جوان آنلاین: روزهای اکنون، تداعیگر سالروز ارتحال مرجع فقید شیعه، زندهیاد آیتاللهالعظمی سیدشهابالدین مرعشی نجفی است. از این روی و در تبیین سیره سیاسی آن بزرگ، بخشهایی از خاطرات فرزند فرزانهاش حجتالاسلام والمسلمین دکتر سیدمحمود مرعشی نجفی در این باره را به بازخوانی نشستهایم. امید آنکه تاریخپژوهان و علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
حساسیت بر غارت منابع علمی شیعه
نزد بسا مردم کشورمان، عالَم تشیع و جهان اسلام، نام زندهیاد آیتاللهالعظمی سیدشهابالدین مرعشی نجفی تداعیگر کتابخانه بیبدیلی است که در شهر قم پایهگذاری کرده است. با این همه باید دانست که حساسیت آن بزرگ بر تجمیع میراث علمی شیعی- اسلامی و جلوگیری از غارت آن از سوی عوامل استعمار به دوران طلبگی وی بازمیگردد. مقطعی که وی به همین دلیل با کنسول انگلستان در نجف درافتاد و شبی را در زندان به صبح رساند. حجتالاسلام والمسلمین دکتر سیدمحمود مرعشی نجفی در اینباره روایت کرده است:
«یک بار ایشان در نجف از بازار میگذشتند که میبینند پیرزن تخممرغفروشی یک کتاب خطی را هم در کنارش گذاشته است و میخواهد آن را بفروشد. کتاب ریاضالعلما و کتاب مهمی هم بود و تا آن زمان، چاپ نشده بود. آن خانم قیمتی را برای کتاب میگوید که مرحوم ابوی نداشتند. کنسول انگلیس در نجف به شدت دنبال گردآوری نسخ خطی بود و میدانست که ابوی ما هم دنبال این آثار هستند. او هم از وجود این کتاب، خبردار میشود و به پیرزن میگوید این آقا هر قیمتی که به تو داد، من دو برابر بیشتر میدهم! مرحوم ابوی به آن خانم میگویند باشد، من همین مبلغ را تهیه میکنم و میآورم و اگر لازم است چیزی را هم گرو بگذارم، میگذارم! بعد در دل دعا میکنند یا امیرالمؤمنین (ع)! من برای اینکه این نسخهها به دست اجانب نیفتند، آنها را میخرم، خودتان کمک کنید! پیرزن به کنسول میگوید این کتاب را به این سید میدهم و به تو نمیدهم! خلاصه مرحوم ابوی نسخه خطی را میگیرند. شب در حجرهشان بودند که شرطهای میآید و میگوید از شما شکایت شده است! معلوم میشود که کنسول انگلیس این ماجرا را درست کرده است. بههرحال، مرحوم ابوی را به زندان میبرند. فردای آن روز، مرحوم شیخالشریعه اصفهانی مرجع بزرگ نجف، ابوی را از زندان بیرون میآورند به این شرط که ایشان نسخه خطی را برگردانند. ایشان میگویند من شرعاً نمیتوانم کتاب را به انگلیسیها بدهم و آن را به شیخالشریعه میدهند تا خودشان تصمیم بگیرند. در مدت محدودی که کتاب نزد شیخالشریعه بود، حدود ۱۵ نفر، کتاب را بین خود تقسیم و رونویسی میکنند.»
