سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) – زهره مظفریپور، نویسنده، محقق و پژوهشگر ادبی: هفته گذشته ادامه منطقالطیر گفتیم که سخن در بین مرغان به نفس بد ذات کشیده شد و سوالها در ذهن مرغان ایجاد شد. یکی دیگر از مرغان نزدیک جایگاه آمد و از هدهد در مورد همراهی نفسی که دشمن او شده سوال پرسید که چگونه میشود از نفسی که هرگز فرمان او نمی برد و نمیشود از دست او جان به در ببرد خلاصی یابد؟ سپس می پرسد چگونه راهی را بروم که همراه من رهزن و دزد است؟ و ادامه میدهد نفس او مانند گرگ در صحرا شده اما این آشنای بیوفا (سگ نفس) او را رها نمیکند، او آنچنان از سگ نفس متکبّر و خودبین سخنها گفت که بیشتر گله و شکایتش از این بود که به آشنا رحم نمیکند.
مرغ سوال خویش را پرسید و منتظر جواب هدهد شد:
دیگری گفتش که نفسم دشمن است
چون روم در ره که همره رهزن است
نفس سگ هرگز نشد فرمانبرم
می ندانم تا ز دستش جان برم
آشنا شد گرگ در صحرا مرا
و آشنا نه این سگ رعنا مرا
در عجایب ماندهام زین بیوفا
تا چرا میاوفتد در آشنا
هدهد دانا با بیانی نافذ و سخنانی درست و صادق به مرغ پاسخ داد که نفس بدخواه، تو را فریب داده و مانند خاک تو را پایمال کرده است چرا که نفس تو هم دوبین است و هم کور است، هم کافر و دشمن تو و هم نادان و سگ مانند است. آیا کسی که تو را به دروغ ستایش میکند او را باور داری؟ هرگز چنین نخواهد بود، پس امیدی نیست که این سگ نفس تو بهتر شود چه بسا این چنین دروغهایی او را فربهتر سازد و او بیشتر لذت ببرد:
هدهد از راه ثواب او را جواب
داد و گفت ای کرده چرخت خوش به خواب
گفت ای سگ در جوالت کرده خوش
همچو خاکی پایمالت کرده خوش
نفس تو هم احول و هم اعور است
هم سگ و هم کاهل و هم کافر است
گر کسی بستایدت اما دروغ
از دروغی نفس تو گیرد فروغ
نیست روی آنکه این سگ به شود
کز دروغی این چنین فربه شود
سپس هدهد دانا همراهی نفس بدخواه را از کودکی تا زمان مرگ برای مرغان بازگو میکند که زمان کودکی به غفلت و بازیگوشی و بی حاصلی عمر میگذرد و نفس فقط او را به غفلت وا میدارد در دوران میانه زندگی غرور جوانی و دیوانگی را در پی دارد و در آخر کار که زمان پیری ست و عمر گرانمایه به پایان رسیده تن و جسم خسته و درمانده و جان، رمقی در بدن ندارد. پس چگونه است با عمری که اینگونه همراه نفس بدخواه سپری شده انتظار همراهی در این راه درست و این عشق پاک را داری؟ چون از اول تا آخر همراه این سگ نفس بودهای، گویی بندگی سگ را کردهای پس ایمان داشته باش هزاران دل در این غم (همراهی نفس) از بین رفته اما این سگ نفس هرگز نمیمیرد پس لازم است ابتدا نفس خود را مهار کنی و سگ نفس را از بین ببری:
بود در اول همه بی حاصلی
کودکّی و بیدلّی و غافلی
بود در اوسط همه بیگانگی
وز جوانی شعبه دیوانگی
بود در آخر که پیری بود کار
جان خَرِف درمانده تن گشته نزار
با چنین عمری به جهل آراسته
کی شود این نفس سگ پیراسته
چون ز اول تا به آخر غافلی است
حاصل ما لاجرم بی حاصلی است
بنده دارد در جهان این سگ بسی
بندگی سگ کند آخر کسی
صد هزاران دل بمرد از غم همی
وین سگ کافر نمیمیرد دمی
هدهد دانا بسیار سخنها گفت تا بلکه بتواند به مرغ بفهماند که اگر عمرش بیحاصل است به دلیل بندگی و بردگی و اطاعت از نفس بدخواه اوست و باید که برای رسیدن به سیمرغ سگ نفس را قربانی کند تا به مقام سیمرغ برسد به همین دلیل حکایت مرد گورکن را بازگو میکند تا به درستی سخنان خویش مهر تایید بکوبد.
حکایت مرد گورکنی که یک عمر گور میکند. او گفت که روزی مردی از گورکنی سوال کرد که این همه سالهای سال در تاریکی زمین گور کندی چه چیز عجیبی زیر این خاک دیدی؟ مرد گورکن جواب داد که شگفتیها و چیزهای عجیب زیاد دیدم اما عجیبترین مورد این است که این سگ نفسم ۷۰ سال گور کندن مرا دید و یک لحظه خودش ادب نشد و نمرد و یک بار اطاعت نکرد و عبرت نگرفت.
یافت مردی گورکن عمری دراز
سایلی گفتش که چیزی گوی باز
چون تو عمری گور کندی در مغاک
چه عجایب دیدهای در زیر خاک
گفت این دیدم عجایب حسب حال
کین سگ نفسم همی هفتاد سال
گور کندن دید و یک ساعت نمرد
یک دمم فرمان یک طاعت نبرد
∎