شناسهٔ خبر: 73954275 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایبنا | لینک خبر

انتشار پژوهش «خوب نمی‌خوانند» در دانشگاه‌های آمریکا؛

جهان ما دیگر از شخصیت‌های معنوی و ادبی بهره‌ای نمی‌برد

در روزگاری که همه‌چیز به زبان ساده تقلیل یافته و آموزش بدل به تکرار شعارهای بی‌اثر شده، مقاله‌ای با عنوان «خیلی خوب نمی‌خوانند» در دانشگاه‌های آمریکا نه فقط از بحران درک مطلب سخن می‌گوید، بلکه ما را با حقیقتی مواجه می‌کند که سال‌هاست از آن گریخته‌ایم: حقیقت زوال فهم، فقدان حکمت، و ناتوانی تمدن ما در تربیت نسلی که بتواند با جهان گفت‌وگو کند.

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) به نقل از لاواندلیبرتی، ما در عصری زندگی می‌کنیم که بیش از هر زمان دیگری کتاب در آن چاپ می‌شود، و شاید به‌همان اندازه کمتر کسی آنها را می‌خواند. یا دست‌کم کمتر کسی می‌تواند آنها را بفهمد. مقاله تحلیلی و تکان‌دهنده‌ای با عنوان «خیلی خوب نمی‌خوانند» از پژوهشی درباره درک مطلب ۸۵ دانشجوی ادبیات انگلیسی در دو دانشگاه ایالتی آمریکا منتشر شده که نشان می‌دهد در دنیای معاصر زیاد کتاب خوانده نمی‌شود. در این پژوهش دانشجویان وقتی با هفت پاراگراف آغازین خانه غم‌زده اثر چارلز دیکنز روبرو می‌شوند، به‌جای تحلیل یا ترجمه مؤثر، به «حدس»، «ساده‌سازی»، و «واکنش شخصی» پناه می‌برند.

اگر این ماجرا صرفاً مربوط به فهم دیکنز بود، جای نگرانی چندانی نداشت. اما حقیقت آن است که این پژوهش صرفاً گوشه‌ای از بحران عمیق‌تری را نشان می‌دهد: بحران خواندن در معنای وسیع کلمه. «لی اوسر» استاد ادبیات دانشگاه ماساچوست آمریکا در این مقاله با طنز تلخ و زبانی فشرده، این شکست آموزشی را نه به گردن معلمان، نه سیاست‌گذاران، که به گردن غرور فرهنگی زمان معاصر می‌اندازد. غروری که ما را از حکمت قدیم، از آموزش واقعی، و حتی از خود حقیقت جدا کرده است.

او در یادآوری جمله‌ای از جوزف کنراد که «کرتز خود را از زمین رها کرد»، به ما گوشزد می‌کند که ما نیز «فروتنی غریزی» را از دست داده‌ایم. جهان ما جهانی‌ست که دیگر از شخصیت‌های معنوی و ادبی بهره‌ای نمی‌برد؛ جهانی‌ست که دیگر از اسطوره‌ها تغذیه نمی‌کند، از آیه‌ها نمی‌آموزد، از شعر نمی‌لرزد. ما نه در خلأ دانایی، که در فقدان حکمت زندگی می‌کنیم. ما همه‌چیز را می‌دانیم، اما نمی‌توانیم کاری کنیم. ما روی ماه قدم گذاشته‌ایم، اما به متن ساده‌ای از قرن نوزدهم، دسترسی نداریم.

و این بی‌دسترس‌شدگی زبان، تنها نشانه یک کاستی شناختی نیست. نشانه بی‌عدالتی است. نشانه تسلیم‌شدگی ما به شکلی از زندگی‌ست که در آن، تربیت فرزندان دیگر وظیفه پدر و مادر نیست، بلکه کار «سیستم» است. سیستمی که نه به کتابخانه اعتقاد دارد، نه به کتابدار، نه به کودک.

استاد دانشگاه آمریکایی در مقاله خود آورده است که «اگر می‌خواهیم بچه‌ها خواندن یاد بگیرند، مادران باید بخشی از آرزوهایشان را کنار بگذارند.» این جمله شاید زننده و آزاردهنده به‌نظر برسد ولی حقیقت این است که ما تربیت فرزندان را به دوش زنان انداخته و هیچ پاداشی هم برای این روند در نظر نگرفته‌ایم. مادران، همچون معلمان واقعی، در حاشیه‌اند. اما اگر قرار است کودکان خواندن بیاموزند، کسی باید شب‌ها برایشان بخواند. کسی باید در دل متن‌ها قدم بگذارد، استعاره‌ها را بشکند، و شعر را به خاک بیاورد.

این مقاله در پایان، دو منبع اقتدار اخلاقی را پیشنهاد می‌کند: خدا و طبیعت. شاید خواننده مدرن در برابر این دو واژه گارد بگیرد چون متاسفانه در جهانی قرار گرفته‌ایم که از دین می‌گریزد و طبیعت را در مقالات زیست‌محیطی مصرف می‌کند. اما آنچه نویسنده یادآور می‌شود، نه بازگشت به دین، بلکه پذیرش محدودیت است؛ محدودیتی که غرور مدرن ما تاب شنیدنش را ندارد. ما آن‌قدر درگیر پروژه‌های نجات‌بخش خود شده‌ایم. از انرژی سبز تا تعلیمات مدنی، از سلبریتی‌های اخلاق‌مدار تا مدیران مدرسه که کودک، کتاب و لحظه خواندن را از یاد برده‌ایم.

در انتهای این یادداشت، نویسنده به شکلی دردناک اما ضروری، به این نکته بازمی‌گردد که ناتوانی در خواندن صرفاً یک مشکل آموزشی یا فرهنگی نیست، بلکه شکلی از بحران تمدنی‌ست. بحران معنایی، بحران وظیفه، بحران حضور انسان در برابر جهان.

برچسب‌ها: