شناسهٔ خبر: 71882444 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه شهروند | لینک خبر

روایت‌هایی از روش و منش شهید مهدی باکری و واپسین لحظات او به مناسبت سالگرد شهادتش

ما کجا؟ مهدی کجا؟!

صاحب‌خبر -

  [ شهروند ]   امروز مصادف است با سالروز عروج سردار سرلشکر شهید مهدی باکری، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا. جریان شهادت این شهید سرافراز به ۱۵ روز پیش از عملیات «بدر» برمی‌گشت؛ عملیاتی که هفته گذشته در گزارشی کامل به آن پرداخته بودیم. شهید باکری پیش از این عملیات به مشهد مقدس مشرف شد و با تضرع از آقاعلی بن موسی الرضا (ع) خواست که خداوند توفیق شهادت را نصیبش کند. سپس خدمت امام خمینی (ره) و آیت‌الله خامنه‌ای رسید و با گریه و اصرار و التماس درخواست کرد که برای شهادتش دعا کنند. او قبل از آغاز اجرای عملیات «بدر» به هم رزمانش گفته بود، هرگاه خداوند مقاومت ما را دید رحمت خود را شامل حال ما می‌گرداند؛ اگر از یک دسته بیست و دو نفری، یک نفر بماند، باید همان یک نفر مقاومت کند و اگر فرمانده شما شهید شد نگویید فرمانده نداریم و نجنگیم که این وسوسه شیطان است. از جملاتش این بود که: «فرمانده اصلی ما، خدا و امام زمان (عج) است. اصل، آنها هستند و ما موقت هستیم. وظیفه ما مقاومت تا آخرین نفس و اطاعت از فرماندهی است.» بنا به روایت هم‌رزمان، در شب عملیات وضو می‌گیرد و همه گردان‌ها را یک یک از زیر قرآن عبور می‌دهد و توصیه مدامش این است که: « برادران! خدا را از یاد نبرید، نام امام زمان (عج) را زمزمه کنید، دعا کنید که کار ما برای خدا باشد» بعد از پشت بی‌سیم نیز همه را به ذکر «لاحول و لاقوه الا بالله» تشویق می‌کند. سرانجام هم این فرمانده دلاور لشکر ۳۱ عاشورا، ۲۵ اسفندماه سال ۶۳ در جریان عملیات «بدر» به شهادت می‌رسد. آنچه در ادامه می‌خوانید روایت‌هایی است درباره این شهید بزرگوار مستند به کتاب «تاریخ شفاهی دفاع مقدس» (مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس)، کتاب «اطلس لشکر ۳۱ عاشورا» (نوشته جلال معبودی) و گزارش‌های ایسنا، مهر و ایرنا.

تا آخرین تیری که داشت...
روایت یکی از فرماندهان سپاه

سرلشکر رحیم صفوی که در آن سال‌ها از فرماندهان سپاه بود، درباره شهید باکری می‌گوید: «مهدی باکری در صبح روز آخر عملیات (۲۵ اسفند) در جلسه‌ای که در منطقه شرق دجله برگزار شد، حضور داشت. یعنی چند ساعت قبل از شهادتش، با بقیه فرماندهان توی آن سنگر بود.
وضعیت واقعاً اضطراری بود. مهدی بعد از جلسه رفت به‌طرف لشکر ۳۱ و با یک گروهان از نیروهایش از دجله عبور کرد و به غرب دجله رفت. عراقی‌ها از روی جاده‌ای که از بصره می‌آمد به‌طرف منطقه همایون و منطقه‌ای که او در آن مستقر بود، پاتک شدیدی را در مقابل لشکر ۳۱ عاشورا شروع کردند که براثر آن، اکثر نیروهای باکری به شهادت رسیدند. احمد کاظمی با باکری تماس گرفته و گفته بود که عقب بیاید ولی مهدی گفته بود: احمد بیا پیش من، ببین اینجا چه منظره زیبایی است! اگر الآن نیایی، دیگر هیچ‌وقت من را نمی‌بینی. کسی که همراه شهید باکری بود، می‌گفت: او توی خط مقدم، تا آخرین تیری که داشت، شلیک کرد. هم با آر. پی. جی و هم با تیربار شلیک می‌کرد. نارنجک هم پرتاب می‌کرد. بعد هم مدارکش را از توی جیبش درآورد و آن‌ها را تکه‌پاره کرد تا معلوم نشود که مهدی باکری است. بلندبلند آیات جهاد و سرودهای انقلابی را می‌خواند که در همان حال، ترکش خورد. او را تا کنار رودخانه دجله آوردند و سوار قایقی کردند تا بیاورند سمت ایران که عراقی‌ها به دجله رسیدند و با آر. پی. جی ۷، قایق را زدند و قایق تکه‌پاره شد. پیکر این بزرگوار هم همراه با رودخانه دجله به دریا پیوست و از او هم مثل برادرش، هیچ اثری پیدا نشد.»

