شناسهٔ خبر: 71860234 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: شهرآرانیوز | لینک خبر

درباره زمانه و زمینه خلق و انتشار رمان «دکتر ژیواگو» و مصائب نویسنده اش، باریس پاسترناک

«دکتر ژیواگو» چیزی شد فراتر از رمان: فریادی علیه خفقان، فاش کننده شقاوت و برملاکننده آسیب پذیری نظامی که دشمن یک زندگی معمولی بود و خودِ زندگی بزرگ‌ترین خصم او.

صاحب‌خبر -

مجید خاکپور | شهرآرانیوز؛ «در هر نسلی یک احمق باید وجود داشته باشد تا حقایقی را که می‌بیند به صدای بلند بر زبان بیاورد.»
باریس پاسترناک

در خیابان همه چیز سرد بود، جز خون آزادی خواهان. بخار برخاسته از سرخی نشت کرده روی سنگ فرش‌ها معیار سنجش سرما بود. مردم بوداپست هرگز مانند آن پاییز را به یاد ندارند؛ پاییز ۱۹۵۶ که هنگ‌هایی از ارتش شوروی گسیل شدند به سوی پایتخت مجارستان تا آزادی خواهان را بیندازند. مجار‌ها قیام کرده بودند به احترام آزادی و به امید دموکراسی.

سران شوروی برای مشروعیت لشکرکشی شان بهانه‌ای داشتند: آن‌ها به درخواست مقامات مجار وارد این کشور شدند و چندهزار نفر را کشتند تا نظام دست نشانده و منافع خود را در کشوری دور و غریب تثبیت کنند. این دخالت نظامی و خون ریزی را لکه ننگی بر دامان شوروی می‌دانند. در همین سال‌ها بود که جلوگیری از انتشار یک رمان و آزاررساندن به نویسنده و شاعری پیر و محترم آسیبی به حیثیت این نظام سیاسی و ایدئولوژیک زد که برخی آن را برابر با کشتار آزادی خواهان بوداپست برآورد کردند.

«دکتر ژیواگو» چیزی شد فراتر از رمان: فریادی علیه خفقان، فاش کننده شقاوت و برملاکننده آسیب پذیری نظامی که دشمن یک زندگی معمولی بود و خودِ زندگی بزرگ‌ترین خصم او.
«دکتر ژیواگو» ادبیات بود علیه استبداد.

به سلامتی مهندسان روح انسان

در خانه قصرمانند ماکسیم گورکی، نویسنده تراز حکومت، استالین گیلاسش را بالا برد و به سلامتی ادبیات نوین شوروی و نویسندگان، که آن‌ها را «مهندسان روح انسان» می‌دانست، جام زد و گفت: «تولید ارواح انسانی مهم‌تر از تولید توپ و تانک است.» *

چند سال بعد و فقط در مدت سه سال (از ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۹، در دوره موسوم به «وحشت بزرگ»)، ۱۵۰۰ «مهندس روح» کشته و هزاران نفر دیگر از آن‌ها به گولاگ ها، به اعماق سیبری و تایگا، فرستاده شدند تا رنج بکشند و بمیرند.

استالین گیلاسش را فقط به سلامتی آن دسته از «مهندسان روح» بالا می‌برد که ارواح را آن طورکه او می‌خواست و براساس ایدئولوژی حزب می‌ساختند. در نظر رهبر شوروی، انسان فقط یک معنا داشت: موجودی مطیع و سرسپرده به ایدئولوژی حاکم، موجودی که به تنهایی و فرادا بی ارزش بود و زندگی اش دربرابر ایدئولوژی و جمع به هیچ نمی‌ارزید. نتیجه ناگزیر و منطقی چنین نظامی سقوط کرامت و جان انسان به پایین‌ترین درجات است. در چنین جوامعی، انسان رنج‌های نالازم می‌برد و بیهوده می‌میرد.

