شناسهٔ خبر: 74240627 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: جوان | لینک خبر

«زمانه و کارنامه شهید آیت الله شیخ فضل الله نوری» در گفت و شنود منتشر نشده حجت الاسلام والمسلمین علی ابوال حسنی (منذر) با آیت الله حاج شیخ حسین لنکرانی- بخش پایانی

مردم از اعدام «شیخ» خبر نداشتند عده‌ای را پای دار جمع کرده بودند!

سرهنگ امیر قلى خان ماکویى، در حالیکه سوار بر اسب بود، همین که چشمش به مرحوم پدرم خورد، یکباره خودش را از اسب به زمین افکند و شروع به ریختن خاک‌هاى کوچه بر سر و روى خویش کرد! پدرم سراسیمه و با نگرانى بسیار پرسید: چرا این کار‌ها را مى‏کنى؟ او مویه کنان پاسخ داد: مى‏آمدم، به میدان توپخانه که رسیدم، دیدم شیخ را بالاى دار کشیده‏اند و کار تمام شده است!... او همین طور خاک‌ها را بر سرش مى‏ریخت و بر سرش مى‏زد!

صاحب‌خبر -

جوان آنلاین: آغازین بخش از گفت و شنود منتشرنشده حاضر را، در روز گذشته از نظر گذراندید. اینک واپسین قسمت از این مصاحبه پرنکته، پیش روی شماست. امید آنکه مشروطه پژوهان و عموم علاقه‌مندان را، مفید و مقبول‌آید. 
 
در جلسه گذشته مصاحبه‌ای داشتیم با حضرت آیت‌الله جناب حاج شیخ حسین لنکرانی، پیرامون واقعیت حوادث تاریخ مشروطه و مسائل پشت پرده و نقش و عملکرد شهید آیت الله شیخ فضل‌الله نوری «اعلی الله مقامه». 
اگر به خاطر داشته باشید، ایشان در ابتدای جلسه قبل، اشاره‌ای اجمالی داشتند به سابقه ایرانِ بعد از اسلام، مبنی بر اینکه ایران و ایرانی بعد از اسلام چه وضعیتی داشته و عمده مبارزات او، در جهت رسیدن به چه هدفی از آرمان‌هایش بوده است. ایشان بیان کردند که هدف عمده این مبارزات، خلاصی یافتن ایرانی از چنگ عُرُوبیتِ ضد اسلامی بود، که شاهنشاهان اموی و عباسی به اسم اسلام و به اسم خلافت اسلامی، بر ایران و ایرانی تحمیل کرده بودند. ایرانی با قبول اسلام و اصالت‌های اسلامی - که آن را در ناب‌ترین و خالص‌ترین شکل و شیوه‌اش در خاندان پیامبر (ص) یافته بود- دست به قیام‌های مستمر و مکرّری زد، تا از حاکمیت یک اقلیت غاصب و زورگوی متظاهر به اسلام در وطنش نجات پیدا کند و با تأسیس نظام ایده‌آل خود، به استقلال دست یابد. قیام‌های مستمر تاریخ شیعه، از جمله قیام «سید اسماعیل صفوی»، در جهت رسیدن به چنین هدف و آرمان مقدسی بود و طبیعی بود که از زمان تأسیس سلسله صفویه به بعد، تلاش ایرانی به‌جای تلاش در جهت سرنگونی قدرت‌های حاکم، بر دفاع از استقلال کشور و تصحیح و تهذیب نظام حاکم متمرکز شود. حالا دیگر دلیلی نداشت که حکومتی را که بر اساس آن به استقلال ارضی خودش رسیده بود منقرض کند، بلکه در جهت تصحیح و تهذیب انحرافات احتمالی گام برمی‌داشت. 
ایشان در ادامه، به‌عنوان سابقه و زمینه تاریخی قیام عدالتخانه شهید شیخ فضل‌الله نوری، به نهضت مرحوم «حاج ملا علی کنی» در قیام علیه قرارداد «امتیازات رویتر» اشاره کردند و پس از آن به نهضت تنباکو به رهبری مرحوم «میرزای شیرازی». سپس افزودند: پس از پیروزی نهضت تنباکو همچنان که استعمار خونخوار و مکار انگلستان به فکر جبران شکست مفتضحانه خود افتاده بود و در این راه می‌کوشید، روحانیت شیعه و در رأس آن مرحوم شیخ فضل‌الله نوری هم، در جهت ادامه و تکمیل این فتح و پیروزی بودند. آنها به دنبال این بودند که به استبداد سرکش و لجام‌گسیخته و مطلقه‌ای که آن همه مشکلات را ایجاد کرده بود و می‌کرد، لگام و دهانه بزنند. یعنی جنگ با استبداد مطلقه‌ای بود، که می‌رفت تا عاملی بشود برای اجرای مقاصد استعمار. اینچنین بود که از یک سو، شیخ شهید نوری پرچم عدالتخانه‌خواهی را برافراشت و از سوی دیگر، انگلستان توسط ایادی رنگارنگ خودش از منوّرالفکران منحرف گرفته تا روحانی‌نمایان غرب‌زده و متجدد‌مآب، به مقابله با نهضت اصیل عدالتخانه پرداخت. اما مدتی بعد وقتی دیدند نمی‌توان این نهضت را از بین برد، آن وقت به مسخ و تحریف آن پرداختند. 

اکنون رشته سخن را به ایشان می‌سپاریم تا همچنان که در پایان جلسه گذشته وعده فرمودند، راجع به قاتلین شهید شیخ فضل‌الله نوری و نقش «حسین‌قلی‌خان نوابِ» و «وثوق‌الدوله» و دخالتی که اینها در این شهادت فجیع و مسائل دیگر داشتند، برای ما بیان کنند؟
بِسْمِ اللَّهِ الرَّ‌حْمَنِ الرَّ‌حِیمِ. راجع به تأثیر وثوق‌الدوله و نوّاب که گفته بودم، بعداً توضیح خواهم داد. فعلاً مطلبِ مربوط به آقازاده‌ای که اشاره کردم، را نقل می‌کنم. 

 بگذار در آینده بگویند: یک شیخ مازندرانی با وجود همه خطرات، ایستاد و مقاومت کرد!
مرحوم حاج سید فخرالدین جزایرى، از علماى تهران، مرد بسیار بزرگوارى بود و روحى پاک داشت. ما تقریباً با یکدیگر، هم سن و سال بودیم. خدایش بیامرزد که در هر حالى که بود، حامى اسلام بود. پدر ایشان مرحوم آیة اللّه‏ آقا میرزا سید على شوشترى جزایرى نیز، از اصحاب محترم حوزه مرحوم حاج شیخ فضل‏اللّه‏ بود. مرحوم حاج سید فخرالدین نقل کردند: «پس از فتح تهران، پدرم مخفى شده و این اختفاء مانع از آن بود، که ایشان از وضع مرحوم شیخ مطلع شوند؛ لذا مرا فرستادند که به حدود منزل شیخ بروم و در آن اطراف، به اصطلاح سر و گوشى آب بدهم و خبرى بیاورم. چون ایشان نیز مثل همه، احتمال نمى‏دادند که در آن روزهاى وانفسا که تهران در اشغال تفنگچیان مشروطه خواه ارمنى، گرجى و بختیارى و... بود، درب خانه شیخ باز باشد و خود شیخ هم آن طور خونسرد در خانه نشسته باشد!...». مرحوم حاج سید فخرالدین مى‏فرمود: «من فکر مى‏کردم، الآن باید حال شیخ را از بقال بپرسم؟ از عطار بپرسم؟ ببینم در باز است؟ بسته است؟ مى‏شود جلو رفت؟ نمى‏شود جلو رفت؟... آرى، با احتیاط زیادى دور و بر خانه شیخ مى‏گشتم، که یک جورى به آنجا دسترسى پیدا کنم و خبرى بگیرم! اما وقتى که به درب خانه ایشان نزدیک شدم، دیدم در باز است و رفت و آمد هم بر قرار است! گویى هیچ اتفاقى در شهر رخ نداده است! وارد خانه شدم. دیدم شیخ نشسته و جمعى نیز، در محضر ایشان حضور دارند. شیخ تا مرا دید پرسید: پدرت کجا است؟ و به شوخى افزود: توى لولهنگ رفته است؟! نشستم. توجهم به شیخى جلب شد، که دو زانو جلوی مرحوم حاج شیخ فضل‏اللّه‏ نشسته بود و گریه مى‏کرد! مرحوم جزایرى مى‏گفتند: من نمى‏دانم که آن شیخ، چه کسى و اهل کجا بود؟ ولى باید بگویم زبانش زبان عادى بومى ما نبود، بلکه به زبان شمالی‌ها _ مازندرانى یا گیلانى _ مى‏خورد. شیخ مزبور دامن شیخ فضل‏اللّه‏ را چسبیده بود و گاهى صورتش را روى زانوى حاج شیخ مى‏گذاشت و مى‏گریست و با التماس و تضرّع بسیار، به حاج شیخ مى‏گفت: آقا، عرض کردم، الآن هم عرض مى‏کنم، خبر از داخل مشروطه چی‌ها به من رسیده، آنها مصمم به کشتن شما هستند، آقا، ما را یتیم نکنید، مملکت را بى‏کس نکنید، با یک مماشات ممکن است مشکل حل شود..