به گزارش ایرنا؛ نخستین تجربهاش در عنفوان جوانی،آمیخته با ترسی شیرین و هیجانی سرکش بود، جهان برای دقایقی رنگ و بوی دیگری برایش گرفت؛ صداهای واضحتر و احساسی کاذب از شکستناپذیری. گویی بر فراز قله ایستاده و کل هستی در زیر پایش گسترده، اما اینها چیزی جز سراب نبود.
سوم خردادماه سال ۱۳۳۶ در روستای نامیله از توابع ملایر در خانوادهای پرجمعیت متولد شد، فرزند نهم خانواده، پدرش ژاندارم بود و بیشتر عمر خود را دور از خانواده میگذرانده و در نتیجه مدیریت خانه بیشتر با مادرش بود، جمعیت بالا و دوری پدر و مشکلات جورواجور و تربیت چندگانه، شخصیتی چندگانه از او ساخته بود.
روزها و سالها برای غلامرضا به سرعت سپری شد، آرزوهای بالا بلندی برای آیندهاش تصور میکرد، اما غول اعتیاد جوانی، زندگی، همسر، فرزند و خانوادهاش را از او گرفت، بدون اینکه خودش بداند و ببیند، از شبخوابی در کوچه و خیابان تا درگیری و دعوا همکلاسی، برادر و دوستانش و دهها مشکل دیگر که اعتیاد از او ساخته بود.
به گفته او؛ هر زندانی که رفت، بزرگترین دانشگاه برایش بود و بهترین درسها را یاد گرفت و از تجربیات آنها که این راه را رفتند، درس گرفت، شاید مادری برای فرزندش داستان بگوید تا بخوابد، اما او داستان زندگیاش را می گوید تا دیگران بیدار شوند.
او اگرچه زخم خورده مواد مخدر و اعتیاد است، اما امروز نجات یافته و چراغ راهی برای افراد اسیر در دام این هیولای خفته است و به جرات میتوان گفت نجات حتی یک نفر از دام اعتیاد، نجات زندگی بشریت است و امروز «غلامرضا فرازمند» که به واسطه قرار گرفتن فردی خیرخواه در مسیر راهش، زندگیاش دگرگون و از کف خیابان به تحصیل در رشته روانشناسی اعتیاد دانشگاه شهید بهشتی تهران رسیده، نجاتگر افراد بسیاری است که میتوان او را یک قهرمان نامید.
در همین رابطه گفتوگویی «غلامرضا فرازمند» گفتوگویی تفصیلی را خبرنگار ایرنا داشت که در پی میخوانید:
ایرنا: از شرایط زندگی و خانوادهتان بگویید؟
فرازمند: سوم خردادماه سال ۱۳۳۶ پس از ۱۰ فرزند متولد شدم، چهار سالم بود که پدرم بازنشسته شد، او ژاندارم بود و بیشتر عمر خود را دور از خانواده میگذراند و در نتیجه مدیریت خانه بیشتر با مادر بود.
من در حالت دوگانهای گیر افتاده بودم، پدر با روش خود و مادر با روش خود سعی در تربیت من داشتند و برادرهایم هم تأثیرگذار شده بودند، به این ترتیب، تربیت چندگانه، شخصیتی چندگانه از من ساخته بود، در حالیکه یکی از نیازهای مهم در دوران کودکی، توجه خاص است و هیچگاه از اینکه فرزند کوچک خانواده بودم، احساس خوبی نداشتم چون بیشتر به من دستور میدادند.
مادرم هنگام جر و بحث با پدر، دائم او را تهدید میکرد که این زندگی و بچهها را ترک میکند و میرود و همین امر احساس ترسی عجیب در من ایجاد میکرد، یادم می آید پاییز بود و یک شب مادرم پس از جر و بحث با پدرم دوباره او را تهدید به ترک خانه کرد، همان شب به حیاط رفتم و تا صبح از سرما لرزیدم که اگر مادرم خواست برود، از او بخواهم مرا هم همراه خود ببرد.
مادرم رفتارهای «حسین» پسر همسایه را که همیشه مشغول کار بود، به رخ من میکشید، همسایهها هم گاهی شکایت مرا پیش مادرم میبردند و مادرم هم برای فرار از مسوولیت میگفت: پسر من دیوانه است، این واژه چنان تأثیر عمیق منفی در زندگی من گذاشت که به مرور این باور در من شکل گرفت که از نظر روانی مشکل دارم و از آن پس تمام رفتارهایم مانند دیوانهها شده بود.
