حسین زوارزاده- سولههای عظیم، مثل شبحهای خاموش، ایستاده بودند؛ جایی که روزگاری صدای غرش ماشینآلات و خندههای پرشور کارگران، زندگی را به این خاک تزریق میکرد. حالا اما، سکوتی مرگبار همهجا را فرا گرفته بود. روی دیوار زنگزدهی یکی از سولهها هنوز جملهای محو دیده میشد: «تولید ملی، افتخار ملی». اما این شعار دیگر نه الهامبخش بود و نه افتخارآفرین، بلکه همچون زخم باز، بر قلب این خاک حک شده بود؛ پشت این جمله هزاران رؤیای شکسته، اشکهای فروخورده و داستانهایی پر از درد و امید پنهان شده بود.
در میان این ویرانهها، کاوه ایستاده بود؛ مردی با موهای جوگندمی و شانههایی که زیر بار سالها خستگی خم شده بود. نگاهش بر درهای زنگزده و پنجرههای شکسته میلغزید، انگار به گذشتهای نگاه میکرد که هنوز در گوشهای از روحش زنده بود. وقتی لب به سخن باز میکند، صدایش مثل شاخهای خشکیده در باد میشکند:
«آن روزها همهچیز زنده بود. خط تولید تازه راه انداخته بودیم، صادرات داشتیم، حتی برای نمایشگاههای جهانی آماده میشدیم. من باور داشتم که میشود ایران را روی نقشهی تولید دنیا ثبت کرد. اما... هر بار یک بخشنامهی ناگهانی، یک تصمیم بیرحمانه، همه نقشهها را مثل شیشه خرد میکرد. انگار هر روز یک دست پنهان، چوبی لای چرخ ما میگذاشت. من فقط میخواستم کار کنم... فقط کار. اما هر بار که جنگیدم، بیشتر خسته شدم.»
چشمانش برق اشک دارد، اما غرور مانع میشود که اشکهایش فرو بریزد؛ شاید همان غرور، آخرین چیزی است که از آن سالهای پرشور برایش باقی مانده است.
کاوه تنها نیست. در سالهای اخیر، موجی از کارآفرینان، سرمایهگذاران و صاحبان کارخانههای بزرگ، کسانی که روزی قهرمانان بیادعای تولید کشور بودند، با چمدانهایی پر از امید و ترس، وطن را ترک کردند. نه بهخاطر فقر، بلکه بهخاطر زخمی که از بیثباتی و بیعدالتی خورده بودند؛ زخمی که از فشارهای طاقتفرسای اقتصادی، بوروکراسی خفهکننده و رسانههایی که به جای روایت قهرمانیشان، آنها را با برچسبهایی مثل «کاسب تحریم» و «دلال ارز» تحقیر کردند، ایجاد شد. آنان رفتند تا شاید در جایی دور، رؤیاهایشان را دوباره زنده کنند؛ غافل از اینکه غربت، گاهی بیرحمتر از وطن است.
یکی از این پرندگان مهاجر، مهتاب است؛ زنی ۴۰ ساله با چشمانی که میان غرور و اندوه در نوسان است. زمانی برند پوشاکش در کشور، مایهی افتخار بود؛ نامی که در ویترین فروشگاههای بزرگ برق میزد و نماد «تولید ملی» به شمار میرفت. اما حالا، در کشوری همسایه، در صفهای طولانی و سرد ادارات، با دستانی یخزده، برای گرفتن یک مجوز ساده میجنگد. وقتی از گذشته میگوید، صدایش میلرزد و اشک در چشمانش حلقه میزند:
کارخانهام ۲۵۰ کارگر داشت؛ ۲۵۰ خانواده به ما تکیه کرده بودند. در اوج، به چند کشور صادرات داشتیم. اما یکشبه، با تغییر نرخ ارز و تصمیمات شتابزده، همهچیز فرو ریخت. به هر ادارهای که میرفتم، با طعنه میگفتند: تو که برندت معروفه، چرا به فکر خودت نیستی؟کاش میفهمیدند من برای خودم نمیجنگیدم...
درحالیکه بعضی آقازادهها با ارز دولتی برندهای پوشالی میساختند و بازار را به آتش میکشیدند، ما که سالها با خون دل تولید کرده بودیم، باید تاوان میدادیم. اگر میماندم، نه فقط برندم، که زندگی همه آن ۲۵۰ خانواده نابود میشد. اما غربت هم بهشتی نبود؛ اینجا حتی اجازه ندارم آزادانه تولید کنم. اینجا هم کسی به ما خوشآمد نمیگوید.