درگیری با مأمور کشف حجاب در قم
جامعه مذهبی ایران به دلیل خصومتورزی رضاخان با مظاهر دینی، همواره وی را تخطئه کرده است. شاگردان زندهیاد آیتاللهالعظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری در حوزه علمیه قم نیز در این زمره بودهاند. با این همه برخی از آنان در این فقره از مرز انزجار قلبی فراتر رفته و با مأموران حکومت وی درگیر نیز شدهاند! دکتر سیدمحمود مرعشی در باب تقابل عملی پدر با یکی از مأموران کشف حجاب در قم آورده است:
«ایشان نسبت به رضاخان خیلی حساس بود. یک خواب عجیبی در مورد رضاخان دیده که بعضی جاها ثبت شده است. فرمودند شبی در خواب بودم، دیدم یک باغی هست مردم دارند داخل آن باغ میروند. از یکی پرسیدم چه خبر است؟ گفت وجود مبارک پیغمبر اسلام در اینجا هستند، مردم دارند خدمت ایشان میروند. ما هم شاداب شدیم و دویدیم. دیدیم جمعیت زیادی است که ما میخواهیم بشکافیم و جلو برویم، اما راه نیست. آخرش از این سو و آن سو به جلو رفتیم. وقتی رسیدیم، دیدیم که پیغمبر خدا را شهید کردهاند! دیدم یکی از روحانیون که در آن زمان از رژیم طرفداری میکرد و رضاخان و یکی دو تای دیگر نشستند و دارند گوشتهای بدن پیامبر را با دندانشان میکنند! خب من در آن حالت در خواب گفتم آقایان نگذارید، اینها کی هستند؟ چه کار میکنند؟ هیچ کس گوش نداد و اصولاً مردم در آنجا فقط تماشاچی بودند. من از خواب پریدم، خیلی پریشان بودم، با عدهای هم در مورد این خواب صحبت کردم... سالها بعد میفرمودند یک روزی در زمان کشف حجاب و نزدیک بیت مرحوم آیتالله گلپایگانی دیدم که یک نفر افسر، یک زن را تعقیب کرده تا چادر را از سر او بکشد! آبانباری که آنجا هست، پلههای تیزی دارد. این زن از پلهها پایش سُر خورد و همین طور رفت تا پایین! گفتند من اصلاً حال خودم را نفهمیدم، گفتم یا جداه! آمدم و یک سیلی محکم توی گوش این افسر زدم. او هم یک سیلی به من زد و گفت سید، حالا ببین فردا چه کارت میکنم! او رفت و ابوی هم رفته بودند. یک عده را جمع کرده بودند، آن زن هم افتاده بود، با یک وضع عجیبی، او را به بیمارستان بردند. شب بعد (اگر بازار قم را دیده باشید، طاق دارد. یک سوراخهایی وسطش هست، برای نور) باز همین افسر تعقیب کرده بود، چون در آن دوره، زنها از پشتبامها تردد میکردند. چند تا زن را تعقیب کرده بود، در تاریکی شب! خب طبعاً هوا تاریک بوده. دنبال اینها که میرفته، ناگهان یکی از پاهایش توی این سوراخ میرود و با مغز توی بازار میافتد و متلاشی میشود و این چیزی شبیه به معجزه بود. آن زمان میگفتند این خبیثی که اینقدر چادر از سر زنان میکشید، خداوند با او چنین کرد. نگاه مرحوم ابوی نسبت به پهلویها مخصوصاً رضاخان خیلی عجیب بود. در نوشتجاتشان همه جا نوشته بودند این خبیثِ دنی فلان! خیلی نسبت به خانواده پهلوی و بعدش هم پسرش و برنامههایی که داشتند، حساس بودند. مرحوم ابوی در مورد کاپیتولاسیون هم اظهارنظر کردند، اطلاعیه دادند و چاپ شده است.»
علاقه به رهبر و اعضای جمعیت فدائیان اسلام
به رغم پارهای فضاسازیها و واژگونه نماییهای تاریخی، جمعیت فدائیان اسلام مورد حمایت بسا مراجع، علما و مدرسین حوزه علمیه قم قرار داشتند. آیتاللهالعظمی مرعشی نجفی در عداد اَعلامی بود که با آنان همکاری میکرد و سالها بعد و با دلالت وی، پیکر شهید نواب صفوی به قم منتقل شد و پس از اقامه نماز در نیمه شب توسط او مخفیانه در قبرستان وادیالسلام این شهر مدفون شد. راوی در این خصوص نکات پی آمده را به تاریخ سپرده است:
«فدائیان اسلام در قم با مرحوم آیتالله سیدمحمدتقی خوانساری - از آیات ثلاث- خیلی ارتباط داشتند و در مرتبه بعدی با مرحوم ابوی در ارتباط بودند. نامههای زیادی از سوی اعضای فدائیان اسلام از جمله مرحوم نواب صفوی و مرحوم سید عبدالحسین واحدی داشتیم که بعضی از آنها موجود است و چاپ هم شده است. یادم است به مدت دو ماه، مرحوم خلیل طهماسبی مخفیانه در منزل ما بود، چون خیلی دنبالش بودند. والده برای ایشان غذا درست میکردند و نمیگذاشتند هیچ کس بفهمد. نکته دیگر در ارتباط با فدائیان این است که پیکر مرحوم نواب صفوی را ابتدا در مسگرآباد دفن کردند، ولی عدهای آمدند و از ابوی برای نبش قبر و انتقال ایشان به قم کسب تکلیف کردند. مرحوم والد هم مشروط بر اینکه جسد به همراه خاک اطراف آن برداشته شود و به هم نخورد، اجازه دادند. آنها نیز همین کار را کردند و ابوی ما ساعت یک بعد از نیمه شب، رفتند و مجدداً بر او نماز میت خواندند و همانجا دفن کردند. هیچکس هم این را نمیدانست. غرض اینکه خیلی پدر ما به اینها علاقه داشت.»