به باور استالین و برخی سران و حتی نویسندگان و شاعران حکومتی، ادبیات بود که می‌توانست گِل این موجود را ورز بدهد و «انسان نوین» را خلق کند.

چرا ادبیات؟

خطابه تکان دهنده داستایفسکی در مراسم بزرگداشت پوشکین تمام شد. تأثیرش در چهره حضار معلوم بود. دو پیرمرد راهشان را از میان جمعیت درهم فشرده و گریان باز کردند، خودشان را به داستایفسکی رساندند و گفتند: «شما قدیس هستید، پیامبر ما هستید.»

مردم روسیه در دادن القاب بزرگ به نویسندگان محبوبشان هیچ خستی به خرج نمی‌دادند. می‌گفتند در این کشور فقط دو نفر هستند که می‌توانند بی ترس هرچه دلشان خواست بگویند و به احدی جواب پس ندهند: یکی شخص تزار و دیگری تالستوی که تزار دوم است.

فروکاستن ادبیات به سرگرمی صرف برای چنین مردمانی که نویسندگان خود را قدیس و پیامبر و تزار می‌دانستند توهینی نابخشودنی به حساب می‌آمد و بساکه آن را با دعوت به دوئل پاسخ می‌دادند.

استالین، رهبر شوروی، خودش یک کتاب خوان حرفه‌ای بود. کتابخانه‌ای بیست هزارجلدی و غنی داشت. با دقت می‌خواند و بر کتاب‌ها حاشیه می‌نوشت. از کتاب‌ها تأثیر می‌گرفت و از آن نکاتی که می‌توانست با تکیه بر آن‌ها قساوتش و ترس بی حدی را که ایجاد می‌کرد توجیه کند، نهایت استفاده را می‌برد. او به خوبی با تأثیر ادبیات بر روس جماعت آشنا بود.

در چنین زمانه‌ای، دو راه پیش پای نویسندگان بود: یا «در خلق «انسان نوینِ» شوروی مشارکت می‌کردند یا منزوی و در مواردی سرکوب می‌شدند. ادبیات می‌توانست به انقلاب خدمت کند یا به دشمنان نظام.»

بازنمایی واقعیت در چنین نظام‌هایی مصداق سیاه نمایی است. ادبیات، اگر می‌خواست به واقعیت وفادار باشد و آنچه را در حکومت شوروی و بر انسانِ در سیطره این حکومت می‌گذرد به منصفانه‌ترین شکل ممکن تصویر کند، باز سیاه بود و متهم به دشمنی با نظام. اما به قول آلبر کامو، «دیکتاتور، اینجا نیز، چون جا‌های دیگر، مشکل را با تصمیمی قاطع حل کرد. رئالیسم، از نظر او، اول ضروری بود و بعد ممکن، به آن شرط که سوسیالیستی باشد.» [۱]و رئالیسم سوسیالیستی یعنی چه؟ یعنی نوشتن نه از واقعیتی موجود که همه می‌بینند، می‌شناسند و در آن زندگی می‌کنند، بلکه نوشتن از «واقعیتی که روزی محقق خواهد شد، یعنی در آینده.» آینده‌ای نامعلوم و بعید: روز دور بی داور.

غژغژ قفسه‌های کتابخانه‌های عمومی زیر بار ملال

نویسندگان و شاعران دو دسته شده بودند. اکثریت تن به خواست حکومت دادند تا به پول و رفاه و آسایش و امنیت برسند. همه دستگاه تبلیغاتی و پروپاگاندای حکومت بسیج شده بود برای معرفی آثار این نویسندگان و دادن مدال و لوح افتخار به آن ها. آثارشان با حمایت نظام در شمارگان زیاد منتشر و تبلیغ می‌شد و به این ترتیب پول دار هم می‌شدند. اما جز صدای تریبون‌های حکومتی، تنها صدایی که برمی انگیختند، غژغژ قفسه‌های کتابخانه‌های عمومی زیر بار کتاب‌های بی ارزش ملال آورشان بود.

