلوی کتابخانه ایستاد، یک کتاب برداشت. وسط کتاب را باز کرد و گفت «چه انتظار داشتی؟ همین است دیگر. احمد، زنجان بمان نیست. تا الان هم توی قفس نگهش داشته بودند.» گفتم «علا! چقدر خوب می‌شناسی اش! واقعاً حس من همین بود که او را به زور توی قفس نگه داشتیم. شهادت علیرضا یوسفی پسر عمویش، رحمان، اکبر منصوری، اصغر محمدیان و این آخر "قامت"، کمرش را شکست. با بغض به من می‌گفت فخری! می‌ترسم، بمانم روزی بیاید فرزندان شهدا مرا با انگشت نشان بدهند، بگویند این احمد یوسفی است. همرزم پدر ما بود. پدر ما شهید شد و او هنوز زنده است». (صفحه۱۵۹)

چند سفارش به همسر

«حضور همسر عزیزم، سیده فخرالسادات موسوی و علی کوچولیم، سلام. فخری جان، عزیزم! امیدوارم حالت خوب باشد و حال نازنین و فرزند دلبندم علی کوچولو هم خوب باشد. امروز که این نامه را برایتان می‌نویسم، ۱۵ روز است که از آمدنم به جبهه می‌گذرد... فخری جان، عزیزم! چند سفارشی دارم که امیدوارم به آنها عمل کنی. اول این که حتماً مرتب قرآن بخوان و در معانی آن تأمل کن. دوم به زیارت مزار شهدا و دیدار خانواده‌هایشان برو؛ مخصوصاً شهدایی که فرزند داشته‌اند. حتماً اوقاتی که در خانه هستی، مطالعه کن و اجازه نده روزت بیهوده بگذرد». (صفحه۱۷۸ نامه شهید به همسرش)

یادی از آخرین وداع

صبحانه را در سکوت خوردیم. چای دوم را که خواستم بریزم، گفت «من دیگر باید بروم.» گفتم «بگذار بچه‌ها را بیدار کنم.» گفت «نه، من بروم تو را اذیت می‌کنند.» رفت سمت علی و محسن و آرام هر دو را بوسید. آمد سمت من. موهایم را نوازش کرد و گفت «همسر صبور و زیبای من! موهای مشکی... چشمان سبز برای من نهایت زیبایی است.» صبر نکرد من حرفی بزنم. حتی مرا در آغوش نگرفت. رفت سمت در. دنبالش رفتم. پوتین‌هایش را پوشید. احساس می‌کردم توان ایستادن ندارم. به چهارچوب در تکیه دادم.

رفت سمت ماشین. ماشین را روشن کرد. پیاده شد. یک پا توی ماشین و یک پا توی حیاط گفت «برو تو.» آمدم تو اتاق و پرده تور را کشیدم. از پشت پرده نگاهش کردم. در حیاط را باز کرد. ماشین را برد بیرون. پیاده شد و در حیاط را به هم کوبید و رفت. دور خانه چرخیدم. سفره، پهن بود. نگاهم به جایی که احمد نشسته بود، خیره ماند. نمی‌توانستم از آن چشم بردارم. خانه بدون احمد برایم ویرانه‌ای بود که به ناچار در آن پناه گرفته بودم. اشک‌هایم بی‌امان می‌ریخت. صدای گریه محسن بلند شد. با پشت دست اشک‌هایم را پاک کردم و رفتم طرفش و در آغوش کشیدمش. روز یکشنبه بود. از شنبه که احمد رفته بود، نمی‌توانستم غذا بخورم. تپش قلب داشتم. یک دل نگرانی دائم آزارم می‌داد... (صفحه۲۰۰)