شناسهٔ خبر: 74581099 - سرویس استانی
نسخه قابل چاپ منبع: قدس آنلاین | لینک خبر

شهیدی که جانش را برای امام زمانش کنار گذاشته بود

قصه شهدا، ماجرای آدم‌های خاص و ویژه نیست؛ ماجرای آدم‌های عادی است که در لحظاتی از زندگی‌شان که در دوراهی‌ها گیر کرده بودند، انتخاب‌های درستی داشتند.

صاحب‌خبر -

هیچ کدامشان غیب نمی‌دانستند و شهودی نداشتند که بدانند خداوند برای چند روز بعدشان چه چیزی در نظر دارد؛ تنها در مسیری قدم زدند که درست بودن آن را با قلبشان تصدیق می‌کردند.
شهید سیدمصطفی جعفری هم از همان شهداست که راهش را پیش از آنکه لباس سبز پاسداری را بر تن کند، انتخاب کرده بود. او که در کوچه‌ پسکوچه‌های محله طبرسی قد کشیده، با آرزوی خلبان شدن، مهندسی مکانیک گرایش ماشین افزار خوانده بود؛ اما پس از ورود به هوافضای سپاه، انگار تازه به علاقه اصلی خود رسید و از انتخابش راضی بود.
معصومه توکلی، همسر شهید سیدمصطفی جعفری درباره چگونگی آشنایی‌اش با این شهید می‌گوید: همسرم پسرخاله‌ام بود و با هم همسن بودیم و تفاوت سنی‌مان فقط چند روز بود. نخستین بار که همسرم به پیشنهاد پدرش از من خواستگاری کرد، حدود ۱۹ یا ۲۰ سال داشتیم. وقتی با ما تماس گرفتند و موضوع خواستگاری را مطرح کردند، خانواده من به‌خصوص پدرم با این موضوع مخالفت کردند. نظر او همیشه این بود که دختر به راه دور و فامیل نمی‌دهم.

«جانم را می‌خواهم برای امام زمانم بگذارم»

او می‌افزاید: هنگامی که همسرم دانشجوی کارشناسی بود، بار دیگر خاله‌ام برای خواستگاری با ما تماس گرفت و گفت این بار خود آقا سید مصطفی برای خواستگاری اصرار دارد. پدرم باز هم مخالفت کرد. دو سال پس از خواستگاری اول همسرم از من، متوجه شدم هر خواستگاری که به منزل ما می‌آید، ناخودآگاه او را با آقا سید مصطفی مقایسه‌ می‌کنم و این موجب شد درگیری ذهنی با خودم داشته باشم. به همین خاطر به مشهد رفتم تا دلم را یکدل کنم. همسرم در کرج دانشجو بود. چند روزی در مشهد ماندیم و همسرم به‌ صورت غیرمنتظره وسط ترم به مشهد آمد. سپس خودش سر صحبت و خواستگاری را باز کرد و نظرم به این خواستگاری مثبت شد.
همسر شهید سیدمصطفی جعفری اضافه می‌کند: یک روز به طور خیلی غیرمنتظره همسرم تنها به همدان آمد و ۲۴ ساعتی در منزل ما ماند. در این مدت فقط یک بار با پدرم بیرون رفت و صحبت کرد. یک روز پدرم من را کنار کشید و گفت: «نظر شما در مورد آقا سید مصطفی چیست؟» نظر خودم را به پدرم گفتم. پس از مدتی پدر و مادر همسرم دوباره تماس گرفتند و قرار شد آبان سال ۸۹ برای صحبت‌های اولیه خواستگاری به همدان بیایند. بعدها از پدرم علت موافقتش را پرسیدم و او بیان کرد: «یک کلمه به من گفت و من نتوانستم نه بگویم». سید مصطفی به پدرم گفته بود «شما از داماد آینده‌تان چه می‌خواهید؟ غیر از اینکه سعادت دخترتان را تأمین کند؟ من هر چه داشته باشم، تمام و کمال در اختیار دخترتان می‌گذارم، فقط جانم را نمی‌توانم تضمین کنم چون جانم را می‌خواهم برای امام زمانم بگذارم». این را زمانی گفت که هنوز پاسدار و نظامی نبود و سال آخر کارشناسی بود. این حرف همسرم نظر پدرم را مثبت کرد.
توکلی با بیان اینکه از نخستین خواستگاری چهار سال طول کشید تا عقد کردیم، خاطرنشان می‌کند: پس از عقد، همسرم به سربازی رفت و با اتمام سربازی وارد سپاه شد. دو ماه طول کشید در کارش مستقر شود و سپس زندگی مستقل را از سال ۹۲ آغاز کردیم. ثمره ازدواج ما سه فرزند است. دختر بزرگم حسنا سادات یازده ساله، دختر دومم ضحی سادات هشت ساله و پسرم سید محمد هم سه ساله است.
او با بیان اینکه آقا سیدمصطفی همیشه بحث شهادت را پیش می‌کشید، هر وقت کاری می‌کرد و بقیه می‌خواستند برایش دعای خیری بکنند، می‌گفت «دعا کنید شهید شوم»، می‌گوید: همسرم وقتی به مأموریت‌های برون‌مرزی می‌رفت، دلم خیلی آشوب بود و نگران می‌شدم؛ اما به زبان نمی‌آوردم. با اینکه خیلی نگران بودم؛ اما دو سه سال پیش با خدا خلوتی کردم و از او خواستم کاری کند من مانع پیشرفت و رسیدن همسرم به ‌جایی که دوست دارد، نشوم. این روزهای آخر نیز به این نتیجه رسیده بودم اگر واقعاً دوستش دارم، باید این را از خدا بخواهم تا به آن چیزی که آرزویش را دارد، برسد.
همسر شهید سیدمصطفی جعفری یادآور می‌شود: همسرم هیجان کاری برایش خیلی مهم بود. وقتی مأموریتی پیش می‌آمد، همیشه داوطلب بود. کارشان شیفت‌بندی داشت؛ اما می‌گفت هرکس نیست و می‌خواهد برود، من به جایش هستم. همیشه می‌گفت این کار پر از تجربه و حادثه است و من این‌ها را دوست دارم.

