به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، هفتمین برنامه از مجموعه برنامههای «روایت پنهان» به مناسبت سالروز گرامیداشت ورود آزادگان به میهن اسلامی، شنبه ۲۵ مردادماه با حضور محمدحسن کافی، امیرهوشنگ شاهپسندی و نعمتالله حاجعلی، سه آزاده دفاع مقدس، در دفتر هنر و ادبیات اسارت برگزار شد.
در آغاز برنامه، نعمتالله حاجعلی، آزاده دوران دفاع مقدس، به روایت خاطرات خود پرداخت. او در جریان عملیات والفجر مقدماتی در سال ۱۳۶۱ به اسارت نیروهای بعثی درآمد و سرانجام در ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ آزاد و به میهن اسلامی بازگشت. نعمتالله حاجعلی با اشاره به شکنجههای روانی در اردوگاههای بعثی گفت: زمانی که به اسارت درآمدم هنوز به سن ۱۷ سالگی نرسیده بودم و به دلیل جثه کوچک، از همان ابتدا ما را جدا کردند و بهعنوان «اطفال» به آسایشگاههای ۱۲ و ۱۳ که مخصوص نوجوانان و کمسنوسالها بود، منتقل کردند. اسرا در این آسایشگاه همواره نخستین گروهی بودند که دشمن برای فشار و آزمایش روحی و روانی انتخاب میکرد، چرا که تصور میکردند نوجوانان انعطافپذیرتر و شکنندهتر هستند.
او در ادامه افزود: در یکی از موارد، نگهبانان بعثی به زور پروژکتوری نصب و فیلمی غیراخلاقی پخش کردند و ما را وادار میکردند که به تماشا بنشینیم؛ اگر کسی سر خود را پایین میانداخت، با کابل و ضرب و شتم مجبورش میکردند نگاه کند. اما پیشتر با دوستان تصمیم گرفته بودیم در چنین شرایطی با ذکر نام اهلبیت مقاومت کنیم. همان لحظه همه زیر لب «یا حسین» زمزمه میکردیم و در یک لحظه با صدای بلند «یا حسین» گفتیم و به صورت جمعی نگاه خود را از پرده فیلم برگرداندیم. این حرکت خشم آنان را برانگیخت و در پی آن ما را بهطور دستهجمعی مورد ضربوشتم شدید قرار دادند.
نعمتالله حاجعلی به ایام عزاداری و سینهزنی در اردوگاه اشاره کرد و گفت: در سال ۱۳۶۲، روزی که مشغول عزاداری و سینهزنی بودیم، یکی از سربازان بعثی وارد شد و با لحنی تهدیدآمیز گفت: «دستور سیدالرئیس از بغداد رسیده که اگر کسی عزاداری و سینهزنی کند، او را تکهتکه خواهیم کرد.» ما بیاعتنا به تهدیدها، به عزاداری ادامه دادیم. در اردوگاه شش ستون وجود داشت و مداح معمولاً پشت یکی از ستونها پنهان میشد و نوحهخوانی میکرد. به محض اینکه کسی اعلام میکرد «وضعیت قرمز است»، همه سریع به کارهای عادی خود بازمیگشتند تا وانمود کنیم مشغول امور روزمره هستیم و مأموران عراقی متوجه نشوند.
حاجعلی ادامه داد: با این حال، یکی از سربازان عراقی صدای نوحهخوانی را شنید و فریاد زد: «چه کسی دعا میخواند؟» او تکتک افراد را نشان میداد و میپرسید تا اینکه دستش را روی شانه من گذاشت. میخواستم انکار کنم که من نبودهام، اما ناگهان یکی پس از دیگری دوستانم ایستادند و گفتند: «من بودم که مداحی میکردم.» این ایثار و همبستگی جمعی باعث شد مرا به انفرادی نبرند و از شکنجه نجات پیدا کنم.
در العماره؛ ذرهای از اسارت اهلبیت را درک کردیم
محمدحسن کافی دومین راوی برنامه و از آزادگان دوران دفاع مقدس بود که به بیان خاطرات خود پرداخت. او در فروردین ۱۳۶۲ در جریان عملیات والفجر ۲ پس از مجروحیت به اسارت نیروهای بعثی درآمد و سالهای اسارت خود را در اردوگاه عنبر سپری کرد.
کافی، با اشاره به نحوه اسارت خود گفت: بخش قابل توجهی از اسرای ایرانی در واقع به معنای واقعی کلمه اسیر نشدند، بلکه بیشترشان از میان مجروحانی بودند که به دلیل شدت جراحات امکان بازگشت به عقب را نداشتند و نیروهای خودی نیز نتوانسته بودند آنان را منتقل کنند. من نیز یکی از همین افراد بودم که به دلیل مجروحیت به اسارت درآمدم. شدت زخمها باعث شد چندین بار بیهوش شوم. صبح، وقتی به هوش آمدم، صدای زمزمههای عربی شنیدم و متوجه شدم که سربازان عراقی به سمت من میآیند. در نهایت هرکدام یک پایم را گرفتند و به سوی سنگر خود کشاندند.
او ادامه داد: پس از آن، چند نفر دیگر از مجروحان را نیز آوردند و ما را سوار یک جیپ کردند. فرمانده عراقی دستور داد جیبهای ما را بگردند. من یک قرآن کوچک به همراه داشتم که لابهلای آن عکسی از امام خمینی (ره) قرار داشت. یکی از سربازان برای آزار من عکس را بیرون کشید و قصد داشت آن را آتش بزند. با اینکه حال جسمی بسیار بدی داشتم، دست دراز کردم و عکس را از او گرفتم. همان لحظه نخستین ضربوشتمها و شکنجههای من آغاز شد.