؛ و مرحوم حاج شیخ هم تماشا مى‏کرد. بعد از مدتى که این کار چند بار تکرار شد و شیخ مزبور اصرار را از حد گذراند، حاج شیخ فضل‏اللّه‏ دست برد و دو طرف محاسن خویش را گرفته و فشار داد و فرمود: آشیخ! تو اینها را، این خطر‌ها را، فهمیده‏اى، اما من نفهمیده‏ام؟! آشیخ! من همه اینها را مى‏دانم، از این همه اصرار دست بردار! مى‏دانم دل تو مى‏سوزد، تو حق دارى، من هم همه اینها را مى‏دانم، ولى من تن به همه چیز داده‏ام، تا صد سال دیگر نگویند همه تسلیم شدند، بلکه بگویند یک آخوند مازندرانى هم بود، که فهمید مطلب چیست و با وجود همه خطرات باز هم ایستاد و مقاومت کرد... فهمیدى؟!...». [پایان نقل خاطره از مرحوم جزائری]الان مرگ بر من گواراست!
ما تاریخ نمی‌نویسیم. شما خاطرات را یادداشت می‌کنید. من هم تاریخ‌نویس نیستم. بله، در تاریخ مؤثر بوده‌ام، ولی تاریخ‌نویس نیستم. ترتیبی هم بین مطالبمان نیست. خاطره‌ای است که به ذهن می‌آید و شما هم آن را یادداشت می‌کنید. مرحوم مستشارالدوله (صادق) - که رئیس مجلس وقت بود- نقل کرد: «حاج شیخ وقتی متمّم قانون اساسی تمام شد، خودش به همراه منشی اش (حاج میرزا علی‌اکبر مُحرّرِ مخصوص شیخ) به مجلس تشریف آورد و به پشتی‌ای که در آنجا بود، تکیه داد. در حالی که راحت نشسته و سر عصای آبنوس روی دوشش بود، گفت: میرزا علی‌اکبر، بخوان! منشی شروع کرد به خواندن اصول اصلی راجع به حق وتوی فقها ـ که امروز تعبیر به ولایت فقیه می‌شود و همان حرفی است که شیخ می‌گفت ـ این اصول را قرائت کرد. پس از خوانده شدن متن، شیخ از حالتی که تکیه داده بود، خارج شد و راست نشست و سرش را روی دسته عصای آبنوسش گذاشت و گفت: حاج میرزا علی‌اکبر، دوباره بخوان! او دوباره شروع کرد به خواندن. سپس شیخ، عصا را روی شانه گذاشت و گفت: یک دفعه دیگر بخوان! میرزا علی‌اکبر، یک بار دیگر خواند. در این هنگام، شیخ یک کلمه عربی بیان کرد، که من نمی‌دانم چه بود...». آنجا بعد از شهریور ۲۰، در یکی از جلساتی که با حضور عده زیادی از بزرگان برگزار می‌شد و با هدف مبارزه با اشغال ایران اقداماتی در آن انجام می‌دادیم، کلمه‌ای گفت که ما، چون سابقه داشتیم و می‌دانستیم فرموده ایشان چیست، (مرحوم مستشارالدوله نمی‌توانست آن عبارت عربی را، درست به‌گونه‌ای که تحویل گرفته بود، تحویل بدهد.) نتیجه گرفتیم که آن عبارت عربی، همان «الآنَ طابَ لِی الموت» است، که همه می‌دانستند که شیخ آن روز گفته بود، یعنی «حالا دیگر مرگ بر من گوارا شد!»، یعنی کارم را انجام دادم، یعنی این افسار را [بر مرکب چموشِ سیاست]زدم و به‌گونه‌ای کار را انجام دادم، که دیگر نتوانند [قانونی خلاف شرع تصویب کنند]. ولی حیف که مشروطه دوم ایجاد شد، تا آن اصل نسیاً منسیا بشود. آیا شما هیچ اثری، نمونه‌ای، حرفی، در این جریانات از موضوع نظارت و حق علما بعد از مشروطه یاد دارید؟ آیا می‌دانید آنچه در دوران مشروطه دوم شده، خلاف قانون بوده و از اساس و به حکم قانون اساسی، اثر قانونی نداشته؟ استعمار به این شکل می‌تواند اغفال کند و کار خود را انجام دهد. 