سیامک، سرمایهگذار حوزه فناوری، قصهای متفاوت اما با زخمی مشابه دارد. او میلیونها دلار سرمایه از ایران خارج کرد تا استارتاپی جهانی بسازد؛ رؤیایی که هیچگاه به ثمر نرسید. وقتی از تجربهاش حرف میزند، خشم در صدایش مثل آتش شعله میکشد:
در ایران، به من میگفتند کاسب تحریم، دلال ارز. رفتم تا ثابت کنم میشود بدون رانت، جهانی شد. اما آنجا فهمیدم سرمایه بدون ریشه، مثل پر کاهی است در طوفان. قوانین سختگیرانه، بیاعتمادی بانکها، نگاه مشکوک خارجیها... همهچیز علیه ما بود. در ایران، اگر دستهای آلوده و دخالت آقازادهها نبود، میتوانستیم پلتفرمی جهانی بسازیم. اما همان آقازادهای که حتی سواد اقتصادی ندارد، میلیاردها دلار ارز دولتی میگیرد و به باد میدهد، و هیچکس از او نمیپرسد چرا. و ما؟ ما همیشه مقصر بودیم.
برخی دیگر با رؤیای خطوط تولید مدرن به اروپا رفتند. در ابتدا، عکسهایشان با کتوشلوارهای شیک و لبخندهای مصنوعی، تیتر رسانهها شد. اما حقیقت پشت درهای بسته خودش را نشان داد: دیوارهای بلند بوروکراسی، مالیاتهای کمرشکن و حتی نژادپرستی اقتصادی. کشوری که در ابتدا وعده حمایت داده بود، به محض ورود رقیبان خارجی، مسیرشان را بست. بسیاری از کارخانهها، هیچگاه از روی کاغذ به واقعیت نرسیدند. آن لبخندهای مصنوعی، به عکسهای خاکگرفتهای در گوشه آلبوم خاطرات بدل شدند.
اما شاید تلخترین زخم را رسانههای داخلی زدند. رسانههایی که به جای روایت رنج این مهاجران، به جای دفاع از کسانی که سالها برای تولید جنگیده بودند، تصویری خیانتبار از آنها ساختند. در ذهن مردم، آنان تبدیل شدند به «سرمایهداران فراری»؛ کسانی که سرمایه کشور را برداشته و مردم را در تنگنا گذاشتهاند.
کاوه با بغضی فروخورده میگوید: وقتی رفتیم، هیچکس روایت واقعی ما را نگفت. هیچکس نگفت که رفتیم تا سرمایه را زنده نگه داریم، نه برای فرار. رسانهها فقط تیتر زدند: سرمایهداران فراری شدند. آنها مردم را با ما دشمن کردند، در حالی که ما برای همین مردم جنگیده بودیم.
غربت اما، سرزمین رؤیاها نبود. پس از ماهها جنگیدن با قوانین، بیاعتمادیها و درهای بسته، مهتاب، کاوه، سیامک و بسیاری دیگر فهمیدند که هیچجا خانهتر از وطن نیست. ایران، با همه زخمهایش، هنوز خاکی بود که بوی امید میداد. هنوز میان کارگر و کارفرما اعتماد و ریشههای فرهنگی وجود داشت که در هیچ کشوری یافت نمیشد.
کاوه، همانطور که به سولههای خاموش نگاه میکند، آرام میگوید: بازگشتم نه به خاطر شکست، بلکه به خاطر فهمیدن. فهمیدم اگر قرار است چیزی را دوباره بسازم، باید همینجا باشد. حتی اگر هزار مانع سر راهم باشد، باز هم این خاک خانه من است.
بازگشت این سرمایهگذاران، فقط بازگشت چند فرد نیست؛ بازگشت رؤیاهای به سرقترفته است. اگر سیاستگذاران گوش شنوا داشته باشند و رسانهها به جای تخریب، روایت امید را بسازند، این بازگشت میتواند نقطهی عطفی برای شکوفایی ملی باشد. باید داستان این پرندگان مهاجر، نه بهعنوان شکست، بلکه بهعنوان حماسه روایت شود.
زیرا حقیقت این است که پرندگان، هرچقدر هم پرواز کنند، سرانجام دوباره به آشیانه بازمیگردند. و اگر این بازگشت با درایت و همدلی همراه باشد، میتواند آغازی باشد برای فصلی تازه؛ فصلی که در آن، همان کسانی که روزی «کاسب تحریم» نامیده میشدند، به قهرمانان بیتاجوتخت تولید ملی بدل شوند.
در سکوت سرد آن شهرک صنعتی، شاید دوباره صدای ماشینآلات بلند شود؛ شاید روزی، همان تابلوی محو روی دیوار، با غرور بدرخشد: تولید ملی، افتخار ملی
و اینبار، نه بهعنوان شعاری فراموششده، بلکه بهعنوان حقیقتی زنده و تپنده.
انتهای پیام/