شناسهٔ خبر: 72004796 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایبنا | لینک خبر

سلام بهار- ۲

ماجراهای نوروز فراموش‌نشدنی یک نویسنده

شهرزاد شهرجردی: ماجراجویی ما ادامه داشت و فردای آن روز به بولونیا رسیدیم. هر لحظه از دیدن آن‌همه کتاب فوق‌العاده در حیرت فرو می‌رفتیم و به وجد می‌آمدیم؛ اما از یک طرف، دلم در خانه‌مان بود که می‌دانستم سراسر پر از لحظه‌های ناب آماده‌سازی مراسم عروسی است و دلم پر می‌کشید کنار خواهرم و خانواده‌ام باشم.

صاحب‌خبر -

سرویس کودک و نوجوان خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - شهرزاد شهرجردی، نویسنده ادبیات کودک و نوجوان: نوروز ۱۳۹۶ را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم؛ چون هیجان‌انگیزترین نوروز زندگی‌ام بود.

بهمن‌ماه سال ۹۵ بود که در مسابقه خلق کتاب تصویری، گروه من و غزل فتح‌الهی عزیز برای کتاب «تو یک جهانگردی» برنده شد. البته اثر در آن لحظه فقط ماکت کتاب بود و هنوز خیلی جای کار داشت. جایزه مسابقه شرکت در نمایشگاه بولونیا بود و من از شادی حضور در مهم‌ترین رویدا کتاب کودک جهان، در پوست خود نمی‌گنجیدم؛ اما وقتی فهمیدم نمایشگاه بولونیا آن‌سال، از دهم تا پانزدهم فرودین برگزار می‌شود یعنی درست آخر تعطیلات نوروز، یک لحظه خشکم زد و انگار آب سرد روی سرم ریختند.

چهاردهم فروردین، عروسی تنها خواهرم بود و من مات‌ومبهوت مانده بودم که با این تلاقی چه کار کنم! چند شب از نگرانی خواب نداشتم تا بالاخره بلیطی پیدا شد که من دهم فرودین به ایتالیا بروم و سیزدهم به ایران برگردم. یعنی درست شب قبل از عروسی خواهرم و این‌طوری هم نمایشگاه را از دست ندهم و هم در دقیقه نود به عروسی برسم.

بالاخره سال تحویل شد و من از یک‌طرف در حال بدوبدوهای عروسی بودم و از طرف دیگر هر دقیقه مشغول کار روی داستان «تو یک جهانگردی» که غزل‌جان شب و روز مشغول آماده‌کردن تصاویرش بود تا شاید بتوانیم آن را برای ارائه در نمایشگاه آماده کنیم و از آب‌وگل دربیاوریم. به‌خاطر دارم که توی خیاطی وقتی برای پرو لباسم رفته بودم در فرصت کوتاهی مشغول کار روی کتاب بودم و خانم خیاط حسابی عصبانی شده بود که چرا حواسم اصلاً به لباس نیست تا عیب و ایرادهایش مشخص شود.

دیدوبازدید عید و مهمانی‌ها و عروسی و کتاب و آماده‌شدن برای سفر شب و روزم را با هم یکی کرده بود. بالاخره روز دهم رسید و من که به‌خاطر شرایط عروسی و بلیطم، از بقیه گروه جدا شده بودم تنها به فرودگاه رفتم. پرواز قرار بود از تهران به اتریش برود و من از اتریش به فاصله یک ساعت خودم را به پرواز میلان برسانم؛ اما کار از همان اول بیخ پیدا کرد؛ چون پرواز تهران به اتریش یک ساعت تأخیر داشت و وقتی به زمین نشست، پرواز اتریش به میلان پرواز کرده بود و من رسماً پرواز میلان را از دست دادم بدون اینکه کاری از دستم بربیاید، توی فرودگاه کمک خواستم و خوشبختانه چون این اتفاق به‌خاطر تأخیر پیش آمده بود ایرلاین اتریشی قبول کرد بلیط دیگری برایم صادر کند؛ اما چون تا ۱۲ ساعت دیگر پرواز به میلان نبود اول به مونیخ رفتم و از آنجا به میلان.

