سرویس بینالملل خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - الهه شمس: رمان «چراغقوه» ترکیبی است از تسخیر ذهنم بهوسیله خاطرات کودکی از سفری به ژاپن سفری که فاجعهبار نبود اما کاملاً نظم زندگیام را برهم زد و داستانهایی درباره ناپدیدشدنهای توضیحناپذیر مردم عادی ژاپن در اواخر دهه ۱۹۷۰، از جمله یک دختر مدرسهای که چندان از من بزرگتر نبود. اینکه چرا اکنون داستان را منتشر کردهام، انتخاب عمدی لحظه نبود؛ بالاخره توانستم کتاب را تمام کنم! اما خوششانسم که این زمان، دورهای است که پذیرای داستانهایی درباره مردم عادی در مواجهه با نیروهایی خارقالعاده و گاه شریرانه است.
کتابی که مرا عاشق خواندن کرد
گزینههای زیادی هست، اما چون این روزها دربارهاش مینویسم، به ذهنم میرسد: دونالد بارتلمی و داستانهای عجیب، بیپروا، دانشورانه و اندوهناک او که دستهبندیناپذیرند. نوجوان که بودم آثارش را کشف کردم و با ولع خواندم. بارتلمی از نخستین نویسندگانی بود که نه از سر وظیفه، بلکه برای لذت محض خواندم.
کتابی که باعث شد نویسنده شوم
بیشتر کتابهایی که در کودکی دوست داشتم، در این دستهاند؛ اما سه مجموعه بیشترین تأثیر را گذاشتند: وامگیرندگان ماری نورتن، مجموعه نارنیا نوشته سی. اس. لوئیس، و مجموعه تاریکی میوزد از سوزان کوپر. همینها بودند که باعث شدند از هفتهشتسالگی داستانهایی کاملاً تقلیدی و مشتق بنویسم. هنوز هم وامگیرندگان و تاریکی میوزد را ستایش میکنم هرچند از کودکی دوباره نخواندهام اما با نارنیا به شکل دردناکی قطع رابطه کردم، چون در بزرگسالی، زمانی که میخواستم به هر قیمتی آن را به بچههایم بخوانانم، فهمیدم دیگر همان کتابی که در کودکی به یاد داشتم نیست. در نهایت، من و بچهها کتاب را کنار گذاشتیم.
کتابی که بارها و بارها میخوانم
بهدلیل علاقه به خواندن و تدریس رمانهای کوتاه، گتسبی بزرگ و دوران شکوفایی دوشیزه جین برودی را مدام میخوانم. هر بار شگفتزده میشوم از اینکه نویسندگان چطور در چنین حجم اندکی اینهمه لایه گنجاندهاند.
کتابی که نگاه مرا به جهان تغییر داد
تقریباً هر بار که کتابی واقعاً بزرگ میخوانم، چنین حسی پیدا میکنم: جهان یا نگاه من به آن بیگانه میشود، انگار به سیارهای ناشناخته پرت شدهام. این حس را اخیراً با آثاری چون داستان رویش ریچارد پاورز، بیداری پل کینگزنورت، دوست سیگرید نونز، پس از سافو سلبی وین شوارتز، اعمال انسانی هان کانگ، و پانزده سگ آندره آلکسیس تجربه کردهام.
کتابی که نگاه مرا به رمان تغییر داد
سکونت جنی ارپنبک؛ چون با ایجاز، همان کاری را میکند که بهترین شعرها میکنند. مثل یک شعبده است. این کتاب الهامبخش چراغقوه شد که امیدوار بودم رمانی کوتاه و پر از فضای سفید باشد، اما در نهایت بلندترین کتابی است که منتشر کردهام. همین باعث شد به ایجاز ارپنبک حتی بیشتر احترام بگذارم.
کتابی که اکنون میخوانم
چندی پیش در یک کتابفروشی دستدوم، باغ فینتسی-کونتینیها اثر جورجو باسانی (با ترجمه ویلیام ویور) را دیدم و فهمیدم هرگز نخواندهام، هرچند فیلمش را به یاد داشتم. حالا سرگرم خواندنش هستم و خیلی دوستش دارم. این کتاب حسی میدهد انگار خاطرات گذشتهای جبرانناپذیر را دوباره تجربه میکنی، حتی اگر زندگیهای توصیفشده هیچ ربطی به زندگی واقعی من نداشته باشد.
کتاب بوکری که همه باید بخوانند
خط زیبایی آلن هالینگهرست؛ یکی از کتابهای محبوب همیشگیام.
بهترین مکان و زمان نوشتن و ابزار لازم
هر جایی که شخص دیگری مسئول آمادهکردن غذا باشد، بهترین جا برای نوشتن من است.
باشگاه کتاب رؤیاییام
من اهل باشگاه کتاب نیستم؛ خیلی سرکش میخوانم و حتی برای کتابهایی که خودم به شاگردانم توصیه میکنم، به سختی همزمان با آنها پیش میروم. اگر هم باشگاه کتابی میداشتم، کسی بودم که کتاب را تمام نکرده و بقیه را عصبانی کرده! اما اگر قرار بود با هر نویسنده زنده یا مردهای درباره کتابها گپ بزنم، دوست داشتم در خانه مونک کنار ویرجینیا وولف بنشینم، البته اگر دعوتم کند.
منبع: thebookerprizes
∎