دسته دوم نویسندگانی بودند که به باور‌های خود و به راستی و حقیقت و واقعیت و انسان وفادار ماندند و زجر‌ها کشیدند. این دسته هیچ نداشتند جز ستایش مردم. «مردم آن گروه معدود از نویسندگانی را که بر صدا‌های فردی و استقلال هنری خویش تأکید داشتند (کسانی مثل پاسترناک و آنا آخماتووای شاعر) درحد پرستش می‌ستودند. [..]اشعارشان، حتی اشعار ممنوع، به لب‌های مردم راه می‌یافت.»

پاسترناک از دسته دوم بود، البته نه همیشه. او همدلی‌هایی با نظام شوروی داشت و حتی در ستایش لنین و استالین شعر هم سروده بود. نقطه شکست برای پاسترناک دوره «پاک سازی بزرگ» در اواخر دهه ۳۰ بود. او نخواست و نتوانست کشتار‌ها و شقاوت‌ها را توجیه کند. به چیز‌های بسیاری شک کرد. «موقعی که موج پاک سازی‌ها و قتل عام‌ها سراسر کشور را فراگرفت، او به شدت از نظام شوروی مأیوس و سرخورده شد.»

زندگی پاسترناک، به معنای واقعی، روی لبه تیغ بود. جان به دربردنش را نزدیک به معجزه می‌دانند. او که شاعری محبوب و به روایتی بزرگ‌ترین شاعر عصر خودش بود، آدم سرفرودآوردن نبود، آن هم در زمانه‌ای که بسیاری بابت استقلال خود سرشان را به باد داده بودند. کار حتی به جایی کشید که یک بار تروتسکی او را به دفترش فراخواند. «تروتسکی می‌خواست پی ببرد که آیا پاسترناک تمایل دارد که نبوغ شاعرانه و فردیت هنری خویش را در خدمت آرمان بزرگ تری [انقلاب]قرار بدهد.»

پاسترناک تمایل نداشت و «دکتر ژیواگو» محکم‌ترین سند این سرپیچی است.

سزای سرپیچی از برخی قانون ها: شلیک از پشت سر

شلیک گلوله از پشت سر، درمیان شیوه‌های مختلف و خلاقانه اعدام، کاری تروتمیز محسوب می‌شد. کمی خون ریزی داشت، اما درعوض سریع بود و بی دردسر، و فرصتی برای عجزولابه یا مقاومت محکوم باقی نمی‌گذاشت. این شیوه در جنگ ها، در انقلاب ها، در تسویه حساب‌ها و پاک سازی‌های گسترده بسیار کاربردی و محبوب است. اما مهم‌تر از همه این ها، این شکل از اعدام، مرگ را بی شکوه می‌کند و همه جنبه‌های قهرمانانه را از آن می‌زداید.

اگر محکومی به دیرکی بسته شود، جوخه‌ای با وضع و ترکیب کامل پیش او قرار گیرد که طی مناسکی تن محکوم را پس از فرمان آتش سوراخ سوراخ کنند، یعنی شأنی برای آن انسان قائل‌اند، حتی اگر درمقام دشمنی قسم خورده باشد. اما شلیک از پشت سر که غافل گیرانه انجام می‌شود، انسان را به هیچ گرفتن است؛ و این مقصود دیگری است از اجرای این شیوه اعدام. پیامش برای آن‌ها که می‌بینند و می‌شنوند، این است که شما هیچ احترامی ندارید، قهرمان نیستید... شما هیچ هستید، هیچ پوچ مطلق.

باریس پیلنیاک، نویسنده روس، به این شیوه کشته شد، تنها یک روز پس از محاکمه‌ای که فقط پانزده دقیقه طول کشیده و در آن به اشد مجازات محکوم شده بود. حکومت دل خوشی از او نداشت. او «فرمان‌های استالین و گورکی در عرصه ادبیات را به مثابه اخته کردن هنر تلقی می‌کرد». اما یکی از انگیزه‌های مهم برای کشتن این نویسنده چاپ رمانی کوتاه در خارج از کشور بود. پس از قتل او و «از ۱۹۳۹ به بعد، هیچ نویسنده‌ای قانون نانوشته، اما آهنین «انتشار کتاب در خارج ممنوع است» را نقض نکرده بود»، که پاسترناک کرد.

