به گزارش ایرنا، من دلبرم؛ ۱۵ ساله، پیرترین مادهیوز آسیایی در اسارت جهان. همان دونده بیهمتای روزگاران دور که حالا دیگر پاهایم توان دویدن بیانتها ندارند. اینجا، در قلب ذخیرهگاه زیستکره خارتوران زندگی میکنم؛ جایی که آسمانش پر از ستاره است اما زمینش پر از زخم.
سال ۱۳۹۰ بود، آن روزها تولهای کوچک و ترسان بودم، بیپناه در چنگال شکارچیانی که قصد فروش مرا داشتند. نجاتم دادند؛ اما چون بسیار کوچک بودم و توان زندگی تنها در دشت را نداشتم، مدتی در پارک ملی توران و سپس در پردیسان تهران روزگار گذراندم.
الها اسارت، دوری از آسمان زادگاهم و دشتهایی که برای دویدن زاده شده بودم تا آنکه پس از سالها غربت، سرانجام دوباره به خارتوران بازگشتم و وقتی بار دیگر بوی تاغزار و خاک کویر به مشامم رسید، دلم لرزید. گفتم: «دلبر! خانهات را پس گرفتهای.» اما خانهام دیگر مثل گذشته نبود…
خانهای تکهتکهشده
روزگاری، اجدادم بر پهنهی بیپایان کویر فرمانروایی میکردند، اما امروز، خانهام کوچکتر و کوچکتر شده است. جادههایی که ساخته شد، سرزمینم را تکهتکه کردهاند. هر بار که اندک دوستانم میخواهند در جستجوی آب و طعمه جابهجا شوند، باید از کنار غولهای آهنی بگذرند؛ خودروهایی که چون شکارچیانی بیروح در کمین جانشان هستند.
محور عباسآباد - میاندشت ، یکی از همین دامهاست، فقط در همین جاده، در سالهای اخیر نزدیک به سیزده یوز جان باختهاندهر چند در ۲ سال گذشته خوشبختانه تلفاتی نداشتیم اما هر مرگ، زخمی تازه بر پیکر نسل ماست. میگویند حالا با همکاری راه و شهرسازی، ۱۶ کیلومتر از این مسیر ۸۰ کیلومتری در حال فنسکشی و تقویت روشنایی است؛ ای انسانها، عاجزانه میخواهم کار را نیمهتمام رها نکنید و هر روز تأخیر، بهایش شاید جان یکی از ماست.
شنیدهها از زبان شینا انصاری
من دلبرم؛ گوشهایم تیز است. از لابهلای گفتوگوی محیطبانان شنیدم که خانم شینا انصاری، معاون رییس جمهور و رئیس سازمان حفاظت محیط زیست کشور، میخواهد به اینجا بیاید. شنیدم که او گفته: «تأمین طعمه و ارتقای ایمنی، از اولویتهای اصلی ما برای بقای یوزپلنگ؛ این گربهسان نادر در خطر انقراض است.»
تأمین طعمه و ارتقای ایمنی، از اولویتهای اصلی ما برای بقای یوزپلنگ؛ این گربهسان نادر در خطر انقراض است
دل من لرزید. شاید او که زنی است و طعم مادری را میشناسد، خانم انصاری، محیطبانها می گویند: اکنون تنها ۲۰ یوز در طبیعت ماندهاند و ۶ یوز در اسارت. وقتی این را شنیدم، دلم گرفت. بیست! یعنی هر یک از ما، وزنهای بر دوش تاریخ است. همچنین تصادف با خودروها مهمترین عامل مرگومیر ماست.
اما خانم انصاری شما گفتید: حالا بخشی از مسیرها در دست ایمنسازی است و استانداردسازی محل نگهداری یوزها در اسارت هم آغاز شده؛ تا جایی که مکانها توسعه یابد و شرایط زادآوری بهتر شود. من امیدوار شدم، اما در دل گفتم: «کاش وعدهها، زودتر از مرگ من به حقیقت برسند.»
دوستانم؛ قصههایی از رنج و امید
وقتی به اطرافم نگاه میکنم، پنج همقطار دیگر کنارماند: آذر، توران، ابریشم، ایران و فیروز. هر کدامشان داستانی است تلختر از دیگری.
آذر و توران… دو تولهی نحیف که تنها 2 هفته از عمرشان گذشته بود. دستهای ناآگاه چوپانی با نیت نجات ۲ توله یوز شاید بهانهای شد که دیگر هیچوقت مادرشان برنگردد حالا هر وقت زوزه میکشند، محیطبانها میگویند: «این زوزهها بوی دلتنگی دارد.» آنها شبها کنار قفسشان میایستند، به امید اینکه گرمای حضورشان کمی جای خالی مادر را پر کند.
ابریشم… دختری ضعیف و گرسنه که از بیطعمهگی به اینجا رسید. رمقی برای دویدن نداشت، اما خوششانس بود که چشمان تیز محیطبانان او را دید و به پناه آورد. هنوز وقتی چشمهای درشتش را به ما میدوزد، انگار میپرسد: «تا کی؟»
و ایران… او داستانی دارد شبیه یک تراژدی. مادر شد، یکبار با سه توله. تولهاشهایش اجل زودرس امانشان نداد. ۲ توله چند روز پس از تولد مردند و دلش به پیروز خوش بود که او هم عمرش به دنیا نبود و اکنون خود درگیر بیماری کشنده عارضه رحمی است.
و فیروز، تنها نر میان ما. او را به امید تکثیر زندهگیری کردند. امید آخر برای اینکه شاید نسلی تازه زاده شود. میگویند هر تولهای که از او بیاید، مثل طلاییترین گنج کویر خواهد بود.
محیطبانان؛ قهرمانان خاموش
من خوب میدانم اگر امروز هنوز نامی از «یوز ایرانی» باقی مانده، به خاطر این مردان خاموش است. محیطبانانی که شب و روزشان را در کویر میگذرانند، با حقوقی ناچیز که حتی برای گذران زندگیشان کافی نیست.
بعضی شبها از لابهلای حرفهایشان میشنوم که دلشان پر از غصه است، اما باز هم پای کار میمانند. میگویند: «تا وقتی حتی یک یوز زنده باشد، ارزش دارد.»
من از خانم شینا انصاری خواهش دارم همانطور که وعده داده، هر چه زودتر حقوق این فرشتگان بیابان متناسب شود. شرمنده میشوم وقتی میبینم با دست خالی اما دلی پر از عشق، از ما نگهبانی میدهند.
آیندهای که میخواهم ببینم
"من دلبرم، پیر شدهام، به سالهای پایانی عمر نزدیک میشوم و پاهایم دیگر توان دویدنهای گذشته را ندارند؛ نمیدانم فردا را خواهم دید یا نه. اما هنوز امیدوارم؛ امیدوارم دشتها پر شود از ردپای بیشمار دوستانم، ببینم آهو و جبیر بازگردند، جادهها امن شوند، و فرزندان ما بیترس از مرگ بر خاک این سرزمین بدوند.
و شما انسانها به ما فرصت دهید تا دوباره بدویم. صدای مرا بشنوید؛ پیش از آنکه دیر شود؛ ما میخواهیم بمانیم. برای دشتها، برای تاریخ، برای ایران. "