من صدای شکستن استخوانهایم را میشنیدم. در حالی که حتی قدرت فریاد زدن نداشتم. همین پنجشنبه قبل. و الان یکشنبه است که اینجا نشستهام. اما در این چند روز خیلی چیزها عوض شده.
چهار سال بود که درگیر پرونده طلاقم بودم، ولی همسرم از سر کینه و لجبازی، من و دادگاه را سر میدواند. چهار سال یک پایم توی دادگاه بود. همزمان خانوادهام درگیر مشکلات شدیدی شده بودند و خواهرم مشکل قلبی پیدا کرده بود. حکم را هم مرتب عقب میانداختند. وسط مصیبتها گیر کرده بودم و بدون اینکه اعتقادی به مذهب داشته باشم، هر چه دیگران از ذکر و دعا و توسل توصیه میکردند، انجام میدادم.
حالا، یعنی همین لحظه، وقتی از آخر کل ماجراها را مرور میکنم، میبینم که شاید همهاش لازم بوده. شاید باید به این نقطه میرسیدم تا الان اینجا باشم. لابد باید از زدن همه درها ناامید میشدم. البته توی ذهنم نبود که بیایم مشهد. برای همین از درِ بابالجواد که وارد شدم، شوکه بودم. چون آمدنم به کمتر از بیست و چهار ساعت، وسط شلوغیِ بلیت قطار و پرواز جور شده بود. توی اوج گرفتاری به امام رضا(ع) گفته بودم: «اگه واقعاً هستی، نمیدونم، نشونه و نوری بهم نشون بده.» بعد، یکی از دوستانم که کارمند هواپیمایی است، زنگ زد. گفت: «مشهد نمیخوای بری؟! یک بلیت کنسلی دارم. به دلم افتاد به تو بگم...»
شرایطش را نداشتم، ولی هر جور بود، راه افتادم. با خودم گفتم: «این هم نشونه. بذار ببینم امام رضا(ع) چه خوابی برام دیده.» نشستم توی هواپیما و همین که پرید، بعدِ چهار سال انگار آب روی آتش بود. انگار تازه قلبم آرام شد. طوری که با خودم گفتم همه مشکلات هم اگر حل نشود، صلاح همین بوده. حالا هم منتظرم که از این به بعد چه اتفاقی میخواهد بیفتد. فکر میکنم از این سفر که برگردم، هیچی مثل قبل نیست.
.
.
* متن بالا، برشهایی است از روایت «اهالی حرم»؛ روایتی که در میانه صحنها و رواقهای حرم مطهر امام رضا(ع) ضبط شده و در هر نوبت آن، زائر یا زائرانی قصه زندگیشان را تعریف میکنند. این روایت، روایتی است از زندگی «فاطمه»، زائر ۳۲ساله اهل اصفهان.