به گزارش جهان نیوز، نسیم سرد فروردین، با بوی عشق به اهلبیت علیهم السلام ، فضا را پر کرده بود. شب بیست و یکم رمضان بود و حرم امام رضا علیه السلام برای نخستین بار تکمیل ظرفیت شده بود. مردمی که از سراسر ایران و حتی فراتر از مرزها آمده بودند، خیابانها و کوچههای اطراف حرم را با دعا و عشقشان پر کرده بودند. هوای سوزداری که گاه صورتها را نوازش میکرد، مانع از حضور هیچکس نشده بود.
از قبل از غروب به حرم آمده بودم و پای رفتن نداشتم. همسفرها پیام دادند و سراغم را گرفتند و من حتی جواب نمیدادم. فقط نوشتم:«منتظر نمانید. من حرمم.» سرگردان از این صحن و آن رواق فقط راه میرفتم و برای هیچکدام از قدمهایم دلیلی نداشتم. آرامشی که دارم را حس میکنم ولی منشأش را نمیدانم. اینجا همه همینند. من تنها نیستم..
زنی میانسال که کیسهای خرما در دست داشت، هرکس را که نزدیک میشد به خرما و دعا مهمان میکرد. یکی از جوانان حاضر در چایخانه میگفت: «این چای نه فقط چای، که مزه عشق و ارادت است؛ مزه آرامشی که تنها در این حرم میشود پیدا کرد... و میخواند: « ای صفای قلب زارم هر چه دارم از تو دارم... تا قیامت ای رضا جان سر ز کویت برندارم..منم خاک درت، غلام و نوکرت، مران از در مرا، به جان مادرت..» آخ از نام مادر..
بغضم را قورت دادم و مسیرم را ادامه ..
باورش برایم شیرین است. در این شب خاص که قرآنها همچون رشتههایی از نور، دلهای همه را به هم متصل کرده بود و فضای حرم و خیابانهای اطراف را روشن کرده بود، من اینجا بودم. اینجا مشهد بود؛ اینجا سرزمینی بود که عشق به امام رضا علیه السلام و خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله، نهفقط در قلب مردم، بلکه در هویتشان ریشه دوانده بود. این عشق، نه از سر عادت، بلکه از عمق ایمان و افتخار ایرانی بودنشان است.
از قبل از غروب به حرم آمده بودم و پای رفتن نداشتم. همسفرها پیام دادند و سراغم را گرفتند و من حتی جواب نمیدادم. فقط نوشتم:«منتظر نمانید. من حرمم.» سرگردان از این صحن و آن رواق فقط راه میرفتم و برای هیچکدام از قدمهایم دلیلی نداشتم. آرامشی که دارم را حس میکنم ولی منشأش را نمیدانم. اینجا همه همینند. من تنها نیستم..
مادری جوان در گوشهای از صحن آزادی نشسته بود. فرزند کوچکش را در آغوش گرفته بود و قرآن کوچکی روی سرش گذاشته بود. با هر جملهای که از دعای جوشن کبیر به زبان میآورد، اشک روی گونههایش جاری میشد. کودک، در میان سکوت معصومانهاش، دست کوچکش را به سمت صورت مادرش بالا میآورد، انگار که او هم بخواهد چیزی بگوید یا در این لحظات شریک شود.
.jpeg)
در کنار او، پیرمردی با ردایی ساده و چهرهای آرام، قرآن را در دست گرفته بود و با صدایی لرزان، اسماء خداوند را یکییکی تکرار میکرد. انگار که هر کلمه، تمام عمرش را به یاد میآورد. او که سالها در کشاکش زندگی طعم سختیها را چشیده بود، اکنون در این شب مقدس، دلش را به آسمان سپرده بود.
بیرون از صحن میرفتم و از موزه آستان هم گذر کردم. اینجا و امشب چه خبر شده است؟ دل این همه آدم در یک جا بند شده و امیدشان همین آقاست. چرا فقط آدمها؟ کبوترها هم نمیتوانند دل بکنند. پاگیر شدهاند. حتی در این ساعات و این سرما.