تابستان که میشد، همه ظهر میخوابیدند، اما من یواشکی کنار رودخانه میرفتم و آب تنی میکردم و همیشه برای این موضوع کتک میخوردم، اما باز کار خود را ادامه میدادم؛ با خودم میگفتم اینها چرا نمیفهمند که آب تنی چه لذتی دارد؟
ایرنا: رفتار معلمان و همکلاسیهایتان با شما چگونه بود؟
فرازمند: نخستین باری که میخواستم به مدرسه بروم شور و حال عجیبی داشتم، روز شماری میکردم تا مدرسهها باز شود اما تمام رؤیاهای شیرینم با نوع برخورد معلم کلاس اول تلخ شد، هیچگاه چهره خشن و لحن تند و تلخ معلمم را با ترکهای که دستش بود، فراموش نمیکنم و از همان روز اول میخواستم فریاد بزنم این چیزی نیست که من از مدرسه در ذهنم تجسم کردم، اما ترس اجازه نمیداد و احساساتم را سرکوب کردم.
معلمم گویی نمیدانست که دوران مدرسه، دوران نوشتن و پاک کردن است و من چندین بار پای تابلو برای همین پاک کردنها و اشتباه نوشتنها تنبیه شدم، توجه بیش از حد به بعضی از همکلاسیها و اهمیت قائل نشدن برای من و امثال من، موجب شده بود رابطه من و معلمم به کلی قطع شود و کار به جایی رسید که حتی یک بار برادر معلمم را برای انتقام گرفتن کتک زدم.
ایرنا: به چه توانمندیهایی در وجود خودتان باور داشتید؟
فرازمند: از کودکی به نوشتن و شعر علاقه بسیاری داشتم، یادم میآید زمستان بود پیرمردی سر کوچه داد میزد «برف پارو میکنیم»، آمدم مدرسه و دفتر را باز کردم و نوشتم «در ته کوچه صداست، این صدای آشناست، برف پارو میکنیم، برف پارو میکنیم» و این نخستین شعری شد که در کلاس پنجم دبستان سرودم.
همان سال یک روز معلم از ما خواست درباره فصل بهار انشاء بنویسیم، پای تخته رفتم و شروع کردم به خواندن انشاء و برگه میزدم و میخواندم، همه بچهها به وجد آمده بودند، معلم مدام مرا تشویق میکرد و بهبه و چهچه میگفت، انشاء که تمام شد خواست دفترم را امضاء بزند، دید دفتر سفید سفید است حتی یک کلمه درباره بهار روی کاغذ نوشته نشده بود، در کسری از ثانیه یکی خواباند بغل گوشم، انگار آب جوش روی سرم ریختند و هاج و واج مانده بودم که کدام کارم خطا بوده ذهن خلاقم کور شده بود.
در خانه و مدرسه میخواستند با تنبیه و سرزنش، مرا تغییر دهند اما مقاومتر میشدم، چراکه حرفهای آنها با آنچه خودشان انجام میدادند، متفاوت بود، مثلاً برادرم مرا کتک میزد که دروغ نگویم، اما خودشان دروغ میگفتند، حرفهای خوبی میزدند اما عملشان با حرفشان همخوانی نداشت، به من میگفتند برای خودت کسی باش اما هیچ وقت نگفتند خودت باش، به من مهم بودن را یاد دادند، اما مفید بودن را کسی به من نیاموخت.
در آموزشهای مذهبی مرا از خداوند میترسانند و از آتش جهنم و گرزهای آتشین میگفتند، اما از عشق خداوند نسبت به انسان و از عشق ورزیدن به او نمیگفتند، به من یاد داده بودند که مرد هیچوقت گریه نمیکند، خودش را نمیشکند و حرف مرد یک کلام است، کسی انعطافپذیری را به من نیاموخت.
ایرنا: چه شد که به اعتیاد روی آوردید؟
فرازمند: من به دنبال لذتهای آنی بودم و نیاز به توجه بیشتری داشتم، با نخستین بار مصرف موادمخدر در ابتدای جوانی احساس آرامش و لذت بسیار کردم و گویی ترس از تمام وجودم بیرون رفت، راحتتر حرف میزدم، شهامت پیدا کردم و با محبت شده بودم.
چند سالی به صورت تفریحی هروئین مصرف میکردم و با شروع درگیریها در اوایل انقلاب، مصرفم به مواد مخدر بیشتر شد، پس از انقلاب با دوستم «جمشید» تصمیم گرفتیم ترک کنیم و با هدف مبارزه با اعتیاد گروهی به نام «گروه فریاد» راهاندازی کردیم.