 استعمار، ۱۳ رجب را برای شهادت شیخ تعیین کرد!
بین عامه رایج است که هر سیزده‌ای نحس است غیر از ۱۳ رجب، زیرا مولود مسعود حضرت امیرالمؤمنین علی مرتضی «صلوات الله و سلامه علیه» در آن واقع شده است. به این مناسبت این سیزده را به فال نیک می‌گیرند و آن را نحس نمی‌دانند. ولی یادشان نیست که استعمار دقیقاً همان روز را برای دار زدن شیخ تعیین کرده بوده [است]، که وثوق‌الدوله و نواب عجله کردند و آن کار را انجام دادند. [با حالت تأثر شدید]در این باره بعداً صحبت خواهم کرد. نمی‌دانم چه بگویم. هر وقت فکر می‌کنم، نمی‌توانم باور کنم که آیا ممکن بوده شخصیتی مثل شیخ فضل الله نوری را... [اعدام کنند]!‌ای خدا! نمی‌دانند و نمی‌فهمند مطلب چیست! نمی‌دانند که اگر شیخ زنده مانده بود، بعد از مرحوم میرزا ـ بالله العظیم ـ مرجعیت مال او بوده. مرجعیت تامه مال او بوده. اینها نمی‌فهمند چه کار کردند، ولی استعمار فهمیده چه کار کرده. من دلم از این می‌سوزد، که نمی‌فهمند. حتی دوستان ما نمی‌فهمند، که چه شده و چه بلا‌هایی دارند بر سر خودشان می‌آورند. 

 یک رؤیای صادقه، روز قبل از شهادت شیخ 
می‌گویند: قضیه خوابت را بگو. به خدا قسم عده‌ای از علما و مجتهدین اطراف شیخ، در منزل پدرم مخفی بودند. شب بود و من خوابیده بودم. خب من وارد بودم و می‌دیدم. خدایا تو شاهد هستی! خواب دیدم شیخ را به وسط میدان آوردند و تعدادی از حیوانات وحشی مختلف، اعم از سگ و گرگ و روباه، در اطراف ایشان هستند. یکی از اینها ـ یادم نیست خوک بود یا چه ـ دست انداخت و عمامه شیخ را انداخت! بعد اینها ریختند، و شیخ را پاره پاره کردند. [در حال گریه]. من با گریه از خواب بیدار شدم. پدرم مرحوم حاج شیخ علی لنکرانی فرمودند: پسر، چه شده؟ خواب را برایشان نقل کردم. ایشان فرمودند: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُون.» بعد هم سفارش کردند که: «پسر! این حرف را به اینها نزن، اینها دلشان می‌ترکد، خواب را نگو». [چون اطرافیان و اصحاب شیخ در آن بگیر و ببندها، به منزل حاج شیخ علی لنکرانی پناه برده بودند و در آنجا حضور داشتند]. به سفارش پدر خودداری کردم. غروب فردای آن روز بود، که شیخ را دار زدند! من شب واقعه، خودم دیدم که او را آنجا دار زدند. 
 شحنه را دزد آورد بر دارها!
یادم می‌آید، که آنجا رسم بود با مثنوی تفأل می‌زدند، مثل دیوان حافظ. منتها مال حافظ غزل است و در تفأل زدن، به انتهای غزل توجه می‌کنند. البته همه اینها، یک بهانه‌ای برای کمک گرفتن از خدا است. خلاصه اینها مثنوی را برداشتند و به آن تفأل زدند. شعری که خواندند به این بیت رسید: «مدتی معکوس گردد کارها/ شحنه را دزد آورد بر دارها»! [شحنه به معنی رئیس پلیس است]. این تفألی است که صبح روزی که شیخ، عصر آن شهید شد، آمد. من خودم در آنجا نشسته بودم، که این تفأل را زدند. در این لحظه مرحوم پدرم دست بر پشت دست زدند و گفتند: «مَا شَاءَ اللهُ کَانَ وَ مَا لَمْ یَشَأْ لَمْ یَکُنْ وَ لَا حَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ». این ذکری بود که پدر بر آن مداومت داشتند و همواره سفارش می‌کردند، در مشکلات آن را بخوانید. من نیز به تأسی از پدر، عادت به این ذکر دارم. 