زمین خاکی تاب او را نداشت
روایت سکاندار قایق شهید باکری

رضا لطفی، سکاندار قایق شهید باکری می‌گوید: «با آقا مهدی کنار دجله نشسته بودیم که آتشبار عراقی‌ها شروع شد. نزدیک غروب آفتاب بود و یکی از تک‌تیراندازهای عراقی زیر سایه این آتشبار از فرصت استفاده کرده، بچه‌های ما را می‌زد. شهید باکری هم که تحمل این وضع را نداشت، یک آرپی جی برداشت و خواست برود تک‌تیرانداز عراقی را بزند. من خواستم مانع شوم و گفتم: «می‌دونم که بعثی بی‌مروت کجا پناه گرفته، اجازه بده من بزنمش!» اما آقا مهدی قبول نکرد و انگار که خودش می دانست سرانجام کار چه می‌شود، با میل و رغبت خاصی آر پی جی را برداشت دوشش که شلیک کند، اما تک تیرانداز عراقی هم که انگار منتظر همین فرصت بود، تا آقا مهدی بلند شد مهلت نداد... من فقط دیدم که از پشت سر آقا مهدی خون سرازیر شد. بعد از بر زمین افتادن قامت آقا مهدی، رضا مددی (از هم‌رزمان)، شهید را بغل کرد و داخل قایق آورد ولی عراقی‌ها که متوجه شده بودند چه پیکر باارزشی داخل قایق است، با تیربار و آر پی جی شروع به شلیک به سمت قایق کردند. قایق را برگردانده به سمت نیروهای خودی حرکت کردم، اما یکی از گلوله‌های آر پی جی دشمن بعثی به قایق اصابت کرد و در نتیجه آن سه باک بنزین داخل قایق آتش گرفته، قایق شعله‌ور شد. در آن لحظه شدت آتش از طرف عراقی‌ها خیلی سنگین شده بود و ما هم که داخل آب دجله افتاده بودیم، دیگر نتوانستیم کاری کنیم و فقط توانستیم خودمان راعقب بکشیم. بعد از مدتی آب، قایق آقا مهدی را عقب آورد و پیکر تعدادی از شهدا داخل قایق بود، اما پیکر شهید باکری نبود؛ گویا زمین خاکی هم تاب تحمل او را نداشت.

