برترینها: عاطفه جعفری روایتی از حال و هوای زیبای کافهٔ سجاد افشاریان در روزهای متفاوت تهران را در روزنامه فرهیختگان به قلم درآورد.
عاطفه جعفری نوشت: مطابق عادتی که دارد، دستش را روی سینه گذاشته و تعظیم میکند و بعد هم با همان لحن همیشگی میگوید: «قدمتان به چشمهای من» سجاد افشاریان این روزها سنگری را در مرکز تهران حفظ کرده و ماندن پای وطن را اینطور معنا بخشیده است. اینجا کافه آپارتمان در خیابان ایرانشهر است، شنیده بودم شلوغ و پرازدحام است؛ اما تا خودم ندیدم، باور نمیکردم. عصر یکی از همین روزهایی که رژیم جعلی و کودککش، به خیال خودش تهران را خلوت کرده، خودم را به این کافه دوست داشتنی رساندم. همه صندلیها پر و کافه شلوغ است. بچههایی که حدس میزنم همه دهه هشتادی هستند بین میزها میچرخند و سفارشها را میگیرند. روی یکی از میزها در همان سالن اصلی مینشینم و منتظرم تا افشاریان را ببینم و قصدم را برای رفتن به کافه بگویم.
زندگی جریان دارد
اطرافم را نگاه میکنم و از دختری که ایستاده تا سفارش بگیرد، از وضعیت حیاط میپرسم و میگوید: «شلوغه شلوغ! جا نداریم. یه کم صبر کنید، میتونید برید داخل حیاط.» تشکر کردم و گفتم همین جا راحتم. سجاد افشاریان که وارد کافه شد. سر همه میزها میایستاد و با همه خوشوبش میکرد. چشم در چشم که میشویم لبخندی میزنم و میگویم: «میخواهم از این نقطه قشنگ شهر گزارش بنویسم.»
لبخندی میزند و میگوید: «به من لطف میکنی. فقط اگر اجازه بدهی من آن طرف مهمان دارم. دوباره برمیگردم.»
سری تکان میدهم و محو تماشای آدمها میشوم. میز جلویی، سه پسر جوان هستند که به نظر میرسد دهه هشتادی باشند، سرگرم گوشیهایشان هستند، اما انگار نت ضعیف است و برای همین تصمیم میگیرند، بازی کنند. یک نفر تنها در میز روبهرو نشسته و یکی از خبرهای جعلی این روزها را بلند میخواند. یکی از پسرهای میز جلویی برمیگردد سمتش و میگوید: «خدایی با خواندن این خبر، خودت خندهات نگرفت؟» همه از این جواب میخندند و مردی که خبر را خوانده هم میخندد.
اینجا خانهام است، کجا بروم؟ !
دختر همچنان کنارم ایستاده، صدایش میکنم و خودم را معرفی میکنم و میگویم: «میخوام باهات مصاحبه کنم.» روسری روی سرش را درست میکند و کنارم مینشیند و میگوید: «یعنی الان برای تلویزیون مصاحبه میکنید؟» میخندم و میگویم: «نه روزنامه.»
سری تکان میدهد و موافقتش را اعلام میکند. خودش را آرامیس معرفی میکند و میگوید 21 ساله است. میپرسم: «چرا اینجا ماندی؟» کمی مکث میکند و میگوید: «خب اینجا (کافه آپارتمان) را خیلی دوست دارم. مثل خونمونه. اصلاً نمیتونم فکر کنم دیگه اینجا نباشم!» قبل از اینکه سؤال بعدی را بپرسم، میگوید: «البته این را بگویم که خانوادهام خیلی راضی نیستند و نگرانند، اما من اینجا را خیلی دوست دارم. تهران را دوست دارم. نمیتوانم در این شرایط کاری نکنم وقتی خانهام به من احتیاج دارد.»
میپرسم چرا دوست داشتی در این شرایط کنار سجاد افشاریان در کافه بمانی؟ کمی مکث میکند و میگوید: «من زمانی که به اینجا آمدم آقای افشاریان را نمیشناختم، تئاتر و سینما را دوست داشتم اما خب شناختی از او نداشتم. تا اینکه یکبار من و خواهرم را به یک تئاتر دعوت کردند و با جستوجویی که در اینترنت کردم، متوجه شدم که کارگردان و تهیهکننده تئاتر هستند. ارادتی که به او دارم در کلمات نمیگنجد. نمیتوانم اینجا نباشم.»
میگویم در حرفهایت گفتی اینجا برایت خانه است...