 دیدم شیخ را بالاى دار کشیده‏اند و کار تمام شده است!
به هیچ وجه نمی‌توانم، آن خاطره‌ها رو فراموش کنم. مرحوم پدرم حاج شیخ على لنکرانى، زمینه‏اى چیده بودند که از قضیه اعدام شیخ جلوگیرى شود و این امر، در گرو آن بود که یک صدایى به اعتراض بلند شود. این، تهیه دیده شده بود. همین که گفتند بنا است شیخ را بیاورند، عده‏اى براى این کار رفتند، که از جمله آنان مرحوم سرهنگ امیر قلى خان ماکویى بود. امیر قلى خان ماکویى، مردى بسیار شریف و از همسایگان مرحوم پدرم بود و خانه‏اش، روبه‌روى منزل ما قرارداشت. ضمناً وى از خانواده اقبال السلطنه ماکویى سرحد دار معروف شمال آذربایجان بود، که رضاخان او را براى چپاول و غارت داراییش به قتل رساند و قصه‏اش مشهور است. اگر او مانده بود، آذربایجان پس از شهریور بیست، آن بلا‌ها بر سرش نمى‏آمد. پدرم براى اقامه نماز مغرب و عشاء، به مسجد خویش که نزدیک خانه‏مان بود، مى‏رفتند و تیمور خان ناصر لشکر و سرهنگ غلامحسین خان افشار و سیف اللّه‏ خان گردى هم، در معیّت ایشان بودند. من نیز آنان را همراهى مى‏کردم. مرحوم پدرم منتظر بودند، که ببینند چه شده و چه باید کرد؟ که ناگهان مرحوم سرهنگ امیر قلى خان ماکویى، در حالیکه سوار بر یک اسب ترکمنىِ سفید و بلندى بود و چهار نعل مى‏تاخت، از راه رسید و همین که چشمش به مرحوم پدرم خورد، یکباره خودش را از اسب به زمین افکند و با حال عجیبى، شروع به ریختن خاکهاى کوچه بر سر و روى خویش کرد! پدرم سراسیمه و با نگرانى بسیار پرسید: چرا این کار‌ها را مى‏کنى؟! بگو ببینم چه شده؟! و او، مویه کنان پاسخ داد: آقا، مى‏آمدم... به میدان توپخانه که رسیدم، دیدم شیخ را بالاى دار کشیده‏اند و کار تمام شده است! پدرم گفت: آقا، چه مى‏گویى تو؟! و او همین جور خاک‌ها را بر سرش مى‏ریخت و توى سر مى‏زد. اصلاً یک وضعى شد. همه، همه گریه مى‏کردند. یک بهت و حیرتى همه را فراگرفته بود! شب شده بود دیگر. فردا صبح، فوراً تهیه دیدند. همه جا (کوچه، بازار و...) را قراول گذاشتند و علاوه بر مأمورین، از افراد و اعضاى حزب خودشان نیز استفاده کردند، که کسى دست از پا خطا نکند. «واى بر خونى که یک شب از آن بگذرد»، مثل مشهورى است. آقا، نمى‏توانم مجسّم کنم، اصرار نکنید! نمى‏توانم مجسّم کنم، اصلاً قابل مجسم کردن هم نیست. نمى‏شود آدم بگوید، چه طور شده است. آقا، اگر قدری فاصله شده بود، اعدام شیخ با مشکل جدى روبه‌رو مى‏شد... (شدت تأثر و ریزش قطرات اشک، تا مدتی امکان ادامه سخن را از لنکرانى گرفت). به خدا قسم، انسان قضیه واقعه کربلا و شهادت سیدالشهداء «ارواحنا و ارواح العالمین له فدا» و آن همه مصائب را، هنوز نمی‌تواند باور کند که یک چنین چیزی انجام شده. به خدا قسم برای خود ما‌ها و برای همه آنهایی که وارد کار بودند، باورپذیر نبود که امکان داشته باشد شیخ را اعدام کنند. 