تا این کتاب تمام نشده است، انسانی ناآزادم

پاسترناک گفت: «شما، به این ترتیب، باعث اعدام من می‌شوید.» دِه آنجلو لبخندش را تکرار کرد.

دیوانه‌ها و خارجی‌ها در روسیه عهد استالین و پسااستالین که میراث دار او بود، یک وجه اشتراک مهم داشتند: خنده روبودن. هیچ چیز به اندازه چهره خندان دِه آنجلو، مرد خوش لباس ایتالیایی، لو نمی‌داد که او یک خارجی است. چون حرکات و سکنات و پوشش او هیچ شکی باقی نمی‌گذاشت که در جناح مجانین جا نمی‌گیرد.

دِه آنجلو با لبخند وارد خانه پاسترناک شد و با لبخند خارج. البته لبخند دومی عمیق‌تر بود و از رضایتی برمی خاست ناشی از موفقیتی بزرگ که سبب شد نام او وارد تاریخ ادبیات شود. او توانسته بود پاسترناک را راضی کند تنها رمانش را، که از سال‌ها پیش همه جا حرفش بود، اما هنوز نه منتشر شده بود و نه کسی خوانده بودش، برای انتشار به ناشری در ایتالیا بدهد.

پاسترناک خوب می‌دانست که خبرچین‌ها و مأموران مخفی ملاقاتش با یک خارجی را به دستگاه‌های امنیتی اطلاع می‌دهند. او همچنین از حدود ۱۰ سال پیش می‌دانست که حکومت می‌داند درحال نوشتن چه رمانی است. چون خودش، با بی پروایی خاص خودش، بار‌ها بخش‌هایی از رمان را در جمع‌های مختلف خوانده بود و پیش از انتشار از طرف رسانه‌های حکومتی موردحمله قرار گرفته بود.

او شاعر بزرگی بود، اما از خودش راضی نبود. احساس گناه و غمی توأمان داشت. می‌خواست «تابلویی بزرگ» از نیم قرن تاریخ روسیه و آنچه بر مردمانش گذشته بود خلق کند. عظمت و اهمیت این تابلو وابسته بود به میزان وفاداری به واقعیت و راستی. نظام شوروی با این قسمت مشکل داشت. واقعیت باید آن طور ترسیم می‌شد که حکومت می‌خواست؛ نویسنده می‌توانست واقع گرا باشد، اما واقع گرای سوسیالیستی.

فشار حکومت بر پاسترناک روز به روز بیشتر می‌شد. در ۱۹۵۲، چهار سال پیش از ملاقات سرنوشت سازش با دِه آنجلو، سکته قلبی شدیدی او را تا دم مرگ برده بود. اما دست بردار نبود. معنای زندگی اش در این رمان خلاصه می‌شد. در ۱۹۵۴، در نامه‌ای به دخترخاله اش نوشت: «تا این کتاب تمام نشده است، من به طرز شگفت انگیز و جنون آسایی، انسانی ناآزادم.»

۲۳ نوامبر ۱۹۵۷، هتل کونتیننتال میلان میزبان یکی از اتفاقات مهم و دراماتیک تاریخ ادبیات جهان بود: «دکتر ژیواگو» رونمایی شد.

چه اشکالی در کار حکومت است که جلو انتشار رمان را می‌گیرد؟

به شمار چیز‌های قاچاقی که وارد شوروی و روسیه می‌شد، یک قلم اضافه شد: «دکتر ژیواگو». برخلاف شایعه‌هایی که پخش شد، سازمان «سیا» هیچ نقشی در انتشار کتاب نداشت. تنها و مهم‌ترین کاری که آمریکایی‌ها کردند، این بود که ترجمه رمان به روسی را تسریع و کتاب را در قطع کوچک چاپ کنند تا واردکردنش به روسیه آسان شود.