من کجا؟ مهدی کجا؟!
روایت فرمانده قرارگاه کربلا

سردار احمد غلامپور، فرمانده قرارگاه کربلا در دوران دفاع مقدس می‌گوید: «مهدی باکری جزو فرماندهان منحصربه‌فرد ما بود. همه فرماندهان ما خوب بودند. همه آن‌قدر خوب بودند که خداوند آن‌ها را انتخاب و شهادت را نصیب‌شان کرد. مهدی باکری ازاین‌جهت منحصربه‌فرد بود که درعین‌حالی که یک فرمانده بسیار موفق بود و مدیریت می‌کرد، به لحاظ اخلاقی و رفتاری و اطاعت‌پذیری و اخلاص و تواضع یک درجه از سایر فرماندهان ما بالاتر بود. این را به‌جرأت می‌گویم. یک‌ بار پیش نیامد من به باکری بگویم برو این کار را انجام بده، او بگوید نه این کار سخت است و انجام نمی‌دهم. اگر کاری را به او می‌سپردی و دستور می‌دادی یا تکلیف می‌کردی، با جان و دل می‌پذیرفت و اما و اگر نمی‌آورد؛ حتی اگر احتمال زیاد می‌داد که خودش یا همه بچه‌هایش به شهادت می‌رسند. این‌ یک ویژگی بارز و مشخص مهدی باکری بود. نحوه مدیریتش هم عجیب بود؛ همان رفتاری که خودش با رده‌ بالاترش انجام می‌داد، از زیرمجموعه‌اش طلب می‌کرد. نیروهایش آن‌قدر او را دوست داشتند که افراد بیرونی و فرماندهان دیگر هم متوجه این موضوع شده بودند. زمانی که مهدی باکری شهید شد، آقا محسن (رضایی)، امین شریعتی را صدا کرد و گفت: «برو جای مهدی فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا باش.» اما مهدی باکری در این دو سال چنان کاری با قلب و روح و جان نیروهایش کرده بود که آقای شریعتی که سابقه حضور بیشتری در تیپ ۳۱ عاشورا را داشت و در عملیات‌های طریق‌القدس و بیت‌المقدس با بچه‌های لشکر ۳۱ عاشورا بود، به آقای رضایی گفت: «من کجا، مهدی کجا!؟» می‌خواهم بگویم عشق مهدی به بچه‌ها و رابطه‌اش با آن‌ها این‌قدر زیاد و عارفانه و عاشقانه بود که آقای شریعتی که خودش با بچه‌های لشکر عاشورا دوست و رفیق بود و خیلی بیشتر از مهدی سابقه کار و فرماندهی در این یگان را داشت، گفت: «من کجا، مهدی کجا!؟»

 سنگر به سنگر دنبال باکری بودیم
روایت سومین فرمانده توپخانه سپاه

سردار یعقوب زهدی، سومین فرمانده توپخانه سپاه در دفاع مقدس روایت می‌کند: «در عملیات والفجر یک، بحثی مطرح بود و آن این بود که قرار بود قرارگاه کربلا از سرپلی که لشکر ۳۱ عاشورا گرفته بود عبور کند و هدف‌ها را بگیرد و مسئله را حل کند. آقای محسن رضایی خواستند این تصمیم را بررسی کنند. فرماندهان یگان‌ها یکی‌یکی آمده بودند ولی آقای مهدی باکری از خط عقب نمی‌آمد و همان‌جا در خط مقدم بود. ما با یک تیم شش-هفت نفری در یک جیپ نشستیم و به سمت آقای باکری حرکت کردیم. به جنوب بجلیه رسیدیم. سنگر به سنگر به دنبال مهدی باکری بودیم، آتش دشمن هم مرتب می‌آمد. نیروها داخل سنگر بودند، ما هم از کانال می‌رفتیم و سنگر به سنگر مهدی باکری را صدا می‌زدیم. در یکی از سنگرها برادری با صدای گرفته گفت: «برادرها، چه کاری دارید؟» و وقتی آمد بیرون، خود آقا مهدی بود! همه لباس‌هایش خاکی و گلی و صدایش هم گرفته بود. چون دو شب بود که در خط نخوابیده بود؛ یعنی عادتش این بود که آن‌قدر در خط می‌ماند تا خط را تحکیم کند و مطمئن بشود، بعد عقب بیاید. چون فرمانده لشکر در خط بود، هیچ نیرویی به خودش اجازه نمی‌داد که دچار تزلزل شود. به ایشان گفتیم که وضعیت این‌طور است، آقا محسن گفته که به عقب بیاید، می‌خواهیم در مورد عملیات صحبت کنیم. آقا مهدی قبول کرد که به عقب بیای. از ارتفاعات که پایین می‌آمدیم تا سوار ماشین شویم، تانکی آنجا بود، ظاهراً روی مین رفته و شنی‌اش پاره شده و آنجا مانده بود. مهدی باکری گفت یک دقیقه صبر کنید. رفت سراغ آن تانک، زیرش را نگاه کرد. گفتیم چه بود!؟ گفت نزدیکی‌های ظهر یک نفر اینجا زخمی شده بود، او را کشیدم، زیر تانک بردم که دیگر ترکش نخورد. الآن رفتم او را بیاورم، اما نبود! حالا نمی‌دانم او را برده بودند یا نه. یعنی می‌خواهم بگویم یک فرمانده لشکر این‌قدر دقت و ظرافت داشت که یک نیرویش زخمی شده، او را می‌کشد، زیر تانک می‌گذارد تا محفوظ بماند که سر فرصت او را به عقب ببرند؛ یعنی ارتباط فرمانده لشکر و نیروی بسیجی را اینجاها باید مطالعه کنند و ببینند به چه نحو بوده که نیروی بسیجی عاشق فرمانده لشکر می‌شد. کسی مثل شهید مهدی باکری از نظر اعتقادی، نفسی سبحانی و خدایی داشت. ایشان شخصیتی عرفانی و معنوی داشت و دیگران هم تحت تأثیرش قرار می‌گرفتند.»