هنوز سؤالم تمام نشده که تأکید میکند: «خیلی زیاد.»
ادامه میدهم حالا یک دشمن جنایتکار به کشورمان به خانهمان حمله کرده، چه جوابی برای این دشمن داری؟ لبخندی میزند و میگوید: «اول باید بگویم که من اصالتاً اهل تاجیکستان هستم. با اینکه شرایط رفتن از تهران را نداشتم. اما فکر کردم اگر شرایطش هم بود، کلی دلتنگ میشدم. الان که تهران را کمی خلوت میبینم، قلبم میگیرد و امیدوارم که زودتر تمام بشود و دوباره برگردیم به همان روزهای شلوغ و پر از ترافیک تهران. اینجا وطن من است. خانهام. فکر بیرون رفتن از آن را نمیتوانم، بکنم.»
باید وطن را برای همه پررنگ کنیم
دخترک که حالا میدانم رگ و ریشهاش تاجیک و ایرانی است، بلند میشود تا به کارهایش برسد، رفتهرفته که به عصر میرسیم، فضا شلوغتر میشود، حیاط هنوز هم جایی برای نشستن ندارد. در حال نگاه کردن هستم که سجاد افشاریان روبهرویم مینشیند، یاد پیامهایی که این مدت برای وطن منتشر کرده میافتم. لبخندی میزنم و میگویم شروع کنم؟
سری تکان میدهد و میپرسم چرا سجاد افشاریان کافهاش را تعطیل نکرده و تهران مانده است؟ این شاید سؤال خیلیها باشد. میگوید: «باید بمانیم. حرف بزنیم. الان زمانی است که مردم احتیاج دارند، بشنوند. من متوجه شدم ما برای وطن، مملکت، سرزمین، خاک و وطنپرستی کمکاری کردیم. همین شد که شروع کردم. خیلی ابلهانه است فکر کنیم که آدمی مانند نتانیاهو با آن میزان پلیدی، بتواند ناجی ما باشد!» حرفهایش را تأیید میکنم و میگوید: «از یک جایی احساس کردم، باید رویه را عوض کنم و از وطن بگویم، اینکه چقدر جواب میدهد را فکر نکردم، فقط احساس کردم همانطور که در تئاترها و شعرها میگفتم وطن، میگفتم مملکت باید اینها را برای آدمها پررنگ کنم، اینجا حرف سرزمین است، حرف آب و خاک است.»
از باز بودن کافهاش میپرسم و میگوید: «بعد از اینکه این اتفاق افتاد، تصمیم گرفتم که اینجا را باز نگه دارم، به هیچ کس نگفتم برو یا بمان. اما اینجا را دوست دارم و میخواهم باز باشد. مادرم زنگ میزند، نمیخواهم ثانیهای نگران باشد. بارها گفته مادر با اتوبوس به شیراز بیا، اما دست و دلم نمیرود که اینجا را ببندم. الان تمام بچههایی که اینجا کار میکنند، هیچ کدام پرسنل من نیستند. مثلاً یک نفر برایم نوشت، من تجهیزات پزشکی کار میکنم اما یک سال کافه کار کردم، بیام؟ قبول کردم. یک نفر دیگر نوشت، من بلدم آرت بزنم. یکی صبح جلوی کافه هندوانه گذاشت. همه این محبتها زنجیروار پیش میآید و من را امیدوار میکند.»
عروس وطن
درحال حرف زدنیم که صدای دست زدن از پشت سرم میآید، دختری در لباسی سفید همراه با پسری از حیاط وارد کافه میشوند، صدای سوت و کف قطع نمیشود؛ دلم میخواست میتوانستم همه ایران را در این لحظه در کافه آپارتمان در گوشهای از تهران جمع کنم تا ببینند، زندگی هست و جریان دارد. عروس و داماد میخواهند، حساب کنند، اما افشاریان اجازه نمیدهد و داماد را در آغوش میگیرد. دوباره صدای کف و سوت بالا میرود. انگار که همه میخواهند این لحظات را حفظ کنند و در ذهنشان نگه دارند.
افشاریان عروس و داماد را بدرقه میکند و دوباره برمیگردد، نقاشیای را روی میز میگذارد و میگوید: «همین الان آوردند و گفتند دوستت داریم که ماندی، که هستی. همینها من را امیدوار نگه میدارد که باشم. که بمانم. که این پاتوق کوچک را تعطیل نکنم.»
