مقدمه
در فضای پرتلاطم و پیچیده خاورمیانه، بحث خلع سلاح حزبالله لبنان همواره یکی از محورهای اصلی دیپلماسی بینالمللی بوده است. این بحث نه تنها یک موضوع داخلی لبنان، بلکه بازتابی از توازن قدرت، منافع متضاد و بازیهای بزرگ منطقهای و جهانی است. برای تحلیل این موضوع، نمیتوان به شعارهای رایج و کلیشه ای بسنده کرد؛ باید از منظر واقعگرایانه و با نگاهی انتقادی به ریشهها و پیامدهای آن پرداخت. از دیدگاه واقعگرایان در روابط بینالملل، قدرت نظامی یک بازیگر، نه یک تهدید ذاتی، بلکه ابزاری برای تأمین منافع و ایجاد بازدارندگی در محیطی است که قوانین بینالمللی به تنهایی قادر به تضمین امنیت نیستند. در این چارچوب، خلع سلاح یکجانبه یک بازیگر غیردولتی مانند حزبالله، بدون در نظر گرفتن واقعیتهای میدانی و تهدیدات موجود، نه تنها به صلح و ثبات کمک نمیکند، بلکه میتواند توازن شکننده منطقه را بر هم زده و به درگیریهای بزرگتری منجر شود.
این نگاه واقعگرایانه، در تقابل با روایتهای رسمی غرب قرار میگیرد. روایت غالب در جهان غرب، حزبالله را تنها یک گروه تروریستی مینامد که باید خلع سلاح شود تا دولت لبنان حاکمیت کامل بر خاک خود داشته باشد. این در حالی است که این روایت، عوامل زمینهساز شکلگیری و بقای این گروه مقاومت را نادیده میگیرد. حقیقت این است که لبنان، به دلیل موقعیت جغرافیایی و آسیبپذیری تاریخی خود در برابر تجاوزات خارجی، از ابتدا نیازمند مکانیزمهای بازدارندگی بوده است. تجاوزات مکرر اسرائیل به خاک لبنان، اشغال طولانیمدت جنوب این کشور و عدم اجرای کامل قطعنامههای شورای امنیت سازمان ملل متحد توسط اسرائیل، خلأ امنیتی جدی را ایجاد کرد. این خلأ امنیتی، بستر مناسبی برای رشد جنبشهای مقاومت مردمی، از جمله حزبالله، فراهم آورد. این گروه توانست با قدرت نظامی خود، به تنها نیروی بازدارنده در برابر تجاوزات اسرائیل تبدیل شود و در عمل، وظیفهای را انجام دهد که ارتش ملی لبنان به دلایل متعدد، قادر به انجام آن نبود.
تقابل منافع و قدرتهای منطقهای
فشارهای کنونی برای خلع سلاح حزبالله، عمدتاً از سوی ایالات متحده و اسرائیل و با حمایت برخی کشورهای عربی حاشیه خلیج فارس صورت میگیرد. این فشارها را باید در چارچوب رقابتهای ژئوپلیتیک منطقهای و تلاش برای تغییر توازن قوا به نفع منافع خاص تحلیل کرد. از منظر واقعگرایی، دولتها بر اساس منافع ملی خود عمل میکنند و نه بر اساس ارزشهای اخلاقی. در این چارچوب، هدف اصلی از فشار برای خلع سلاح حزبالله، تضعیف محور مقاومت در برابر هژمونی اسرائیل و ایالات متحده در منطقه است. این فشارها، در واقع، تلاشی برای حذف تنها بازیگری است که توانایی ایجاد بازدارندگی مؤثر در برابر تجاوزات احتمالی اسرائیل را دارد. حذف این قدرت بازدارنده، راه را برای ماجراجوییهای نظامی بیشتر و گسترش نفوذ اسرائیل در منطقه هموار خواهد کرد.
نمونهای بارز از این فشارها، تصمیم اخیر کابینه لبنان مبنی بر تصویب طرح «انحصار سلاح در دست دولت» است که با فشار فرستاده ویژه آمریکا و در غیاب و اعتراض وزرای شیعه صورت گرفت. این اقدام نه تنها فاقد اجماع ملی و طائفهای است، بلکه نشان میدهد که فشار خارجی تا چه حد میتواند بر فرآیندهای تصمیمگیری یک دولت مستقل تأثیر بگذارد. چنین تصمیماتی، در واقع، تلاش برای تحمیل یک راهکار سیاسی از بالا به پایین است که عمق شکافهای داخلی را بیشتر کرده و نه تنها به وحدت ملی کمک نمیکند، بلکه بحرانهای سیاسی جدیدی را نیز رقم میزند.