آمریکا در اوج جنگ سرد با شوروی بود و آن قدر باهوش بود که بزرگ‌ترین نقطه ضعف دشمنش را بشناسد: دشمن اصلی نظام‌های توتالیتر خودِ زندگی است. در این نظام‌ها کسی نباید قهرمان باشد، اما به طرز متناقضی هر انسانی که تصمیم بگیرد در دایره راستی زندگی کند، هرکس خواستِ یک زندگی معمولی و شرافتمندانه را داشته باشد، به نوعی تبدیل به قهرمان می‌شود و کارکرد یک قهرمان و الهام بخشی او را پیدا می‌کند. شهروند عادی ممکن است ناگزیر از به خرج دادن شجاعت شود؛ و شجاعت هم مسری است. به این ترتیب، در این نظام‌ها هر شهروند عادی می‌تواند ناگهان و حتی براثر یک اتفاق تبدیل به قهرمان شود.

برای آمریکایی‌ها آنچه مهم‌تر از پیام و محتوای رمان «دکتر ژیواگو» بود، منع و ممنوع و سانسورشدن این اثر در شوروی بود. «بخش روسیه شورویِ» سازمان «سیا» در گزارشی نوشت: «ما این فرصت را پیدا کرده‌ایم تا مردم شوروی را واداریم که از خودشان بپرسند چه اشکالی در کار حکومتشان وجود دارد که یک اثر ادبی ارزنده، که به زبان خود آن‌ها و برای مطالعه آن‌ها به قلم مردی نوشته شده است که به اذعان همگان بزرگ‌ترین نویسنده روسی معاصر است، در کشور خودشان در دسترس نیست.»

«دکتر ژیواگو» خیلی سریع به صدر جدول پرفروش‌ترین رمان‌ها در آمریکا و برخی کشور‌های اروپایی رسید. اعضای آکادمی نوبل، در ۱۹۵۸، به اتفاق آرا، تصمیم گرفتند جایزه نوبل ادبیات را با افتخار به باریس پاسترناک تقدیم کنند.

پاسترناک، با آن کلاه کهنه، پیرتر به نظر می‌رسید. وقتی داشت در جنگل اطراف ویلایش پیاده روی می‌کرد، خبرنگاران دوره اش کردند. شادی و شعف را همه در چهره او دیدند، اما فاصله این شادی تا رسیدن به مرز خودکشی خیلی کوتاه بود؛ خیلی خیلی کوتاه.

کارزار ضدپاسترناکی با دستور رهبر شوروی

چاقو‌ها را با بی حیایی تا دسته در پشت پاسترناک فرومی کردند، نان به نرخ روزخورها، طرف داران حکومت و حتی دوستان قدیمی نمک به حرام. خروشچف، رهبر وقت شوروی، درجریان حمله‌ها به پاسترناک بود و حتی خودش متن سخنرانی یکی از مقامات بلندپایه را که در آن پاسترناک «کمتر از خوک» وصف می‌شد، دیکته کرد. برای نویسنده آبرومند حیثیت نگذاشتند. گفتند پول پرست و طماع و خائن و وابسته به غرب است. نبود. «وابسته به غرب» اسم رمزی بود برای نابودی شخص در نظام شوروی، وقتی هیچ چیز برای محکوم کردن او وجود نداشت.

آمریکایی‌ها هیچ نیازی نداشتند که در این ماجرا دخالت کنند. آن‌ها «در گوشه‌ای ایستاده بودند و با لذت شاهد چیزی بودند که از نظرشان یک ضربه جانانه پروپاگاندایی به نظام کمونیستی بود؛ ضربه‌ای که خود روس‌ها با ندانم کاری هایشان موجب فرودآمدنش شده بودند».