یک خانوادهایم
حرفهایمان که تمام میشود دوباره برای بدرقه به جلوی کافه میرود. انگار که همه مشتریانش، خانوادهاش هستند. انگار که نمیتواند همینطور بدون بدرقه بروند! برای همین تا دم در با آنها میرود. گپ و گفت میکند. تقریباً یک ربعی نبود، یکدفعه با 5 نفر که مشخص بود اعضای یک خانواده هستند و همه هم مذهبی وارد شد. لبخندی به صورت همهشان هست. از یکی میپرسم، چه خبر شد؟ میگوید: «این خانواده جلوی در میخواستند با سجاد عکس بگیرند. کمی با هم صحبت کردند و دعوتشان کرد که چای و شیرینی مهمانش باشند.» شیرینی به دست از قسمت بار بیرون میآید، لبخندی میزند و با همان صدای گرم و رسایش میگوید: «یک خانوادهایم.» فکر میکنم همه باید همین باشیم برای ایران به خاطر وطن. کم نیاوریم و ادامه بدهیم. آرامیس آرام نزدیکم میشود و میگوید: «با یکی از دوستانم که اینجاست، صحبت میکنی؟» پسری جوان را نشان میدهد.
دشمن غلط کرده!
پسر را دعوت میکنم که کنارم بنشیند. قبول میکند و خودش را علی معرفی میکند و میگوید 25 ساله است. میپرسم، وطن برای تو چه معنایی دارد؟ بدون مکث میگوید: «مادر.» میگویم: «حالا این مادر مورد هجوم دشمن است» نمیگذارد حرفم تمام شود و یک فحشی میدهد و بعد هم میگوید: «دشمن غلط کرده که بخواهد کاری کند!»
جوابهایش کوتاه و محکم است، میگویم: «چرا اینجا ماندی و به سجاد افشاریان کمک میکنی؟» میگوید: «من چندین سال است که با سجاد دوستم و اینجا پاتوق ماست. نمیخواستم در این موقعیت تنهایش بگذارم برای همین آمدم که کنارش باشم. همین جای کوچیک برای ما همه چیز است و میخواهیم چراغش را روشن نگه داریم.»
ایران میماند
در این دوساعتی که داخل کافه بودم، خیلیها آمدند و رفتند. همایون غنیزاده، کارگردان هم چهل دقیقهای نشست و چای و قهوهای خورد، انگار که همه میآیند بگویند در راهی که سجاد افشاریان باز کرده با او همراه هستند و وطن برایشان مادر است و هواخواهش هستند.
یاد حرفهای محمدعلی اسلامیندوشن میفتم که این روزها زیاد آن را خواندم: «ایران از پای نمیاُفتد، میتپد و چون قُقنوس از خاکستر خود برمیخیزد؛ مانندِ دُلفین جَست میزند و پیدا میشود و نهان میشود و باز از نو پدیدار. هرکجا که گمان کنید که نیست، درست همانجاست، در هر لباس، هر سیما، چه در زربفت و چه در کرباس، چه گویا و چه خاموش. هزاران هزار صدا در خرابههای تو پیچید که: «دیوان آمد، دیوان آمد!» این صدا در خرابههای دیگر نیز پیچیده است و گوشِ روزگار با آن آشناست؛ ولی دیوان میآیند و میروند، غولان میآیند و میروند، دوالپایان پاورچین پاورچین میگذرند و آن رونده بزرگ که ایران نام دارد، میماند.»
با اینکه دلم نمیآید باید خداحافظی کنم، آرامیس را در آغوش میگیرم و توصیههای مراقب باش و اینها را میگویم، سجاد افشاریان بیرون با تلفن صحبت کرده و اشاره میکند که صبر کنم. تلفنش تمام میشود و خداحافظی میکنم و تشکر برای اینکه اجازه داد که دوساعتی کنارشان باشم و بتوانم بنویسم. او هم به سبک خودش تشکر میکند و میگوید: «اگر دستتان رسید بگویید، فیلترشکن خوب به من بدهند که بتوانم فعالیت مجازیام را ادامه دهم.»
خیابان به نسبت ساعت 5 که رسیدم، شلوغتر شده، چند کافه دیگر آن محل هم بازند و مشغول فعالیت. پرچم ایران روی میله تکان میخورد و امید را در دلم بیشتر میکند که وطن پابرجاست و میماند.
«وطن یعنی اذان عشق گفتن
وطن یعنی غبار از عشق رفتن
وطن یعنی هدف یعنی شهامت
وطن یعنی شرف یعنی شهادت
وطن یعنی گذشته، حال، فردا
تمام سهم یک ملت ز دنیا
وطن یعنی چه آباد و چه ویران
وطن یعنی همین جا یعنی ایران»