در اعتراض به دستگیری آقای خمینی به حرم بروید!
خبر دستگیری امام خمینی در خرداد ۱۳۴۲، برای بسا علما و مردم قم و نیز همه ایرانیان بهتآور بود. در این میان آیتالله مرعشی نجفی پس از دریافت این خبر، بیدرنگ تصمیم گرفت عازم صحن حضرت معصومه (ع) شود و سپس دیگر مراجع و مدرسین نیز چنین کردند. اجتماع گسترده مراجع، طلاب و مردم، بیم ساواک را در پی داشت تا آنجا که برای متفرق کردن معترضان به شکستن دیوار صوتی و تیراندازی دست زد:
«روز اولی که حضرت امام را گرفتند، من داستان جالبی از ساعات اولیه آن دارم. ما یک ایوان کوچکی در منزل قممان داشتیم، شبهای تابستان میرفتیم و در آنجا میخوابیدیم. خیابان پیدا بود، مقابل کتابخانه بود. یک حمام بزرگی بود، منزل ما بغل حمام بود. در سحرگاه دیدیم سروصدای عجیبی در خیابان میآید. آمدیم پایین. من رفتم در خیابان، دیدم مردم دارند شعار میدهند و توی سرشان میزنند! گفتم چه خبر است؟ گفتند مگر نشنیدی؟ آقای خمینی را دستگیر کردند و دارند میبرند! گفتم کی؟ گفتند یکی، دو ساعت پیش. من حتی عمامه هم به سر نداشتم، همین طور با پیراهن و زیرشلواری دویدم به منزل ابوی! گفتم آقا چنین و چنان است. گفتند زود برو لباسهایت را بپوش و بیا. گفتم آقا ما چه کار کنیم؟ فرمودند به صحن میرویم. ما بلند شدیم و دو، سه تا از رفقا هم آمده بودند. دستهای از مردم هم تا صحن به دنبال ابوی راه افتادند. روبهروی ایوان آینه صحن بزرگ بود. آنجا جمع شدیم. مرحوم حاجآقا مصطفی هم آمد و نشست پیش ابوی، مرحوم آیتالله گلپایگانی هم آمدند و نشستند، بعضی اعلام دیگر هم آمدند. صحن پر از جمعیت شد. حاجآقا مصطفی رفت و در پله دوم نشست، بلندگو هم در اختیارش گذاشتند. گفت مردم بدانید، دیشب در تاریکی شب، مأموران ساواک آمدند، پدر ما را گرفتند و بردند و نمیدانیم کجا هستند، نگرانیم... مردم گریه و زاری کردند. یک مرتبه دیدیم صدای تیر بلند شد. از اطراف شهر، هواپیماهای جنگی میآمدند تا پایین، دیوار صوتی را میشکستند! وحشت عجیبی بین مردم افتاد. دیدیم گلولهها یواش یواش دارد به صحن میرسد! در آنجا هم جمعیت زیادی هم بود. یک مرتبه آقا مصطفی آمد و خطاب به ابوی و آقای گلپایگانی گفت آقا اگر این طوری باشد، اینها مردم را تلف میکنند، فعلاً اگر اجازه بدهید، ما بگوییم به منازلشان بروند تا بعد ببینیم چه میتوانیم بکنیم. سپس حاجآقا مصطفی، دو مرتبه رفت و خطاب به مردم گفت آقایان متفرق شوید، بیم این میرود که اینها در صحن، مردم را شهید کنند تا بعد ببینیم آقایان مراجع چه میگویند! متفرق شدیم. منازل همه مراجع را با سربازها و با تانک محاصره کردند. حتی ما یک رادیوی ترانزیستوری هم در منزل ابوی نداشتیم تا ببینیم در دنیا چه خبر است! من آمدم بیرون گفتم میخواهم بروم خانه فامیل خبر بگیرم، گفتند نمیشود! اجازه تردد هم نمیدادند. فقط یک مستخدم، اگر میخواست نانی چیزی بگیرد، میتوانست. به خادممان گفتم آسید نصیر، برو ببین یک رادیوی ترانزیستوری چیزی پیدا میکنی بیاوری. رفت بیرون گفت پیدا نکردم!...»
