شناسهٔ خبر: 73513320 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایرنا | لینک خبر

نگاهی به کتاب‌های ستایش‌شده از سوی رهبر انقلاب؛ (۱۶)

رهبر انقلاب چه کتابی را نیمه‌کاره خواندند؟

تهران- ایرنا- تاکنون نشنیده بودیم که رهبر انقلاب کتابی را نیمه‌کاره خوانده باشند ولی قصه غم‌انگیز یک کودک زلزله‌زده در کتاب «سفر به شهر زیتون» باعث شد تا مطالعه این کتاب به سرانجام نرسد. 

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرنگار فرهنگی ایرنا پنجشنبه، ۳۱ خرداد سال ۱۳۶۹ یادآور ویران شدن شهرهای رودبار و منجیل است. در چنین روزی زلزله ای به بزرگی هفت و چهار دهم ریشتر موجب کشته شدن ۴۰ هزار نفر و آسیب دیدن بیش از ۷۰۰ روستا و بسیاری سازه های عمرانی در استان گیلان شد.

روابط عمومی حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی چند روز بعد از این حادثه دلخراش، طرحی را با نام دست‌های عاطفه اجرا کرد و برخی از شرکت کنندگان در این طرح خاطرات خود را نوشتند که برخی از این خاطرات در کتاب سفر به شهر زیتون آمده است.

در مقدمه این کتاب ۶۲ صفحه ای که توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده، درباره طرح دست های عاطفه، به قلم جواد جزینی، نویسنده یکی از داستان های این کتاب آمده است: پس از مراحل امداد و کمک های اولیه، چادرهای متعددی در مناطق مختلف استان نصب شد. در این طرح که با هدف زدودن غبار و آوار ذهنی فاجعه زلزله از اذهان کودکان آغاز شد، بیش از ۱۷۰ هنرمند در شته های مختلف هنری و ده ها گروه نمایش از تهران و شهرهای مختلف کشور به منطقه اعزام شدند. این هنرمندان به منظور سبک کردن بار سنگین فراق از دل کودکان، با تشکیل کلاس های مختلف آموزشی هنری از قبیل نقاشی، قصه نویسی، خطاطی، بازیگری، هنرهای دستی، معارف و قرآن و نمایش فیلم بیش از ۶ هزار کودک مصیبت دیده را زیر پوشش قرار دادند. (صفحه ۱۸)

رهبر انقلاب چه کتابی را نیمه‌کاره خواندند؟

این کتاب دو ارزش را یادآور می‌شود؛ یکی اینکه هنرمندان با نگاهی عاطفی به حادثه حضور پیدا می‌کنند و این حضور جزو وظایف آن‌ها محسوب می‌شود. دوم اینکه کتاب به عنوان یک سند زنده و ماندگار درباره زلزله رودبار و منجیل باقی می‌ماند. داستان های کتاب شامل سفر به شهر زیتون، دو چشم دریایی، دست های عاطفه، ما را فراموش نکنید و تقسیم لحظه های خوب است.

چشمه ایمان در قلبم می جوشد

در داستان دست های عاطفه به قلم ش. عبدالهی می خوانیم: من برای قلب های شکسته این کودکان چه ره آوردی دارم؟ «اینجا آمده ای چه کنی؟ می خواهی ادای آدم های خوب و مهربان را درآوری یا آمده ای که از احساس بیچارگی این مردم، خوشبختی خود را برجسته تر ببینی؟ درد، بزرگ تر از آن است که تو درمانش کنی! چند شهر و صدها روستا ویران شده اند. هزاران نفر مرده اند. ده ها هزار نفر بر خاک تیره نشسته اند و در ماتم مردگان بر سر و سینه می کوبند. تو نیز بیا و مثل هزاران نفر دیگر از خودت رفع تکلیف کن. پتویی، لباسی، قابلمه ای، چیزی به ستادهای امداد بده و خیالت را راحت کن! مگر تو تافته جدابافته هستی؟

لابد می گویی هنرمندم. هنر تو کدام یک از دردهای این مردم را می تواند درمان کند؟ دو سه روز دیگر سرخورده و مایوس به تهران برمی گردی...» هجوم این فکرهای پریشان ذهنم را تاریک می کند. خدایا! آیا می توانم سختی های زندگی با زلزله زدگان را تاب آورم؟ شب ها نیش پشه و روزها هجوم مگس و این گرمای کشنده و خاک پوشاننده و پذیرنده مردمانی سر تا پا رنج و درد را؟ اما چشمه ایمان در قلبم می جوشد. «بگذار کمی سختی بکشی. زندگی تنها خور و خواب که نیست؟» (صفحه ۳۶)