 «شیخ»، در تاریخ با هیچ کس قابل مقایسه نیست
آقا! شیخ غیر از این حرف‌ها بوده. شیخ قابل مقایسه با هیچ کس نیست. اصلاً در تاریخ طرف قیاسی ندارد. من چه کنم؟ چه جوری بگویم؟ چه خوش‌سلیقه است این استعمار! چه خوب افراد مؤثر را پیدا می‌کند و آنها را از سر راه برمی دارد! چه خوب کارش را انجام می‌دهد! «عضدالملک» را که از علاقه‌مندان شیخ بوده و مشروطه دوم از جانب او متضرر می‌شده، را ببینید. زمانی که او مرحوم شد، شهادتی دادند مبنی بر اینکه فوت او عادی نبوده! اخیراً شنیدم که به بهانه برداشتن قبر ناصرالدین‌شاه، عکس او را هم از حضرت عبدالعظیم (ع) برده‌اند. همه این کار‌ها حساب‌شده است. این را به رفقا می‌گویم که حواسشان جمع باشد، به رفقایی که با هم زندگانی می‌کردیم. آخر چه خاکی بر سرم بریزم؟! اینها دارند انتحار می‌کنند، عقلشان نمی‌رسد، من چه بکنم؟ قربانشان بروم. کاش اینها بیدار بشوند. یک کلمه نمی‌پرسد آخر، آقا مشکلت چیست؟ آخر، من همان آدم قدیمی هستم که با هم رفیق بوده‌ایم. آخر، چرا این طور می‌کنند؟ چرا بی‌جهت برای خودشان نقاط ضعف ایجاد می‌کنند؟!... نمی‌دانم چه بگویم. این را هم گفته باشم آنهایى که آنجا (میدان توپخانه) هیاهو کردند، ملّت ایران خبر نداشتند، که چیزى ممکن است واقع بشود. قضیه شهادت شیخ را، کسى خوابش را هم نمى‏توانست ببیند. اینها یک مشت آدم‌هاى پیش‌بینى شده بودند، که آن‌جا بودند و کف مى‏زدند. [شبیه به]همان آدم‌هاى پیش‌بینى شده‏اى، که هنگام ورود اسرا به کوفه مى‏رقصیدند، رقاصى مى‏کردند و کف مى‏زدند. هنگام بردن این اسرا به شام - در دستگاهِ رضاخانی آن روز – مثل همان‌ها بودند. خدا شاهد است من هنوز هم از آنچه که پای چوبه دار شیخ اتفاق افتاده متحیرم، که مگر چنین اتفاقی ممکن است؟! در مورد شخصیت‌های دیگر هم، این بی‌خبری هنوز در جامعه ما هست. اصلاً [مردم]نمی‌دانند، [که مرحوم]آخوند «ملا قربانعلی [زنجانی]» چه کسی بوده. آخوند، خیلی بزرگ است. آخوند، از بزرگان است. از اساتیدِ بزرگان مراجع است. مقام ملا قربانعلی زنجانی [بسیار بالاست]. وقتی [مشروطه‌خواهان سکولار]دیدند نمی‌توانند در اینجا آن پیرمرد را بکشند، او را به [کاظمین]عراق تبعید و در آنجا مسموم کردند! ضمن اینکه همان‌هایی که سدّ این کار بودند، به دست همین‌هایی که اینها را کشتند، مسموم شدند و از بین رفتند. [خلاصه اینکه]دنیا، دنیای عبرت است، (فاعتبروا یا أولی الابصار)...