دستگیری فرزند مرجع بزرگ به دلیل مشارکت در فعالیتهای براندازانه مخفی!
حجتالاسلام والمسلمین سیدمحمود مرعشی نجفی به دلیل علاقه وافر به امام خمینی و دوستی صمیمی با شهید آیتالله سیدمصطفی خمینی و حجتالاسلام والمسلمین حاج سیداحمد خمینی به گونهای مخفی با مبارزان مسلح همکاری میکرد. وی به همین دلیل و به رغم مکانت والای پدر در جامعه ایران و شیعه، سه بار دستگیر شد. حال که سخن از مبارزات آیتالله در میان است، مناسب است که از واپسین دستگیری فرزند نیز از زبان وی خاطراتی ذکر شود:
«سومین بار که ما را دستگیر کردند، یک مقدار از کارهای زیرزمینیمان ساواک آگاهی پیدا کرده بود. حالا نمیدانم کجا لو رفته بود، چون ما با گروه آقای بادامچیان بودیم، مسلح هم بودیم. حتی یک شب شنیدم افسری خیلی از بچهها را در خیابان چهارمردان شهید کرده است. آن شب آمدم شهادتین را بگویم و او را بکشم، بچهها نگذاشتند! من خیلی عصبی شده بودم. خدا رحمت کند مرحوم شهید اوسطی را که با فلاخن مأموران را میزد، با سنگ قلاب میزد. میایستاد و میگفت بچهها کدامشان را بزنم؟ میگفتیم آن افسر که سبیل دارد، او از فاصله دور میزد! عاقبت هم ایشان را از پشت سر زدند. قبل از دفعه سوم دستگیری ما جوانها اطلاعیهای داده بودند که روز پنجشنبه تعطیل است، در سرتاسر کشور راهپیمایی داریم و این حرکت را مراجع عظام هم تأیید کردند. دو، سه روز قبل از راهپیمایی، بیت آقای شریعتمداری این موضوع را تکذیب کرد! برخی هم میگفتند بیت آقای شریعتمداری از این موضوع اطلاع ندارند! من آمدم، یک اطلاعیه کوچکی در صفحه اول روزنامه اطلاعات دادم که در بالا چاپ شد. پول دادیم، چاپ کردیم، الان روزنامهاش هست که نخیر، والد ما اطلاع داشتند که روز پنجشنبه راهپیمایی است. ساواک نسبت به من بیشتر از گذشته عصبی شد تا اینکه حکومت نظامی شد. صبح نیم ساعت مانده بود به آفتاب، دیدم ابوی از منزل زنگ زدند و گفتند آمدهاند دنبالتان. گفتم کی؟ گفتند از فرمانداری آمدهاند، میگویند میخواهیم ایشان را ببریم! شما میآیی اینجا یا اینها بیایند آنجا درِ خانهات؟ گفتم نه، من میآیم. آمدم و مرا در جیپ انداختند و بردند به شهربانی قم. انداختند در یک اتاقی. دو ساعت بعد، معاون ساواک قم آمد و شروع کرد به بازجویی. گفت میدانی پروندهات چیست؟ گفتم نمیدانم، اطلاع ندارم. گفت قیام علیه امنیت کشور، اهانت به اعلیحضرت شاهنشاه آریامهر و موارد دیگر. گفتند شما باید به کمیته مشترک بروید، امشب هلیکوپتر میآید، شما و آسید صادق روحانی و رئیس بیمارستان نکویی را به تهران ببرد. بعد جوانان در خیابان چهارمردان، شروع کرده بودند به نفع ما شعار دادن که باید آزاد شوند. شب شد. یک سرگرد صالحی بود که رئیس زندان بود. بعد از انقلاب سرهنگ شده بود، مدتی هم شهربانی قم را اداره میکرد. دیدم آمد به عنوان اینکه به زندان سرکشی کند و ببیند من در چه حالم که یک نگاهی به در و دیوار کرد! میخواست به من ندا بدهد که سکوت کن! روی قوطی سیگارش کلمهای نوشت و گرفت جلوی من، رویش نوشت نترسید، دستور آزادی شما از تهران به من رسیده، اگر اینها کاری کردند، خوف نکنید! معاون ساواک آمد. گفت ما میکشیم، ما میبندیم، ما میزنیم! گفتم هر کاری میخواهید بکنید، من حاضرم! گفت من میخواهم کاری بکنم تا شما آزاد شوید. گفتم نه، من آزاد هم نشوم، اشکالی ندارد! معلوم شد ابوی ما به آیتالله خوانساری زنگ زده بودند، آقای آسید احمد خوانساری و آقای محسنی ملایری، خلاصه اینها وساطت کرده بودند پیش آقای آشتیانی. ایشان هم زنگ زده بود به ساواک که فلانی کجاست؟ نهایتاً گفته بودند آزادش کنید.»