نوآم چامسکی، منتقد بزرگ سیاست خارجی آمریکا، بارها تأکید کرده است که سیاستهای آمریکا در خاورمیانه بر اساس اصول اخلاقی نیست، بلکه بر اساس منافع قدرتهای بزرگ و شرکتهای چندملیتی شکل میگیرد. در مورد لبنان نیز، سیاست آمریکا نه در جهت ثبات و امنیت مردم لبنان، بلکه در راستای تضمین امنیت و برتری نظامی اسرائیل است. بنابراین، درخواستهای مکرر برای خلع سلاح حزبالله، در واقع پوششی برای تضعیف یک رقیب استراتژیک و تسهیل سیاستهای منطقهای اسرائیل است. این فشارها نه به دنبال صلح، بلکه به دنبال تغییر توازن قوا به نفع یک طرف و به ضرر طرف دیگر است.
ملاحظات تاریخی و معماری امنیتی
تاریخ دیپلماسی بینالملل، پیوسته به ما یادآوری میکند که ثبات پایدار، نه با حذف یک طرف از معادله قدرت، بلکه با مدیریت تعارضها و دستیابی به یک معماری امنیتی متوازن حاصل میشود. در مورد لبنان، پارادوکس بزرگ در این است که قدرتهای بینالمللی، به جای آنکه ابتدا به حل ریشهای معضلات سرزمینی و امنیتی بپردازند، خلع سلاح یک نیروی غیردولتی را به عنوان پیششرط صلح مطرح میکنند. این رویکرد، یک نقیصه تاریخی در فهم ماهیت بحرانهای منطقهای است. همانگونه که دیپلماسی در اروپا پس از جنگهای ناپلئون بر پایهی توازن قدرت بنا شد، در خاورمیانه نیز راهکار صلح نمیتواند با نادیده گرفتن نیروهای موجود و توانمندیهای آنها طراحی شود.
این واقعیت که یک گروه مقاومت، توانسته است در برابر تجاوزات یک قدرت نظامی منطقهای (اسرائیل) بازدارندگی ایجاد کند، نشاندهنده یک خلاء بزرگ در مدیریت بحران و دیپلماسی رسمی است. در چنین شرایطی، تلاش برای خلع سلاح آن، در حکم برداشتن یک «مهار» از روی یک قدرت متخاصم است و میتواند پیامدهای ناخواستهای برای کل منطقه داشته باشد. هرگونه راهکاری برای آیندهی لبنان، باید این واقعیت را بپذیرد که حزبالله، به دلیل نقش تاریخی و پایگاه اجتماعی خود، بخشی از پازل پیچیدهی امنیتی و سیاسی این کشور است و نمیتوان آن را صرفاً با فرمانهای بیرونی حذف کرد.
نتیجهگیری
در نهایت، باید از خود پرسید که آیا خلع سلاح حزبالله میتواند به صلح و ثبات در منطقه منجر شود؟ تاریخ روابط بینالملل نشان میدهد که راهحلهای یکجانبه و مبتنی بر حذف، اغلب به جای حل مشکلات، آنها را پیچیدهتر و به درگیریهای شدیدتر منجر میکنند. راهکار واقعی برای ثبات لبنان و منطقه، نه در خلع سلاح یکجانبه یک بازیگر، بلکه در حل ریشهای بحرانهای موجود و اجرای کامل قطعنامههای بینالمللی است. جامعه بینالملل باید به جای تمرکز بر خلع سلاح حزبالله، اسرائیل را وادار به اجرای کامل قطعنامههای شورای امنیت، بهویژه قطعنامه ۱۷۰۱، کند. این قطعنامه علاوه بر خلع سلاح گروههای مسلح در جنوب رودخانه لیطانی، به تجاوزات هوایی، دریایی و زمینی اسرائیل به خاک لبنان نیز اشاره میکند و تأکید دارد که این تجاوزات باید متوقف شوند.
تضمین امنیت لبنان، تنها با ایجاد یک توازن قدرت واقعی و پایدار امکانپذیر است. این توازن، نه با حذف یک بازیگر قوی، بلکه با مشارکت همه بازیگران در یک فرآیند سیاسی و دیپلماتیک جامع به دست میآید. خلع سلاح حزبالله، بدون تضمین امنیت لبنان در برابر تجاوزات خارجی، یک اقدام خطرناک و بیثباتکننده است. بنابراین، راهحل واقعی، دیپلماسی برای کاهش تنشها، احترام به حاکمیت ملی لبنان و پذیرش نقش حزبالله به عنوان یک نیروی سیاسی و اجتماعی است که بخش بزرگی از مردم لبنان را نمایندگی میکند. نادیده گرفتن این واقعیت، تنها به دور باطل خشونت و بیثباتی در منطقه دامن خواهد زد.
*مسعود کاظمیان (کارشناس امنیت ملی)