چند سالی با جمشید مصرفمان را قطع کردیم، دوستانمان را تغییر دادیم و به زورخانه میرفتیم، اما دچار غرور کاذب شده بودیم که نتیجه آن درگیری و رفتارهای ضداجتماعی و زندان بود، من ذاتاً آدم ناسازگاری نبودم، اما به علت همان احساسات سرکوب شده و نیازهای برآورده نشده در دوران کودکی و رنجشهایی که از خودم، اطرافیانم و خداوند داشتم، احساس گناه و شرم سراسر وجودم را فراگرفته بود از من انسان ناسازگاری ساخت.
دوباره شروع به مصرف مواد مخدر کردم و رابطهام با خانواده و اطرافیان قطع شد، فقط با کسانی رابطه داشتم که نیازهایم را برطرف میکردند و نتوانستم ادامه تحصیل بدهم و دیپلم بگیرم، همیشه بیقرار بودم.
ایرنا: از زندگی مشترکتان بگویید، آیا ازدواج راه نجات شما از اعتیاد بود؟
فرازمند: من سال ۱۳۶۲ ازدواج کردم و مسیرم از جمشید جدا شد، او بیش از حد مصرف میکرد تا اینکه در زندان بروجرد با آب جوش گردنش سوخت و آشفته شد، طوریکه وقتی از زندان بیرون آمد، مجنون شده بود و کنار خیابان زندگی میکرد و کنار خیابان هم مُرد.
وقتی ازدواج کردم، موادمخدر مصرف نمیکردم، البته ازدواج من هم از روی میل باطنی نبود و به اجبار خانواده و باورهای غلط آنها ازدواج کردم، فکر میکردند اگر ازدواج کنم، سر به زیر میشوم و زندگی میکنم. کسی که بلد نیست زندگی کند، کسی که مسوولیت پذیر نیست، چه فرقی میکند متأهل باشد یا مجرد، بیمسوولیت است.
من این موضوع را میدانستم، اما بلد نبودم چطور خانوادهام را متقاعد کنم که صلاحیت ازدواج و پذیرفتن مسوولیت فرزند را ندارم، البته همسرم زن مهربانی بود که با تمام مشکلات من میساخت و دم نمیزد و او هم قربانی ناآگاهی جامعه شده بود، بعد از گذشت مدتی از ازدواجم دوباره مصرف موادمخدر را شروع کردم، سال ۱۳۶۷ بود که طرح والعادیات(دستگیری معتادان) در ملایر به اجرا درآمد مجبور شدیم شبانه به اتفاق خانوادهام اثاثیه خانه را بار خاور کنیم و به خرم آباد رفتیم.
کل سرمایهام ۳۰ هزار تومان بود که از خواهرم بابت پول زمین پدری گرفته بودم، سه هزار تومان کرایه ماشین ما شد، چند روزی در بازار خرم آباد دنبال کار میگشتم تا اینکه تصمیم گرفتم کنار خیابان جوراب فروشی کنم و کمکم کارم گرفت و به ظاهر زندگیام را رونق دادم، تا اینکه یکی از اقوام همسرم که شیشهبُر بود، تصمیم گرفت جواز و سهمیهاش را بفروشد، یکی از برادران همسرم که آن موقع سرباز بود و به کار شیشهبری آشنایی داشت، از من خواست جواز و سهمیه را برایش بخرم، اما بعد از خرید زیر قولش زد و گفت نمیخواهم و در نتیجه به گردن خودم افتاد و چند سالی مشغول شیشهبری شدم، اما در این کار هم موفق نشدم.
ایرنا: همسرت هیچ گله و شکایتی نداشت، آیا صاحب فرزند هم شدید؟
فرازمند: همسرم رنجها و تنهاییهای زیادی را تحمل کرد و سکوتش همیشه سرشار از شکایت بود، اما دم نمیزد، سال ۱۳۷۴ همسرم به سرطان غدد لنفاوی مبتلا شد، این اتفاق درست زمانی افتاد که از هر لحاظ ورشکسته شده بودم، از او صاحب سه فرزند دو پسر و یک دختر شدم، با اینکه دستم خالی بود، اما هر کاری برای همسرم انجام دادم تا درمان شود، اما نتیجهای نداد و ششم اردیبهشت ماه سال ۱۳۷۶ فوت کرد.
نبود همسرم شیرازه زندگی ما را از هم گسیخت، دیگر امیدی به زندگی نداشتم و مصرفم به شدت افزایش پیدا کرده بود، یادم میآید زمانی که همسرم را به غسالخانه برده بودند، من به دنبال تهیه مواد بودم.
