شناسهٔ خبر: 74671999 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایبنا | لینک خبر

میریام تووز از رنج شخصی‌اش در مواجهه با خودکشی عزیزانش می‌گوید؛

سکوت و کلمات، هر دو ارزشمندند و هر دو ناکام!

میریام تووز در تازه‌ترین خاطره‌نوشت خود پرده از رنج شخصی‌اش در مواجهه با خودکشی عزیزانش برمی‌دارد؛ روایتی صمیمی از سوگ، سکوت و نوشتن. او می‌گوید: «سکوت و کلمات، هر دو ناتمام‌اند، اما در دل همین تلاش‌هاست که زندگی ادامه پیدا می‌کند.»

صاحب‌خبر -

سرویس بین‌الملل خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - الهه شمس: تووز، نویسنده اهل کانادا که از قید و بندهای تربیت منونایتی‌اش گریخته، در پی یافتن معنایی برای مرگ خواهر بزرگ‌تر خود است: «او به من آموخت که چگونه زنده بمانم.» سال‌ها پیش از آن‌که یکی از نویسندگان نام‌آور کانادا شود، دختری هجده‌ساله و بی‌قرار بود که تمام فکر و ذکرش رهایی از محدودیت‌های جامعه منونایت (شاخه‌ای محافظه‌کار از مسیحیان پروتستان)، سخت‌گیر و سنتی، بود.

او و نامزدش رویای سفری با دوچرخه در سراسر اروپا را در سر داشتند. پیش از رفتن، خواهر بزرگ‌ترش، مارج، خواهشی کرد: در طول سفر برایش نامه بنویسد. آن زمان مارج بیست‌وچهارساله بود، به خانه برگشته و در چنگ افسردگی عمیقی گرفتاربود و حرف نمی‌زد، اما هنوز می‌نوشت. تووز می‌گوید: «خیلی بیمار بود.»

نوشتن نامه‌ها را آغاز کرد؛ هم به خاطر دلتنگی برای گفت‌وگو با او، و هم با این امید خام که شاید بتواند جانش را نجات دهد. «البته که چنین فکری ساده‌لوحانه است، این‌که چند نامه بتواند او را زنده نگه دارد، اما من واقعاً این را جدی گرفته بودم.»

هر کس خواهری بزرگ‌تر داشته باشد، قدرت یگانهٔ او را می‌شناسد؛ آن‌ها دریچه‌ای به جهانی وسیع‌ترند و به جسارتِ پیشتازی خو کرده‌اند. مارج از همین دست خواهرها بود، شش سال از میریام بزرگ‌تر، و از همان روز نخست، موضوع ستایش بی‌چون‌وچرایش. تووز می‌گوید: «تمام کاوش من درباره این دنیا، او بود. بودنش برایم حیاتی بود.»

مارج همچنان موضوع کاوش ذهنی تووز است؛ هم زندگی شگفت‌انگیزش و هم مرگش بر اثر خودکشی در پنجاه‌ودوسالگی. از همان سفر اروپایی با نامزد سابقش تا امروز، تووز ده کتاب منتشر کرده که یکی از آن‌ها، زنان حرف می‌زنند (Women Talking)، به فیلمی اسکاربرده با بازی فرانسیس مک‌دورمند و رونی مارا بدل شد. تازه‌ترین اثرش، آتش‌بسی که صلح نیست (A Truce That Is Not Peace)، اخیراً منتشر شده و نخستین خاطره‌نگاری او از دیدگاه شخصی خویش است. نخستین کتاب غیرداستانی‌اش، Swing Low، به صدای پدر نوشته شده بود.

تووز، اکنون در شصت‌ویک‌سالگی، از خواهر بزرگ‌ترش هم مسن‌تر شده و هم‌سن پدری است که، مانند مارج، به زندگی‌اش پایان داد. ملوین تووز، آموزگار محبوب شهر زادگاهشان در استان مانیتوبا، مردی دیندار و حامی بی‌چشمداشت خانواده بود و در تمام عمر با اختلال دوقطبی زندگی کرد. «پدرم ناچار بود بیماری روانی‌اش را در آن جامعه پنهان کند، چون خطر داشت به بی‌ایمانی تعبیر شود. این‌طور می‌گفتند: اگر ایمانت قوی‌تر بود، افسرده نمی‌شدی.» بیماری‌اش گاه او را به سکوتی طولانی می‌کشاند؛ سال نخست پس از تولد میریام، حتی یک کلمه بر زبان نیاورد.

تووز در آثارش بیشتر به چرایی انتخاب مرگ از سوی پدر و خواهرش می‌اندیشد و در کتاب تازه می‌پذیرد که پاسخی نخواهد یافت. همین بی‌پاسخی او را وادار به ماندن روی صفحه می‌کند؛ برای فهمیدن آن‌ها همان‌گونه که خودشان می‌خواستند فهمیده شوند و برای ماندن در کنارشان، حال که دیگر نیستند.