حمایت قاطع از رهبری آیتالله خامنهای
و سرانجام زندهیاد آیتاللهالعظمی مرعشی نجفی در زمره مراجعی است که به طور قاطع از انتخاب حضرت آیتالله العظمی خامنهای به رهبری انقلاب اسلامی در پی ارتحال امام خمینی حمایت کرد. دکتر مرعشی در باب این فراز از حیات سیاسی پدر به ارائه مستندات و خاطراتی پرداخته است:
«ایشان رسماً نامهای خطاب به رهبری نوشتند و در آن نامه که متن آن در کتاب مرزبان حماسهها نیز آمده است، تأکید کردند در پی مسئولیت بس حساس و سنگین مقام رهبری جمهوری اسلامی که برعهده آن جناب گذاشته شده، بدینوسیله ضمن تأیید با احساس وظیفه و به عنوان پدری سالخورده که روزهای آخر عمر را بر حسب ظاهر سپری میکند، از جنابعالی انتظار دارم تا در جهت احیای فرهنگ غنی اسلام و ترویج شرع مطهر، بیش از پیش اهتمام فرموده و با پیروی از دستورات الهی و انسانساز آن خاندان معصوم (ع) - که در طول تاریخ مظلوم واقع شدهاند- با شتابی بیشتر گام بردارید... ایشان همچنین حدود پنج ماه بعد، در نامه دیگری به رهبر معظم انقلاب تصریح کردند قاطبه ملت ایران نیز باید قدردان رهبری و دولت خدمتگزار جمهوری اسلامی باشند و خداوند سبحان را که به آنان نعمت حکومت صالحه ارزانی داشته است، شکر بگزارند... مرحوم پدر ما خیلی علاقه و ارادت به آقای آسید جواد خامنهای پدر رهبر انقلاب داشتند. میگفتند مرد ملّا، متدین، باصفا و نیکنفسی است. با یکدیگر آشنا بودند و ارتباط و مکاتبه داشتند. خیلی گشتم تا این مکاتبات را پیدا کنم، اما موفق نشدم. البته خود من هم هر وقت مشهد میرفتم با رهبر انقلاب مأنوس بودم. در آن زمان، شبها در مسجد گوهرشاد، بعد از نماز جماعت مغرب و عشاء، حلقهای بود که طلبهها مینشستند و گعده میکردند که من همراه با آقای خامنهای در آن گعدهها مینشستیم. خاطرم است سال ۷۰ بود که در سفری به قم تشریف آوردند. یادم است در گنجینه نسخ خطی رفتند. من خطوط علما و کتابهای خطی را به ایشان نشان میدادم. خیلی طول کشید، چون خیلی علاقه داشتند. ناگهان آقای محمدی ساعت را نگاه کرد و به آرامی به ایشان گفت باید به قرار بعدی بروند. آقا گفتند ما با پای خودمان و به اختیار خودمان وارد اینجا شدیم، اما غیر اختیاری از اینجا خارج میشویم و اگر آقای محمدی نگفته بودند شاید تا دو ساعت دیگر هم اینجا میماندم و متوجه گذشت زمان نمیشدم! ایشان محو خطوط علما و کتابها شده بودند و من هم لذت میبردم. خطوط علامه و شیخ طوسی را به ایشان نشان دادم که گفتند اگر تصویری از ایشان نیست، لااقل خطوط ایشان هست. من به ایشان عرض کردم بعضی نسخهها را پدر من با نماز و روزه استیجاری خریداری کردند. ایشان هم تأکید کردند که دولت باید از کتابخانه پشتیبانی و حمایت کند.»