کافی به بیان حس و حال لحظات ابتدایی اسارت خود و گفت: ما را مقر به مقر به سمت العماره بردند. یاد آن روزها، انسان را به یاد ایام اسارت اهلبیت میاندازد؛ وقتی در مجالس، مصائب ایشان در دوران اسارت روایت میشود، تازه میتوان اندکی درک کرد که اسارت یعنی چه. زمانی که ما را به العماره بردند، جمعیتی از مردم گرد آمده بودند؛ با فحاشی و ناسزا و ما را تحقیر میکردند و حتی آب دهان به سوی ما پرت میکردند. در همان لحظات بود که برای اولین بار توانستیم اندکی مصائب اهل بیت در اسارت را احساس کنیم.
این آزاده دفاع مقدس، به بیان ترس و هراس بعثیها از برگزاری مراسم مذهبی در اردوگاه پرداخت و گفت: اوایل ماه محرم بود که گروهی وارد اردوگاه شدند و اعلام کردند قصد دارند برای اسرا واکسن تزریق کنند. بعدها متوجه شدیم هدف اصلی آنان از این اقدام، بیمار کردن ما و ایجاد تب و لرز همگانی بود تا مانع برگزاری عزاداری شوند. در شب تاسوعا این واکسنها به اجبار تزریق و همان شب علائم تب و لرز در میان بسیاری از اسرا ظاهر شد. واضح بود که این کار عمدی بوده تا ما را از برگزاری مراسم محروم کنند. دشمن در ایام محرم همواره ترس آن را داشت که عزاداریها باعث انسجام و مقاومت بیشتر ما شود و از هر راهی تلاش میکرد مانع برپایی این مراسم شود.
اتوی داغ را روی پایم گذاشتند اما چیزی نگفتم
آخرین راوی برنامه، امیرهوشنگ شاهپسندی بود. او در فروردین ۱۳۶۲ به اسارت نیروهای بعثی درآمد و به دلیل سن کم، به اردوگاه موصل و بخش ویژه موسوم به کمپ اطفال منتقل شد.
شاهپسندی، به بهانههای شکنجه توسط سربازان بعثی اشاره کرد و گفت: در آنجا بیش از شصت مورد ممنوعیت وجود داشت؛ از جمله اینکه هیچکس حق نداشت بعد از ساعت ۹ شب بیدار بماند. برای کنترل، نورافکن به داخل آسایشگاه میانداختند و اگر کسی بیدار دیده میشد، او را بیرون میبردند و به شدت شکنجه میکردند. مدتی بعد ما را وادار به رژه کردند. اما به نشانه اعتراض، هر آنچه را که میگفتند برعکس انجام میدادیم؛ مثلاً وقتی میگفتند سمت راست بروید، ما به چپ میرفتیم، یا هنگام سکوت مستقیم به سوی سیمهای خاردار حرکت میکردیم.
او به بیان رفتارهای تحقیرآمیز سربازان بعثی پرداخت و گفت: از روزهای بعد، رفتارهای تحقیرآمیز دیگری نیز آغاز شد؛ ما را دور هم مینشاندند و هر نفر دمپایی در دست میگرفت و مجبورمان میکردند یکدیگر را بزنیم یا حتی سوار همدیگر شویم. یک بار تصمیم گرفتیم اگر بار دیگر این بازیها تکرار شد، جمعی به داخل آسایشگاه بازگردیم. روز بعد همان صحنهها تکرار شد و ما همگی به آسایشگاه برگشتیم. فرمانده آمد و پرسید چه کسی نخستین بار بلند شد و به آسایشگاه آمد. تصور کردم منظورش کسی است که اولین بار سخن گفته، بنابراین گفتم: من بودم.
این آزاده دفاع مقدس در ادامه گفت: او دستور داد من را بیرون ببرند و وقتی امتناع کردم، سربازان با زور من را بیرون کشیدند. دوستانم تلاش کردند مانع شوند اما آنها را نیز کتک زدند و جدا کردند. مرا با کابل، چوب و مشت و لگد به شدت زدند و به بازجویی بردند. مرتب میپرسیدند رهبرتان چه کسی است؟ چه کسی گفته به داخل آسایشگاه برگردید؟ آنقدر شکنجه کردند، اما من پاسخی ندادم. یکی از سختترین شکنجهها فلک بود؛ به گونهای که فرد تا یک ماه توان راه رفتن نداشت.
شاهپسندی، به شکنجه خود توسط نیروهای بعثی اظهار کرد و گفت: تمام لباسهایم را درآوردند و با هر وسیلهای که داشتند، میزدند. پاهایم را در فلک گذاشتند و مرا تا اتاق فرمانده کشاندند. در آنجا فرماندهای، به نام نقیب دستور داد اتو را روشن کنند. وقتی داغ شد، به سربازان گفت آن را روی پایم بگذارند. سرباز بارها اتوی داغ را روی پایم کشید و میخواست مرا وادار به اعتراف کند، اما من چیزی نگفتم.
او در پایان گفت: در نهایت احساس سوزش شدیدی کردم و فریادی بلند از درون کشیدم. سپس دستور دادند فلک را باز کنند و مرا در سالن به اجبار بدوانند، در حالی که از پشت با کابل کتکم میزدند. سرانجام از شدت درد و ضعف بیهوش شدم. با پاشیدن آب به صورتم مرا به هوش آوردند و پس از آن نقیب دستور داد پاهایم را باز کنند. اما رنج و سختی اصلی تازه آغاز شد، چرا که برای بازگشت به آسایشگاه باید از روی آسفالت داغ و پس از آن از خاک و ریگهای سوزان عبور میکردم.
∎