عکس سردار شهید حاجی‌زاده در جشن عید غدیر

توکلی درباره آخرین دیدار و تماسشان بیان می‌کند: نخستین روز جنگ، پیش از آنکه خبر شهادت جمع زیادی از فرماندهان نظامی بیاید، همسرم در کارهای منزل برای جشن عید غدیر به من کمک می‌کرد تا خانه را برای فردای آن روز که جشن داشتیم، آماده کنیم. پس از انتشار خبر، همسرم گفت «خانم با این وضعیت چه کار کنیم؟» آن موقع من هم نمی‌دانستم چه کنم. ذهنم درگیر این موضوع بود. پس از پیام رهبر معظم انقلاب، دلمان قرص شد و کارهایمان را برای جشن ادامه دادیم. همسرم هم عکس بزرگی از سردار شهید حاجی‌زاده را در خانه نصب کرد تا در جشنمان از این شهید نیز یاد کنیم. صبح روز عید غدیر همسرم من را بیدار کرد و گفت «خانم من می‌خواهم به مأموریت بروم». او رفت و همان آخرین خداحافظی ما بود.
او ادامه می‌دهد: همسرم خیلی شوخ‌طبع بود و عصر عید غدیر با ما تماس گرفت و به شوخی گفت: «کسی هم به خانه‌مان آمد؟» گفتم: «بله» پرسید: «کجا آمدن وقتی من نیستم؟» گفتم: «فکر کردید میهمانان فقط برای شما می‌آیند؟» خیلی خندید و بیان کرد: «دارم وارد منطقه‌ای می‌شوم که دیگر نمی‌توانم با شما تماس بگیرم. مواظب بچه‌ها باش و نگران نباشید». این موقعیت قبلاً هم برای ما پیش آمده بود به همین خاطر زیاد نگران نبودیم؛ اما دو روز پس از اعلام آتش‌بس، خبر شهادت همسرم را به ما دادند و بعداً متوجه شدیم بامداد ۲۶ خرداد شهید شده بود.
همسر شهید سیدمصطفی جعفری با تأکید بر اینکه شهدا را از مردم عادی جدا نبینید و تصویری از آن‌ها نسازید که مردم فکر کنند انسان‌های خیلی خاص و ویژه‌ای بودند، خاطرنشان می‌کند: همسرم خیلی به نماز اول وقت اهمیت می‌داد و ما را به نماز اول وقت توصیه می‌کرد. با وجود این در وصیت‌نامه‌اش گفته است برای احتیاط یک سال نماز قضا برایم بخوانید. او خیلی اخلاق خوبی داشت، بسیار مهربان بود و هوای بچه‌ها را داشت، دخترهایمان را خیلی مورد اکرام قرار می‌داد. آقا سید مصطفی خیلی اخلاص داشت و اگر چیزی می‌گفت، متوجه می‌شدیم از اعماق وجودش است و دروغ نمی‌گوید.