شرایطم خیلی بد بود تصمیم گرفتم به ملایر برگردم، خواهرم دختر چهار سالهام را پیش خودش نگه داشت و من و دو پسرم که دیگر مدرسه نمیرفتند، با هم زندگی میکردیم، سال ۱۳۷۷ به اتفاق دوستم «محمود» که تازه از زندان آزاد شده بود و دو پسرم به بندرعباس رفتیم، آنجا دست به هر کاری میزدم، از شیشه بری گرفته تا قاچاق فروشی و دکه داری، دو سال بندرعباس بودیم و تصمیم گرفتم به ملایر برگردم. خودم و پسر بزرگم مواد مخدر مصرف میکردیم و او مواد هم میفروخت، تا اینکه دوباره به زندان افتادم و دو سال بعد که آزاد شدم و سراغ پسرها را گرفتم هر کدام کار میکردند اما زندگی آشفتهای داشتند.
دوست داشتم محو شوم، آرام آرام به خیابان کشیده شدم و روی دیدن پسرهایم را نداشتم، همان موقع بود که انگشت پسر کوچکم با اره برقی قطع شده بود و پسر بزرگم به زندان افتاده بود، کلانتری بازار هم کاری به من نداشت، چون به این نتیجه رسیده بودند که همین روزها جنازهام را از کنار خیابان جمع میکنند.
ایرنا: مهمترین تصمیم زندگیات چه بود؟
فرازمند: عشق به قلم و نوشتن تنها چیزی بود که پس از حس پدرانه از همان زمان کودکی همراهم بود و هنوز در وجودم نمرده است، پس از اینکه چنین تصمیمی گرفتم این شعر را گفتم: «دگر اینجا نمیمانم / دگر افسانه شادی نمیخوانم»، «دگر شعر از شراب و گل نمیگویم/ دگر با بره آهو خو نمیگیرم»،« دگر با دختران دفتر شعرم نمیگویم، نمیخندم.... مرا هم مُرده پندارید/ مرا در این مزار زندگی، آرام بگذارید».
عید سال ۱۳۸۴ بود، کنار دیوار بیمارستان در خیابان سیروس قدم میزدم، به بالای خیابان چشم دوخته بودم تا ماشینی انتخاب کنم و خودم را جلوی آن پرت کنم، با خودم میگفتم من که زنده بودنم به دردی نخورد، لااقل با مُردنم حالی به بچههایم بدهم تا بتوانند با پول دیهای که میگیرند زندگیشان را رو به راه کنند.
تا اینکه یک نیسان رسید و خودم را پرت کردم جلوی آن و با صدای بلند گفتم «خدایا تمامش کن» و دیگر نفهمیدم چه شد، وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم و پسر راننده نیسان بالای سرم بود و از من خواست که رضایت بدهم تا پدرش از بازداشتگاه آزاد شود، ظاهراً اتفاقی برایم نیفتاده بود و دکتر گفت لخته خونی در سرت دیده شده و باید بمانی تا وضعیتت بررسی شود، اما من با رضایت خودم به کلانتری ۱۱۳ بازار آمدم و رضایت دادم و راننده نیسان از بازداشتگاه آزاد شد، وقتی رضایتنامه را امضاء میکردم راننده نیسان گفت: «طریقه خودکار گرفتنت نشان میدهد که اهل قلم و دفتری».
کمی حرف زدیم و پس از آن به اتفاق هم به ناصر خسرو رفتیم و راننده نیسان مرا به مسافرخانهای برد که با صاحبش دوست بود و اتاق دو تختهای برایم گرفت و قرار شد آنجا بمانم تا دنبالم بیاید و ۶۰ هزار تومان هم زیر بالشم گذاشته بود.
روز چهارم فروردین ۱۳۸۴ تصمیم گرفتم مصرفم را قطع کنم و از طریق یکی از دوستانم وارد جلسات پارک کوثر شدم، هر روز صبح حدود ساعت ۱۰ جلسات با حضور افرادی که در دوران ترک بودند، برگزار میشد، ۳۸ روز را در آن پارک گذراندم و صبحها قبل از شروع جلسه یک چهارم نان بربری، یک تکه پنیر و یک استکان چای به ما میدادند و تا صبح روز بعد چیزی برای خوردن نداشتم، افراد زیادی شبها در همان پارک و کنار شمشادها مواد مصرف میکردند، اما من دیگر نمیخواستم این کار را ادامه دهم، سیگار نداشتم و روزها پس از تمام شدن جلسات، مشغول جمع کردن ته سیگار از اطراف پارک میشدم و با اینکار هم سرگرم بودم و به فکر مصرف نمیافتادم و هم برای شب سیگار داشتم.