آرایشگاه دختران

ن. هادیان در داستان ما را فراموش نکنید، نوشت: امروز مینی بوس خراب شده بود و وسیله نقلیه ای برای بردن ما وجود نداشت. ناچار پشت وانت سوار شدیم و راه افتادیم. خیلی دیر به بچه ها رسیدیم. دست دخترهای بیکارتر و بی حوصله تر را گرفتیم و به گردش و مهمانی رفتیم. از این چادر به آن چادر... هر یک از بچه ها اصرار داشتند به چادر آنها برویم. وارد چادری شدیم که پنج شش دختر هشت تا ۱۱ ساله در آن جمع بودند. دخترها با هم خواهر یا دختر خاله بودند. یکی از آنها روسری اش را برداشت و گفت «ببین خانم معلم! ببین موهایم قشنگ است؟» با تعجب گفتم «خوب آره، قشنگ است.»

- یکی از خانم معلم ها برایم کوتاه کرد. موهایم بلند بود. نمی توانستم بشویم. جانور هم داشت. حالا ببین چقدر خوب و قشنگ شده است. اول می گفت بلد نیست اما بعد یک کاسه گذاشت روی سرم و موهایم را کوتاه کرد.

یک دفعه بقیه بچه ها با خوشحالی گفتند «آره. قرار بود موهای ما را هم بزند اما نشد. حالا شما می زنید؟» مانده بودم چه بگویم. یکی از بچه ها قیچی را به دستم داد
و جلویم نشست و گفت «اول من.» بعد یک کاسه گذاشت روی سرش. مریم گفت «کاری ندارد. نگاه کنید خانم. هر چه مو دور این کاسه است، قیچی کنید. فقط یک کمی از پایین تر بزنید که زیاد هم کوتاه نشود.» یک نفر هم رفت جلوی چادر ایستاد و گفت «من هم اینجا نگهبانی می دهم تا نامحرم نیاید توی چادر.» حکیمه نخواست که موهایش را کوتاه کنم. مریم پرسید «اجازه، موهای حکیمه را کوتاه نمی کنید؟»

- نه موهایش بلند نیست. تازه خیلی هم قشنگ است. من که بلد نیستم. می ترسم خرابش کنم.

فرانک گفت «خانم اجازه! دفعه قبل مامانش موهایش را کوتاه کرده بود. هر دفعه مامانش می زد.» مریم گفت «اجازه! مامانش .... اجازه .... زیر آوار ماند.» به حکیمه نگاه می کنم. چشم های گرد و سیاهش پر از اشک است.

رهبر انقلاب چه کتابی را نیمه‌کاره خواندند؟

- خوب بچه ها بس است دیگر. روسری هایتان را سر کنید برویم. فرانک، خودش را در آینه نگاه می کند و می خندد. سمیه می گوید «تهران که رفتید.... اجازه.... موهای شاگردهایتان را هم کوتاه کنید تا مثل ما بخندند.» با خنده می گویم «من که در تهران معلم نیستم».
- پس چه هستید؟
- درس می خوانم که پرستار شوم.
- بعد چه کار می کنید؟
- کمک می کنم تا مریض ها زودتر خوب شوند.
- اجازه! اگر شما اینجا بودید نمی گذاشتید مادر حکیمه بمیرد؟
حکیمه آرام و بی صدا از چادر بیرون می رود. دستپاچه شده ام. نمی دانم باید چه کار کنم. نسترن می گوید «اجازه! وقتی مادر حکیمه داشت می مرد، حکیمه بالای سرش بود. کمی بعد از اینکه همسایه ها از زیر آوار بیرونش آوردند، مُرد. (صفحات ۵۹ و ۶۰)

نامه غمناک کمیل

داستان نامه کمیل، نوجوان زلزله زده اینگونه در کتاب آمده است: اصلا نفهمیدم چطور غروب از راه رسید. مینی بوس برای برگرداندن ما به لوشان آمده است و من دیگر آن احساس غربتی را که ساعاتی پیش آزارم می داد از یاد برده ام. دیگر بچه ها آن طور کنجکاو نگاهم نمی کنند. حالا مهران دست هایم را رها نمی کند اما هنوز نتوانسته ام با کمیل ارتباط برقرار کنم. خیلی افسرده است. او پدر، مادر، برادران و جمعی از اقوامش را از دست داده است. امروز که بچه ها خاطره می نوشتند، او ننوشت. داخل چادر هم نیامد. همان طور کنار چادر ایستاد و نگاهمان کرد. هر چه صدایش کردم، جواب نداد. بعد از ظهر هم خیلی دیر آمد. می روم تا با او خداحافظی کنم. کاغذی در دستم می گذارد و می گریزد.

بچه ها فریاد می زنند «آقا معلم! زود برگردیدها!» جواب می دهم «فردا صبح حتما می آیم.» و بچه ها فریاد می زنند «حتما بیائید!» مینی بوس که راه می افتد، بچه ها دنبالش می دوند. من دست تکان می دهم و بچه ها در گرد و غبار جاده گم می شوند. به سد منجیل می رسیم. هنوز نامه کمیل را باز نکرده ام. از تونل که رد می شویم، نامه را باز می کنم. نمی توانم تمامش کنم. یکی از هنرمندان قصه نویس نامه را از دستم می گیرد تا برای همکارانش بخواند. راننده کنار جاده نگه می دارد و کسی نامه را بلندبلند می خواند و همه می گریند:

رهبر انقلاب چه کتابی را نیمه‌کاره خواندند؟

زلزله چه کلمه وحشتناکی است. به خدا قسم، هر وقت حرفی از زلزله می شود، از ترس دوباره تب می کنم. آقای معلم! آن وقت شما در محل ما نبودید که ببینید در آن شب سیاه ما در چه وضعی بودیم. پدرم کارمند بود و مادرم آرایشگر. بعد از زلزله رفتم و تابلوی آرایشگاه مادرم را پیدا کردم که روی آن نوشته بود؛ به سالن آرایش رخساره خوش آمدید. مادرم خیلی مهربان بود و پدرم هر چه می خواستم برایم می خرید. ما چهار برادر و یک خواهر بودیم.

آن شب، بابا از سر کار برای ما یک عالمه پفک و خوراکی خریده بود و مامان شام خوشمزه ای درست کرده بود. بعد از شام، مامان گیلاس و هلویی را که بابا خریده بود، آورد و خوردیم. بعد، مادرم اسماعیل، برادر کوچکترم را در گهواره گذاشت و برای آخرین بار با دست های قشنگش برای ما رختخواب انداخت. من و سهیل، بابا را بوسیدیم و رفتیم بخوابیم و مامان میثاق را بغل کرد و خوابیدیم. ناگهان با صدای مامان از خواب پریدم که می گفت «کمیل جان! سهیل جان! بلند شوید. ای خدای مهربان! یا ابوالفضل! خودت کمک کن.» مامان بلند شد و برق را روش کرد و خودش به طرف گهواره اسماعیل رفت و او را بغل کرد. دیگر نفهمیدم چه شد. من با صدای بلند می گفتم «باباجان! مامان جان! دایی جان! خاله جان کمک! ما مرده ایم. بیائید ما را بیرون بیاورید!»

اواخر خرداد سال ۷۱ مقام معظم رهبری نوشتند: از این کتاب حتی بخش اولش را هم نتوانستم تمام کنم. تا ماجرای کمیل و قصّه غم سنگین آن دل کوچک خواندم و دیگر تحملم تمام شد. در گزارش های جبهه، وضع به گونه‌ای دیگر است، چه بسیار دقائقی که در برابر آن تصویرهای خونین، چهره به اشک آغشته شده است اما غم در ماجرای شهادت، سوز و گدازی شیرین با خود دارد. درست چون غم در ماجراهای عشق. در آن احساس خسران نیست، هر چه هست شیرینی و سرخوشی است و حقیقتا چیزی غریب است. با مرگ و فنا و ویرانی هیچ نسبتی ندارد. تبارک الله، ما ابدع سبیله و احلی التسرع الیه.

رهبر انقلاب چه کتابی را نیمه‌کاره خواندند؟

زلزله که آمد، عکس عروسی بابا و مامان که روی طاقچه اتاق خواب بود، افتاد روی صورتم و شیشه آن صورتم را خراشید... آخر بچه ای که پدر و مادر نداشته باشد، دیگر برای چه زنده باشد؟ دلم خیلی برای مامان و بابا و میثاق تنگ شده. هر وقت دوچرخه میثاق را می بینم، گریه می کنم و برای اسماعیل کوچولو که گهواره اش خالی است دلم خیلی تنگ شده. آقا معلم! ما باید چه کار کنیم؟ فاطمه، خواهرم، هر شب بهانه مامان را می گیرد و گریه می کند. خاله بغلش می کند و خودش هم گریه می کند. دیگر حرفی ندارم؛ جز دوری بابا، مامان، میثاق و اسماعیل. کمیل حاج میرزاییان. (صفحه ۱۹ تا ۲۱)