پاسترناک را از اتحادیه نویسندگان اخراج کردند و این یعنی بستن راه معیشت بر او. مأموران مخفی از خفا درآمده و به قصد آزاردادن پاسترناک و فشارآوردن بر او همه جا به وضوح در تعقیبش بودند. همه از او دور شدند. منزوی شد. تنها شد. تهدید شد که ممکن است نیرو‌های «خودسر» بریزند به خانه اش. به مرگ تهدید شد. خیلی زود فقیر شد و شروع کرد به قرض گرفتن. حتی از خدمتکار خانه اش پول قرض گرفت. حکومت می‌خواست او را خوار و خفیف کند. تا حدودی هم موفق شد. پاسترناک ندامت نامه‌ای را که برایش نوشتند، امضا کرد. همچنین تلگرامی به استکهلم، محل دفتر نوبل فرستاد و خودش را برای این جایزه نامستحق دانست و از دریافت آن خودداری کرد.

صدای شکستن استخوان‌های پاسترناک به هندوستان هم رسید

جواهر لعل نهرو، نخست وزیر هندوستان، پادرمیانی کرد تا دست از سر پاسترناک بردارند. معترضان به رفتار حکومت شوروی روزبه روز بیشتر و متنوع‌تر می‌شدند: ارنست همینگوی، آلبر کامو، گروه‌های دانشجویی و حتی برخی طرف داران شوروی به دفاع از پاسترناک برخاستند. عاقبت، فشار‌های بین المللی و افکار عمومی و صدای خردشدن استخوان‌های پاسترناک رهبر شوروی را قانع کرد که دستور پایان کارزار ضدپاسترناکی را ابلاغ کند. این دستور به تمام مراتب پایین‌تر و نیرو‌های خودسر رسید.

پاسترناک بابت کار‌های زیادی در عمرش احساس پشیمانی داشت؛ شاید برای شعر‌هایی که در جوانی در مدح لنین و استالین سروده بود، شاید برای اینکه سبب رنج زن و فرزندانش و به زندان افتادن معشوقه اش شده بود، اما هیچ وقت از یک کارش پشیمان نشد: «تنهاچیزی در زندگی‌ام که بابت آن هیچ دلیلی برای ابراز ندامت ندارم، همین رمان است.».

اما همین رمان و شیوه برخورد بی رحمانه با نویسنده آن، یکی از پشیمانی‌های بزرگ خروشچف شد. او پس از برکناری از قدرت، در کتاب خاطراتش نوشت: «درباره دکتر ژیواگو برخی ممکن است بگویند حالا برای من خیلی دیر شده است که بخواهم تأسف خود را از عدم چاپ کتاب ابراز کنم. بله، شاید خیلی دیر باشد، اما دیر بهتر از هرگز است.»

پرستاران جنگ جهانی دوم تأیید کردند که او مرد شجاعی است

پاسترناک مرد شجاعی بود. این را پرستاران جنگ جهانی دوم تأیید کردند که مردان زیادی را درآستانه مرگ در میدان نبرد دیده بودند. آن‌ها شاعر پیر را برای شهامت و حفظ وقار دربرابر مرگ ستودند.

البته این شجاعت یک باره در پاسترناک حلول نکرده بود، صفتی بود که در بی رحم‌ترین زمانه‌ها آن را پرورده بود: در دوران «وحشت بزرگ»، در دهه ۳۰ میلادی، وقتی همه برای بقای خود، حاضر به انداختن طناب دور گردن هر آشنا و غریبه‌ای بودند و این کار را با تجمع‌ها و امضاهایشان پای بیانیه‌ها انجام می‌دادند، پاسترناک از این کار‌ها پرهیز می‌کرد.

پرهیز از تأیید محاکمه و مرگ کسی که ازنظر حکومت محکوم بود، می‌توانست عواقب مرگ باری برای شخص داشته باشد. وقتی حتی برخی خانواده‌های زندانیانِ محکوم به کار در ادوگاه‌های اجباری هرگونه ارتباطی را با محکوم قطع می‌کردند تا زندگی خودشان به خطر نیفتد، پاسترناک برای محکومان در سیبری پول می‌فرستاد. 