حدود ۲۶ روز بود که پاک بودم، یک شب در پارک کوثر نشسته بودم باران تندی میبارید و سماور دکهای که در پارک بود، قلقل میکرد، خیس شده بودم و آرزویم در حد خوردن یک لیوان چای کوچک شده بود، با خودم گفتم «خوش به حال کسی که سیگار کشید و یک لیوان چای خورد و مُرد».
ایرنا: بهترین اتفاق زندگیات بعد از ترک اعتیاد چه بود؟
فرازمند: پس از پشت سر گذاشتن دوره ۳۸ روزه، یکی از دوستان هم مصرفی من که هنوز مصرف کننده بود، مرا را دید و گفت خانهای باز شده به نام «خانه دوست» که چای و ناهار هم میدهند، از نظافت این مرکز شروع کردم و بعد از مدتی آشپزی کردن، به گروه «ٱتریچ» که کارش جمعآوری سرنگهای آلوده بود، پیوستم.
بیشتر خرابههای پامنار، ناصرخسرو، دروازه غار، زیر پل ری و امامزاده یحیی را پاکسازی میکردیم و همانجا اتاق کوچکی داشتم و دو پسرم را پیش خودم آوردم، پسر بزرگم به علت درگیری و شرارت دوباره راهی زندان شد، اما پسر کوچکم کمک من آشپزی میکرد و همزمان سرکار میرفت، تا اینکه با کمک بنیانگذار تولد دوباره و گروههای ۱۲ قدمی در ایران، درس خواندم و دیپلم گرفتم و پس از آن در رشته روانشناسی اعتیاد دانشگاه شهید بهشتی تهران پذیرفته شدم.
از دانشگاه که میآمدم، گاز استریل، باند، لیوان یک بار مصرف و یک فلاسک کوچک چای را در کولهپشتی میگذاشتم و راهی خرابههای اطراف تهران میشدم و زخمهای معتادانی که در دخمهها و خرابهها مشغول زندگی و مصرف مواد بودند را پانسمان میکردم، خیابان ابریشم تهران دخمهای دارد که اگر سری بزنید، ممکن است اسکلتهایی هم پیدا کنید، ابتدا بوی زخمها اذیتم میکرد اما عشقورزی را آنجا یاد گرفتم و خیلی از معتادانی که آنجا بودند را به مرکز معرفی میکردم و به همان روشی که خودم رفته بودم، پاک میشدند.
ایرنا: از چه طریق به افراد درگیر اعتیاد کمک میکنید؟
فرازمند: از زمانی که از مواد مخدر رهایی پیدا کردم، دفتر ترک اعتیاد «تولد دوباره» را راهاندازی کردم تا شاید بتوانم با سواد اندکی که فرا گرفتم، بتوانم به این افراد کمک کنم، طی ۲۰ سال گذشته، بیش از ۲ هزار مصرف کننده موادمخدر کنار من پاک شدند و با آنها ارتباط دارم که برخی در ملایر، تهران، کرج و شهرهای دیگر هستند.
من به گفتن شعر و نویسندگی علاقه زیادی دارم و تاکنون شعرهای زیادی را گفتهام و کتاب «پرواز با بالهای سوخته» را نوشتهام و دوست دارم دیگران هم آن را مطالعه کنند.
و سخن آخر:
فرازمند: اعتیاد چیزی فراتر از مصرف موادمخدر، مصرف آن نشانه بارز اعتیاد است، وجود فرد معتاد پر از ترس است و هر فرد معتادی خلأ و کمبودی در درونش احساس میکند و نباید به فرد معتاد از بالا به پایین نگاه کرد و به دلیل احساساتی بودن، نوع برخورد با آنها باید مهربانانه باشد.
خانوادهها باید فرزندانشان را در تمامی موضوعات وارد کنند، با آنها در هر مورد مشورت بگیرند، اجازه بروز احساسات را به فرزندان خود بدهند و احساسات آنها را قضاوت و سرکوب نکنند، والدین نباید فرزندانشان را تهدید کنند، اجازه دهند توانایی خود را بشناسند و خودشان انتخاب کنند، برای فرزندشان جشن تولد بگیرند، حتی شده یک جشن کوچک سه نفره، به آنها مسوولیت بدهند و آنها را مسوولیتپذیر تربیت کنند.
اعتقاد راسخ دارم برگزاری کلاسهایی با هدف توانمندسازی خانوادهها در سطح شهر به ویژه مناطق حاشیهنشین و آسیبپذیر میتواند تأثیر بسزایی در پیشگیری از اعتیاد داشته باشد.