درست در همان حوالی، چایخانه امام رضا علیه السلام، صحن کوثر با شور و جنبوجوش خاصی به چشم میآمد. هوای سرد شبانه، بوی عطر چای داغ با نبات مشهد را در تمام حرم و اطرافش پراکنده کرده بود. پیرمردی مهربان که لباس خادمی به تن داشت، فنجانهای چای را با لبخندی بیپایان به زائران خسته تقدیم میکرد.
مردی که تازه یک فنجان چای نبات داغ دریافت کرده بود، کمی مکث کرد و سپس بهسمت آسمان نگاهی بلند انداخت. در حالیکه قطرهای اشک در چشمهایش حلقه زده بود، با صدای آرام گفت: «خدایا، ما را در راه اهلبیتت پایدار نگهدار. به ما فرصت بده که به همه دنیا نشان دهیم عاشق اهلبیت بودن چه طعمی دارد.»
.jpeg)
زنی میانسال که کیسهای خرما در دست داشت، هرکس را که نزدیک میشد به خرما و دعا مهمان میکرد. یکی از جوانان حاضر در چایخانه میگفت: «این چای نه فقط چای، که مزه عشق و ارادت است؛ مزه آرامشی که تنها در این حرم میشود پیدا کرد... و میخواند: « ای صفای قلب زارم هر چه دارم از تو دارم... تا قیامت ای رضا جان سر ز کویت برندارم..منم خاک درت، غلام و نوکرت، مران از در مرا، به جان مادرت..» آخ از نام مادر..
بغضم را قورت دادم و مسیرم را ادامه ..
صحن جامع رضوی را نفس میکشم. اینجا بهشت است. با خودم زمزمه میکنم:
«رسیدم تا حرم گویی کسی میگفت در گوشم
بیا ای خسته از دنیا که من باز است آغوشم
سلیمانا بیا بردار بار از شانه موری
مرا باریست از غمها که سنگین است بر دوشم..»
همیشه صحن قدس مظلوم است، مثل خودش. خلوت خلوت و سکوت! اما امشب از همه شبهای دیگر شلوغتر است. گویا امشبی که فروردین نگاهش را به ایران باز کرده و قدر بیست و یکم رمضان است، جای سوزن انداختن را در این سرا نمی بینی. پس طبیعی است که اینجا هم پر عاشق باش.
گروهی از جوانان با شالهای سبز، کنار هم نشسته بودند. یکیشان با صدای بلند دعا میخواند و بقیه با زمزمهای آرام همراهیاش میکردند. شوری در چشمهایشان موج میزد، شوری از ایمان و افتخار به اینکه در سرزمینی هستند که عشق به امام رضا علیه السلام و اهلبیت علیهم السلام در رگهایش جاری است و میتوانند در کنج صحنی در حرم او، بین خودشان دعا بخوانند و شب را صبح کنند و با امامشان خلوت کنند.
میگذرم و میبینم و می نوشم. صحن آزادی، گوهرشاد و انقلاب. نماز خواندن و تلاوت قرآن و زیارت این بارگاه برایم جدید نیست. این حال که دوست ندارم تمام شود هم، اما خروج از هر کدام از صحنها و رواقها که به سختی برایم رقم میخورد تازه است.
.jpeg)
باورش برایم شیرین است. در این شب خاص که قرآنها همچون رشتههایی از نور، دلهای همه را به هم متصل کرده بود و فضای حرم و خیابانهای اطراف را روشن کرده بود، من اینجا بودم. اینجا مشهد بود؛ اینجا سرزمینی بود که عشق به امام رضا علیه السلام و خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله، نهفقط در قلب مردم، بلکه در هویتشان ریشه دوانده بود. این عشق، نه از سر عادت، بلکه از عمق ایمان و افتخار ایرانی بودنشان است.
.jpeg)
صبحگاه، با دومین نور آفتاب فروردین، این عشق به روزهای روشنتر امتداد یافت. شبی که نهتنها شب قدر، بلکه شب اقتدار و افتخار ایرانیان در محبت اهلبیت علیهم السلام بود؛ شبی که جهان بار دیگر اتحاد، ایمان و عشق این ملت را دید. اینجا ایران است، سرزمین عشقی که به آسانی از آن نمیگذریم. به همسفرهایم پیام نوشتم: «آمدم، ولی دلم را امانت دادم به اینجا.»
منبع : فارس