لحظه‌های عجیبی بود و داشتم آسمان اروپا را برای خودم دور می‌زدم. بعد از کلی آسمان‌گردی به میلان رسیدم و در میلان خودم را به غزل رساندم که تا فردا باهم با قطار به بولونیا برویم. ماجراجویی ما ادامه داشت و فردا به بولونیا رسیدیم. هر لحظه از دیدن آن‌همه کتاب فوق‌العاده در حیرت فرو می‌رفتیم و به وجد می‌آمدیم؛ اما از یک طرف، دلم در خانه‌مان بود که می‌دانستم سراسر پر از لحظه‌های ناب آماده‌سازی مراسم عروسی است و دلم پر می‌کشید کنار خواهرم و خانواده‌ام باشم.

روز سیزده بدر برای من، روز برگشت بود. تنهایی با قطار از بولونیا به میلان برگشتم و به فرودگاه رفتم. گیت پرواز را پیدا کردم و با خیال راحت منتظر شدم تا برای سوارشدن صدایم کنند که کم‌کم چشمانم گرم شد و نیم‌ساعتی به خواب رفتم؛ اما وقتی بیدار شدم متوجه شدم گیت خیلی خلوت است؛ درحالی‌که نیم‌ساعت به پرواز بیشتر نمانده و اصولاً باید سوار می‌شدیم. پرس‌وجویی کردم و فهمیدم اشتباه وحشتناکی کرده‌ام و گیت را اشتباهی آمده‌ام و بدتر از آن، گیت درست پروازم، آن‌طرف فرودگاه است و مسئولان فرودگاه گفتند متأسفیم، چون پروازت را از دست می‌دهی. این حرف برای من به این معنی بود که ممکن بود به عروسی خواهرم نرسم.

صدای ضربان قلبم را می‌شنیدم و تصمیم گرفتم بدوم؛ فقط بدوم، یک جمله در کتاب «تو یک جهانگردی» است که می‌گوید «جهانگردها می‌توانند تندتر از اسب بدوند». در آن لحظات ترسناک این جمله توی سرم می‌چرخید و من فقط از خدا کمک می‌خواستم که برسم. نمی‌دانم چطور اما در آخرین لحظات وقتی برای بار آخر اسمم را در بلندگو صدا می‌زدند و درِ هواپیما در حال بسته‌شدن بود، رسیدم. نزدیک که می‌شدم چهره‌های خانم‌های مهماندار را تار می‌دیدم و کاملاً از نفس افتاده بودم. مهماندارهای مهربانی بودند که همان‌لحظه برایم آب و شکلات آوردند تا بتوانم خودم را به صندلی‌ام برسانم و پرواز بلافاصله حرکت کرد.

سیزده فرودین‌ماه هم در آسمان بدر شد و آخر شب به خانه پدر و مادرم رسیدم و در که باز شد صدای لی لی لی برای خواهر عروس که به لحظات پایانی حنابندان رسیده بود، به هوا رفت.

شب قبل از خواب وقتی خاطراتم را مرور می‌کردم باورم نمی‌شد که ۱۳ روز پر از حال‌وهوای عید و عروسی و کتاب و سفر و نمایشگاه گذشته بود و من از این سفر پر پیچ‌وتاب به‌موقع و به‌سلامت به عروسی رسیده بودم و کلی کتاب فوق‌العاده دیده بودم و کتاب «تو یک جهانگردی» را هم افراد زیادی از کشورهای مختلف دنیا خوانده بودند و دوستش داشتند.

عروسی هم به زیباترین شکل و پر از لذت خواهر عروس‌بودن برایم به پایان رسید و هنوز پس ازسال‌ها هیجان نوروز ۹۶ که پر اتفاقات عجیب بود در قلب من باقی است.

برچسب‌ها: