به گزارش خبرنگار گروه دانشگاه ایسکانیوز، از نیمهشب خواب به چشمهایمان حرام شده بود. تهران، در سحرگاه امروز، بوی دیگری داشت؛ بویی که انگار از دل کوچههای کربلا میآمد. وقتی ساعت شش صبح به خیابان کشور دوست رسیدم، صفها مثل رودی آرام اما پرهیاهو، تا خیابان اشکبوس کشیده شده بود.
هر کس از جایی آمده بود؛ از دل دانشگاههای کوچک و بزرگ، از روستاهای دوردست، از شهرهای پرجمعیت. اما همه، با یک نیت و یک عشق: عزاداری اربعین سید و سالار شهیدان امام حسین(ع) و تجدید بیعت با رهبرشان.
خورشید هنوز سر از افق برنیاورده بود، اما صدای زمزمههای «لبیک یا حسین» و نوای گرم جوانها، فضا را پر کرده بود. دستها روی دستگیرهها قرار داشت و نگاهها به جلو دوخته شده بود؛ قلبها پر از امید، دلهره و اشتیاق. بوی خاک تازه، عطر فرشهای آبی و نسیم خنکی که از درهای باز میآمد، حس قدم گذاشتن در مکانی مقدس را در دلها زنده میکرد.
وقتی وارد حسینیه شدیم، فرشهای آبی نرم زیر پاهایمان حس قدم زدن در حرم را میداد.
پشت جایگاه، پرچم سیاه امام حسین(ع) آویخته بود. پرچمی بزرگ و سنگین که انگار قلب حسینیه در تار و پودش میتپید.
«یا اباعبدالله، شهادت میدهم که تو از پایهها و ستونهای دین هستی.»
همان لحظه حس کردم عهدی بستم که مهرش با اشک زده میشود، نه جوهر. اشکها روی گونههایم میلغزید و قلبم همصدا با طپش پرچم، شور حسینیه را میبلعید.
صدای سرود جمعی فضا را پر کرد؛ با ذکر نام شهدای طهرانچی، فقهی، حاجیزاده و باقری به همراهی جمعیت، گویی دلهای همه با هم میخواندند. دستها بالا رفت و با شور و هیجان، فریاد زده شد:
«مرگ بر آمریکا! مرگ بر اسرائیل! مرگ بر ضد ولایت فقیه!»
سقف حسینیه میلرزید و هر دیوار، هر ستون و هر قلب، همصدا با فریاد جمعیت میتپید. نگاهها به هم میدوختند، اشکها با هم میچکیدند، و جمعیتی از عشق و ایمان، مثل لشگری نامرئی در صحنه حاضر بود، آماده برای هر لبیک و هر عهد تازه.
میثم مطیعی روی جایگاه آمد و با صدای گرم و پرطنینش، از زینب(س) و اسرای کربلا خواند. صدای مرثیه، قلبها را میلرزاند؛ هر قطره اشک مادران و دختران شهید روی فرشهای آبی میچکید و با هر قطره، شور حسینیه بیشتر میشد. هر نفس، هر نگاه، هر نفس جمعیت، همصدا با مرثیهها، حماسهای از وفاداری و عشق به اهل بیت بود.
در گوشهای از حسینیه، گروهی از دانشجویان به آرامی بر سر سجاده نشسته و با انگشتان لرزان، دعای توسل میخواندند؛ صدای زمزمهها با صدای گریهها ترکیب شده بود، و فضا را به گونهای ساخته بود که گویی زمان در همان لحظه متوقف شده است.
ناگهان یک موج شور بلند شد؛ جمعیت با هم خواندند:
«ای پسر فاطمه، کجایی؟ این همه لشگر آمده به عشق رهبر آمده!»
صدای فریادها و شور جمعیت حسینیه را به لرزه انداخت؛ دلها در هم گره خوردند، و انگار هر قلب، همصدا با قلب دیگری میتپید.
وقتی نوبت به صرف ناهار رسید، برنج داغ و خورشت معطر توزیع شد، اما هیچ کس در دل خود طعم غذا را جدا از شور جمعیت حس نمیکرد. نگاهها، لبخندها، همهمههای آرام و زمزمه دعا، هر لقمه را معنویتر میکرد؛ طعمی از صبر، فداکاری و عشق بیپایان به اهل بیت.
با پایان مراسم، وقتی آخرین نواها و فریادهای جمعیت فرو نشست، حسینیه کمکم به سکوت متمایل شد. قلبها هنوز پر از شور و عشق بود، اما چشمها خسته و دلتنگ، به دنبال چهرهای بودند که قرار بود آنجا باشد؛ چهرهای که وعده دیدارش همه را تا صبح بیدار نگه داشته بود.
دلها پر از حسرت بود؛ حسرت یک نگاه، یک سلام، یک کلام گرم و پدرانه. جمعیت آرام آرام در صفها پراکنده شد، اما هیچ کس نتوانست آن حس خالی و آن خلأ را از دل خود پاک کند. چشمان مادران و دختران شهید، که در طول مراسم با اشکهای پر شور فضا را پر کرده بودند، حالا از غصه و ندیدن رهبر پر بود.
صدای زمزمههای «ای کاش بودید…» و «ای کاش میدیدیم…» در گوشها پیچید. نگاهها به درهای بسته حسینیه دوخته شده بود، گویی هنوز در انتظار یک معجزه، یک حضور پدرانهاند. حتی در میان شور و فریادهای مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل، سکوت بعد از مراسم، سنگینی حسرت و فقدان رهبر را بیشتر میکرد.
هر قدم به سوی خروج، مانند خداحافظی از لحظهای بود که میتوانست کامل باشد، اما نبودن رهبر، دلها را آکنده از اشتیاقی تازه و همزمان، غمی ژرف کرد. در دل هر دانشجو، هر مادر، هر دختر و هر جوان، شعلهای از عشق به اهل بیت و ولایت زبانه میکشید، اما همراه با آن، حسرت ندیدن، اشکی از جنس درد و دلتنگی میآفرید؛ اشکی که هنوز بر گونهها جاری بود، وقتی به خیابانهای تهران برمیگشتیم و صدای قلب جمعیت در گوشها طنینانداز بود.
وقتی که با هر قدم که از حسینیه دور میشدیم، انگار قسمتی از جانمان را آنجا جا گذاشتیم؛ اما این عشق و اشتیاق، در دلهایمان زنده و شعلهور باقی ماند، تا روزی دوباره به دیدار برسیم و با دلی پر از اشک و عهدی تازه، فریاد بزنیم: «لبیک یا حسین!»
انتهای پیام/