شناسهٔ خبر: 74812170 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایبنا | لینک خبر

گفت‌وگو با محمدهاشم اکبریانی درباره رمان «گرسنگی بی‌پایان»؛

هیولای قدرت، خودش را هم می‌خورد / ذهن من پر از قصه‌های حیوانات است

محمدهاشم اکبریانی، نویسنده رمان «گرسنگی بی‌پایان»، گفت: دراطرافم و در فیلم‌ها و داستان‌ها، آدم‌هایی را دیده‌ام که در عرصه‌های مختلف، مثلاً در ادارات یا سازمان‌های مافیایی، برای به دست آوردن قدرت و گسترش و افزودن آن حرص زیادی دارند و این طمع برای بیشتر به‌دست آوردن همیشه همراه آنهاست، در حالیکه همین قدرت بیشتر در نهایت خودشان را نابود می‌کند.

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا اخیراً به قلم محمدهاشم اکبریانی، دو رمان به نام‌های «صحرا همه درد انتظار بود» و «گرسنگی بی‌پایان» منتشر شده است. «گرسنگی بی‌پایان» رمانی‌ست تمثیلی که وقایع آن در اجتماع موش‌ها می‌گذرد. نویسنده در این رمان با استفاده از قالب داستانی فابل، به معضل اجتماعی طمع و قدرت‌طلبیِ بی‌انتها و آسیب‌های آن پرداخته است. انتشار این کتاب از سوی نشر خزه بهانه‌ای شد تا در گفت‌وگو با محمدهاشم اکبریانی به بررسی چگونگی شکل‌گیری «گرسنگی بی‌پایان» و کارکرد حکایت‌های فابل در ادبیات داستانی معاصر بپردازیم.

شما در «گرسنگی بی‌پایان» به سراغ ژانر فابل رفته‌اید و داستان را از زبان حیوانات و با شخصیت‌های حیوان روایت کرده‌اید. آیا آگاهانه به این سنت قصه‌گویی و کتاب‌هایی مثل «کلیله و دمنه» نظر داشته‌اید؟

به دلیل مطالعه عمیقی که در ادبیات کهن دارم با کتاب‌های «هزار و یک شب»، «کلیله‌ودمنه» و فولکلورهای ایرانی و همچنین اسطوره‌ها آشنا هستم. در تمام اینها در روایت و شخصیت‌پردازی از حیوانات بسیار استفاده شده است. ذهن من در زمان شکل‌گیری این داستان بیشتر متوجه عناصر غیرانسانی، به شکل اسطوره یا موجودات زنده‌ای که دارای رفتار هستند، بوده. این انتخاب برخاسته از ذهنیتی است که قبلاً به دلیل مطالعه و علاقه به حوزه فولکلور و حکایات قدیمی ایجاد شده و ناخودآگاه بوده است.

چرا رمان «گرسنگی بی‌پایان» را از زبان حیوانات نوشته‌اید؟

ذهن من پر از قصه‌های حیوانات است؛ نه تنها حکایات ایرانی بلکه قصه‌های سرخپوستی و آیین‌های مناطق مختلف دنیا را که در آنها حیوان نقش عمده دارد مطالعه کرده‌ام.

چرا از بین حیوانات، موش را به عنوان شخصیت اصلی انتخاب کردید؟

دلیل اصلی این است که موش در ذهن ما انسان‌ها حیوانی ضعیف است که به‌راحتی می‌توان آن از بین برد. این حیوان ضعیف دایم می‌خورد و در حال جویدن است تا دندان‌هایش دراز نشود و بتواند زنده بماند. بسیارخوار بودن موش و اینکه شاید جالب باشد تصور کنیم چنین حیوان ضعیفی اگر قوی‌ترین شود چه می‌کند انگیزه من برای انتخاب این حیوان بود.

یک نکته جالب در این رمان شباهت آن به «موش و گربه» عبید زاکانی است. البته در آن اثر موش‌ها در جایگاه مظلوم قراردارند ولی در رمان شما موش در جایگاه ظالم است. در زمان نگارش کتابتان به «موش و گربه» توجه داشته‌اید؟

من داستان‌هایی مثل «موش و گربه» را خوانده‌ام. فیلم «شهر موش‌ها» را هم دیده‌ام. ولی کتاب من روایت دیگری دارد اینجا موش قدرت برتر می‌شود و سعی دارد دنیای پیرامون را بخورد.