مسئله اسلام در میان است
روایت هم‌رزمان

در بخشی از کتاب «اطلس لشکر ۳۱ عاشورا» (نوشته جلال معبودی)، روایت‌های مربوط به شهادت شهید مهدی باکری آمده است. نویسنده درباره واپسین لحظات شهید باکری می‌نویسد: «بعدازظهر ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ ارتش عراق پس از ورود به حربیه، در دشت مقابل گلوگاه کیسه‌ای پیش آمد و پس از تصرف خاکریز اول خودی، نیروهای لشکر عاشورا را محاصره کرد. جمشید نظمی فرمانده گردان سیدالشهدا (ع)، چند بار با اصرار از مهدی باکری فرمانده لشکر، خواست تا هر چه سریع‌تر عقب‌نشینی کنند و از حلقه محاصره دشمن نجات یابند، ولی هر بار پاسخ او چنین بود: «ما می‌خواهیم با دشمن بجنگیم چگونه برگردیم. مسئله اسلام در میان است... خدا بالای سر ماست... همین‌جا خواهیم جنگید و به عقب نخواهیم رفت.» اندکی بعد که محاصره کامل‌تر و نبرد تن‌به‌تن شد، برادر کاملی بی‌سیمچی فرمانده، پیغام رمزی را که از قرارگاه رده بالاتر لشکر دریافت کرده بود، به اطلاع مهدی باکری رساند: «می‌گویند شما به عقب برگردید.» اما باز هم مهدی باکری راضی نشد و از بی‌سیمچی و دیگر نیروها خواست روی سیل‌بند را با آتش پوشش دهند. سپس خود با پرتاب چند نارنجک پشت سیل‌بند بازگشت و مانند یک تکاور ماهر به نبرد ادامه داد. در گرماگرم نبرد، تکبیرگویان و در حال ذکر و دعا برای حضرت صاحب الزمان (عج) و طلب استعانت از آن حضرت، در حالی که نیروهای همراهش را به مقاومت تشویق می‌کرد، ناگهان تیری به پیشانی مهدی باکری اصابت کرد. سپس او به قایقی که دیگر مجروحان در آن قرار داشتند منتقل شد و قایق به عقبه نیروهای خودی در شرق دجله حرکت کرد. در این میان، در حالی‌که تیربار دشمن قایق را زیر رگبار گرفته بود، یک گلوله آر. پی. جی به موتور قایق اصابت کرد. در پی این اقدام، قایق به سرعت آتش گرفت و پیکر نازنین فرمانده و همرزمان مجروحش سوخت. مدتی بعد جریان آب،  قایق را در نقطه‌ای کنار خشکی متوقف کرد. بدین ترتیب مهدی باکری و ۱۲ تن از فرماندهان و مسئولان لشکر در عملیات «بدر»، حسین‌وار جنگیدند و حسین‌وار به شهادت رسیدند. چنان که مهدی باکری در قسمتی از وصیت‌نامه‌اش می‌فرماید: «ای عاشقان اباعبدالله (ع)، بایستی شهادت را در آغوش گرفت و گونه‌ها بایستی از حرارت و شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند. بایستی محتوای فرامین امام را درک و عمل نماییم تا بلکه قدری از تکلیف خود را در شکرگزاری به جا آورده باشیم.»