موفقیت «زنان حرف می‌زنند» نام او را به سطحی تازه از شهرت بین‌المللی برد و تحسین نام‌هایی چون مارگارت اتوود و برد پیت (تهیه‌کنندهٔ فیلم) را برانگیخت. با این همه، حس تازه‌ای از شرم، نسبت به نیاز همیشگی‌اش به نوشتن، رهایش نکرد. «با فوریتش می‌جنگیدم و با خفتش هم. چرا هنوز باید بنویسم تا با آدم‌ها ارتباط بگیرم و این‌طور تنها و غریب نباشم؟ مگر همه‌چیز را نگفته‌ام؟» شاید وقتش بود گوش به توصیهٔ قدیمی نیاکان منونایتش بسپارد: «ساکت باش.»

این‌بار اما، شیوه روایتش را تغییر داده است. بیشتر آثار قبلی‌اش زندگی واقعی را در هاله‌ای از داستان بازآفرینی می‌کردند؛ اما «آتش‌بسی که صلح نیست» مسیری برعکس می‌رود. با دعوتی خیالی از کنفرانسی ادبی در مکزیکوسیتی شروع می‌شود که از او می‌خواهد پاسخ دهد: چرا می‌نویسی؟ تووز مجموعه‌ای پاسخ می‌فرستد پراکنده، اندوهگین، طناز تا سرانجام دعوتش لغو می‌شود.

این کتاب، در اصل، در مورد ناتوانی زبان است. مارج، مثل پدرشان، در دوره‌های رنج به سکوت فرو می‌رفت. تووز مدام نوشتن خود را با انتخاب آن دو برای وانهادن کلمات می‌سنجد: «آیا سکوتش بیان کامل رنجش است و نوشتن من شکست؟»

برای او، سکوت، خودکشی و نوشتن، خویشاوندانی‌اند با ریشه‌ای مشترک؛ هر سه تلاشی هستند برای نجات یا حفظ زندگی، یا پایان‌دادن به واقعیت برای بقا.

با این حال، نوشتن برایش انتخابی است برای ادامه‌دادن زندگی پس از مرگ عزیزان: «چرا قیاسی میان نوشتن و خودکشی می‌گذارم؟ برای این‌که با آن‌ها بمانم. بله، می‌توانید رنجم را حس کنید. امتحان کنید. با من بمانید.»

با وجود سوگ و تلخی، کتاب‌های تووز همیشه روحی عصیانگر دارند. در این کتاب، بی‌قیدی به طرح داستان رادیکال‌تر از همیشه است؛ شاید به‌خاطر حساسیتش به هر شکل کنترل از روزگار منونایتی، یا واکنش‌های شتابزدهٔ جامعه مذهبی محل زندگی‌اش پس از مرگ پدر.

در پایان، پاسخ به چرایی نوشتن ساده است: «چون او از من خواست.» مارج و پدرشان او را با جهان کتاب‌ها آشنا کردند، جهانی که به باورش جانش را نجات داد. «خواهرم، خدای من. این دردی است از ژرفا که هرگز نمی‌رود. تنها شدت و ضعفش تغییر می‌کند.»

در آن جامعه پدرسالار، زنان زندگی دشواری داشتند، اما از همان جداسازی جنسیتی، پیوندی ژرف میانشان شکل گرفت: آوازخوانی، کنار هم بزرگ کردن فرزندان و خنده‌های بلند. «با مادرم، عمه‌ها و دخترعموهایم شوخ‌طبعی پنهانی داشتیم؛ سلاحی در برابر ستم و قوانین تحمیلی.» هیچ‌کس او را به اندازه مارج نمی‌خنداند. آن طنز مشترک، زبانی برای فرسایش اقتدار خودخوانده بود.

آتش‌بسی که صلح نیست به مارج تقدیم شده و بخشی از نامه‌های آن سال‌ها را در خود دارد. یکی از معدود نامه‌های مارج چنین پایان می‌گیرد: «دلم برای این‌که هر وقت دلم خواست بتوانم بیایم پیشت یا زنگ بزنم، تنگ شده… جای خواهر، خیلی وقت‌ها از جای دوست هم بهتر است همیشه خوش‌آمدی، بی‌آن‌که هماهنگ کنی…»

برای تووز، نوشتن همان ساختن آن «جای خواهر» است؛ فضایی که مکالمه در آن هیچ‌گاه قطع نمی‌شود، جایی برای بی‌تکلّفی و صمیمیت. «او به من آموخت چگونه زنده بمانم. سکوت و کلمات؛ هر دو نیک، هر دو ناتمام و هر دو تلاشی هستند که زندگی در دل همین تلاش‌ها دوام دارد.»

منبع: wed 27 Aug 2025،guardian