ایده این رمان از کجا به ذهنتان آمد؟

در اطرافم و در فیلم‌ها و داستان‌ها، آدم‌هایی را دیده‌ام که در عرصه‌های مختلف، مثلاً در ادارات یا سازمان‌های مافیایی، برای به دست آوردن قدرت و گسترش و افزودن آن حرص زیادی دارند و این طمع برای بیشتر به‌دست آوردن همیشه همراه آنهاست، در حالیکه همین قدرت بیشتر در نهایت خودشان را نابود می‌کند. افرادی هم در کنار آنها جمع می‌شوند که شخصیت‌های مختلفی دارند. برخی به ظاهر تابع آنها هستند ولی تنها به منافع خود فکر می‌کنند و سعی دارند با تملق به مقام و جایگاه بهتری برسند و برخی هم ارادتمند و مرید مدیر هستند. فرد صاحب قدرت از توجه زیردستان به وجد می‌آید ولی در نهایت محکوم به ضعف و نابودی است و همان ریاکاران فرصت‌طلب که در سایه او به قدرت و منفعت رسیده‌اند به او ضربه می‌زنند.

کامار در این رمان نماد چیست؟

کامار شخصیتی است که اشاره می‌کند هر قدرتی به یک ارزش پایبند است و سعی دارد آن را از درون مردم دریافت کند تا دیگران با وی همراه شوند. البته گاه خود به آن ارزش اعتقاد واقعی پیدا می‌کند. به عنوان نمونه یک مدیر متوجه می‌شود کارمندانش به رفتار محترمانه اهمیت می‌دهند، بنابراین نشان می‌دهد فردی مهربان و حامی است تا بتواند آنها را تحت سلطه خود نگه دارد. برخی نیز یا به شکل «ارادتمند» یا «سفیدرنگ» خود را به مدیر نزدیک می‌کنند که اولی واقعاً مرید و تابع وی است و دومی تنها متظاهر و متملق است و به منافع خود می‌اندیشد.

آیا در این رمان به تقابل سنت و مدرنیسم هم اشاره داشته‌اید؟

نه در ذهن خودم نبوده ولی می‌تواند باشد، چون گاه نویسنده از ضمیر ناخودآگاه مطلبی را بیان می‌کند که برای خواننده یا منتقد برداشت‌های مختلفی ایجاد می‌کند و این برداشت‌ها می‌توانند درست باشند.

هیولای قدرت، خودش را هم می‌خورد / ذهن من پر از قصه‌های حیوانات است

در این رمان، مادر هیولا دایم تکرار می‌کند که بزرگی نابودی می‌آورد. آیا این باور خود شماست که از زبان مادر هیولا بیان می‌شود؟

در رمان، شخصیت‌های مختلف باور خود را بیان می‌کنند؛ به عنوان نمونه کامار تاکید می‌کند که هیولا باید قدرت بگیرد تا ارزش‌ها بارور شوند: «غلبه بر انسان باعث شده روح کامار میان ستارگان برود و با خورشید همنشین شود. شعله و دودی که از آتش زدن انسان‌ها بلند می‌شود خوراک روح او در آسمان و ماه و خورشید و همه ستاره‌ها می‌شود» و مادر هیولا هم سخنان ضد و نقیضی دارد، چراکه از میانه داستان می‌بینیم از اینکه به او احترام می‌گذارند خوشحال است و دوست دارد پسرش قدرتمندتر باشد.

در طول داستان می‌بینیم که حلقه دوستان هیولا کوچک‌تر می‌شود و حتی او کم‌کم سراغ همنوعان می‌رود. شما به جنبه‌های مختلف قدرت پرداخته‌اید و به اتفاقی که برای یک ضعیف، پس از رسیدن به قدرت، می‌افتد. آیا این بر اساس مطالعات قبلی در این زمینه بوده؟

قدرت که بزرگ‌تر می‌شود دنبال گسترش بیشتر است و نیاز دارد اطرافیان خود را حذف یا در خود حل کند. در حکایتی خوانده‌ام که پادشاهی در اواخر عمرش به اندازه‌ای از اطرافیانش می‌ترسید که خود را در سلولی محبوس کرده بود که همان سلول هم داخل یک زندان بود که کلیدش را فقط خودش داشت. یا رییس یک باند مافیایی فقط به برادرش اجازه می‌دهد با او در ارتباط باشد و حتی همسرش هم نمی‌تواند او را به‌راحتی ببیند. این افراد با اینکه قدرتشان بیشتر می‌شود اما به شرایطی می‌رسند که خود نیز نابود می‌شوند.

در این رمان وقتی سفیدرنگ یک بی‌گناه را می‌کشد وانمود می‌کند که برای حفظ قدرت این کار را کرده است؛ یعنی قدرت ابزار و توجیهی برای فساد و جنایت می‌شود. لطفاً در این باره توضیح دهید.

سفیدرنگ نماد فرد فرصت‌طلب است که از همان کودکی دوست داشته از طریق نزدیکی به هیولا به مقام بالاتری برسد. وقتی این فرصت‌طلب می‌بیند که موش دیگری می‌خواهد جایش را بگیرد، او را نابود می‌کند و چون اطمینان دارد مورد حمایت قدرت است آسوده است و سعی می‌کند دیگران را هم فریب دهد تا چهره‌ای مثبت داشته باشد.

رابطه ریا و قدرت در این رمان بسیار مورد تاکید است. لطفاً در این مورد نیز صحبت کنید.

سفیدرنگ ریاکار دنبال منافع بیشتر است و وقتی دیگر به این نتیجه می‌رسد که قدرت برتر در حال نابودی‌ست، تنهایش می‌گذارد و در پایان داستان می‌بینیم در خوردن هیولا هم شریک می‌شود. به مسائل دیگری هم در این داستان اشاره شده؛ به عنوان نمونه ارادتمند، ارادت احمقانه به قدرت دارد و انگیزه وی از نزدیک شدن به هیولا خدمت کردن بیشتر است و حکیم نیز ایدئولوگی‌ست که برای ایدئولوژی، قربانی می‌طلبد و هم‌چنین سعی دارد صاحب قدرت را قدرتمندتر کند تا به منافع بیشتری برسد.

یک جا به مناظره ماه و ستاره اشاره کرده‌اید. چرا این سوال را لازم دیدید مطرح کنید که «واقعا چرا موش‌های زمینی برای ماه این اندازه اهمیت داشتند؟»

در آن قسمت از داستان به ذهنم رسید که شرایط به گونه‌ای شده که اگر ماه و ستاره هم آن را ببینند درباره‌اش سخن می‌گویند. در حکایات قدیمی هم بارها خوانده‌ام که اجرام آسمانی وارد ماجرا می‌شوند و درباره حوادث سخن می‌گویند. شاید در ناخودآگاه من آن داستان‌ها جاری بوده است.

قدرت، احساس‌نکردن درد و مقاوم بودن در برابر هر ضربه قابلیت‌هایی بود که هیولا به دست آورد. اما نکته‌ای که در این رمان مطرح است این است که در پایان، یکی از همین قابلیت‌ها، یعنی احساس‌نکردن درد، باعث نابودی هیولا شد.

قدرت در نهایت خود را از بین می‌برد و دیدیم که هیولا بدون اینکه متوجه باشد در حال خوردن خودش است. دلیلش هم این است که درد را احساس نمی‌کند. صاحبان موقعیت برتر کم‌کم در برابر تهدیدها مقاوم می‌شوند. صاحب هر نوع قدرتی، چه قدرت اقتصادی و چه انواع دیگر قدرت، با دستیابی به قدرت بیشتر، در برابر تهدیدها مقاوم می‌شود و هرچه هم به او ضربه می‌زنند آزار نمی‌بیند و نابود نمی‌شود. چنین شرایطی قدرتمند را به این نتیجه می‌رساند که هیچ‌گاه شکست نمی‌خورد اما این تفکر مانع از آن می‌شود که به خودش و سرنوشتی که پس از ضربه‌ناپذیر بودن و احساس‌نکردن درد در انتظارش نشسته، بیندیشد. توهم بی‌مرگی، خود، مرگ را به همراه می‌آورد و باعث می‌شود صاحب قدرت در مسیر نابودی قرار گیرد.

در پایان رمان اشاره کرده‌اید که نهایت قدرت، ضعف است و اینکه تمام اطرافیان قدرتمند تنها دنبال منفعت هستند و قدرت به نزدیک‌ترین‌هایش هم رحم نمی‌کند. آیا این از قبل در ذهن شما طراحی شده بود؟

اغلب ما، خصوصاً یک صاحب قدرت، وقتی در عرصه‌ای، مثلاً فعالیت‌های اقتصادی یا رفتارهای مافیایی، شکست می‌خوریم و ناتوان می شویم سعی داریم دیگران، حتی نزدیک‌ترین افراد به خودمان را مقصر بدانیم. هیولای این داستان هم گرسنگی و ضعف خود را گردن این و آن می‌اندازد و حتی مادرش، بتی را که به آن اعتقاد دارد و ارادتمندانش را مقصر می‌داند پس همین توجیه باعث می‌شود بدون عذاب وجدان بتواند آنها را از بین ببرد. می‌بینیم اولین کسانی که خورده می‌شوند نزدیک‌ترین افراد به خودش هستند.

در این داستان می‌بینیم با اینکه حتی کامار خورده می‌شود، سفیدرنگ فرصت‌طلب در امان می‌ماند و حتی چشمان هیولا نصیبش می‌شود. چرا داستان را این گونه تمام کردید؟

سفیدرنگ فقط دنبال منافع خود بود و تجربه‌های عینی در جهان هم نشان داده که فرصت‌طلبان تا زمانی که صاحب قدرت دچار ضعف نشده، خود را به او نزدیک می‌کنند اما به محض آنکه او را در موضع ضعف می‌بینند رهایش می‌کنند و به قدرتمند جدید می‌چسبند و حتی برای کسب موقعیت بهتر، دشمن و نابودکننده قدرت تضعیف‌شده، می‌شوند. کامار نیز منبع ارزش و باورهای زیردستان هیولاست که گاهی همین باورها هیولا را دچار شرایط سخت می‌کند و می‌فهمد آن اعتقاد را باید له کند و بخورد تا از نابودی نجات یابد.