وقتی اُسیپ ماندلشتام، شاعر بزرگ روس، در سال ۱۹۳۸، در اردوگاهی در شرق دور شوروی جان سپرد، فقط یک نفر سراغ بازماندگانش رفت. نادژدا ماندلشتام، همسر او، در کتاب خاطراتش نوشت: «تنهافردی که به دیدنم آمد، پاسترناک بود [..]؛ جدای از پاسترناک، هیچ کس دیگری به دیدنم نیامد.» و او ازاین دست کار‌ها بسیار کرده بود.

«دکتر ژیواگو» فقط خالقی، چون پاسترناک ممکن بود داشته باشد. تکان دهنده‌ترین تأثیر «دکتر ژیواگو» نه به واسطه جنبه‌های هنری و ارزش‌های ادبی آن، که حاصل ایستادگی پاسترناک پای ارزش‌های زیبایی شناختی و انسانی و وفاداری او به حقیقت و شجاعتش در زیرپاگذاشتن تابو‌های ترسناک شوروی است. یکی از ابعاد این رمان که آن را برکشید و به چشم آورد، درواقع، همین بُعد است؛ چنان که هری لوین، استاد دانشگاه هاروارد که پاسترناک را به عنوان نامزد جایزه نوبل ۱۹۵۸ معرفی کرد، در گزارشش به آکادمی نوبل درباره او نوشت:

«شاید فوق العاده‌ترین نکته درباره کارنامه حرفه‌ای اش این باشد که او زیر فشار‌های سنگینی که نویسندگان را واداشته است تا کلماتشان را به پروپاگاندای ایدئولوژیکی تبدیل کنند، محکم به آن ارزش‌های زیبایی شناختی‌ای چسبیده که موجب شده است آثارش به حد اعلای غنا برسند.»

ارنست همینگوی در «پیرمرد و دریا» نوشت: «انسان برای شکست آفریده نشده است. انسان ممکن است نابود شود، اما شکست نمی‌خورد.» اگر چیز‌هایی مانند امضای ندامت نامه‌ها از سر اجبار و تحت فشار را شکست به حساب نیاوریم و تابلو زندگی پاسترناک را از کمی دور‌تر ببینیم، او از مصداق‌های «انسان» در این جمله همینگوی است.

پاسترناک در واپسین صحبت خود با همسرش، با صدایی پرقدرت که از کسی که سرطان پیشرفته ریه داشت انتظار نمی‌رفت، گفت: «دارم زندگی را بی هیچ تأسفی ترک می‌کنم. در اطرافمان ابتذال بسیار زیادی وجود دارد؛ [..]من ــ خیلی ساده ــ نتوانستم خود را با این وضع تطبیق دهم.»

و به پسرش گفت: «کل زندگی‌ام جنگی تک نفره بوده است علیه ابتذال حاکم؛ جنگی برای اینکه استعداد بشری آزاد و فعال باشد.»

پاسترناک دوست داشت در فصل بهار و تابستان پنجره اتاقش باز باشد. در آخرین لحظات به پرستارش گفت: «یادت نرود فردا پنجره اتاق را باز بگذاری!»

فردا هزاران نفر در مراسمی که ضدحکومتی محسوب می‌شد، از جلو پنجره اتاقی که پیکر پاسترناک در آن بود، با احترام گذر کردند و شعر‌هایی را خواندند که هیچ وقت در شوروی چاپ نشده بود.

پاسترناک را پای سه درخت صنوبر رفیع دفن کردند.

یکی از شاهدان حسش از مراسم تشییع پاسترناک را این طور توصیف کرد: «یک حس عجیب فاتحانه، نوعی حس پیروزی.»

* همه جملات در گیومه از کتاب «ادبیات علیه استبداد»، نوشته پیتر فین و پترا کووی، ترجمه بیژن اشتری (نشر «ثالث»)، است.

[۱]«در دفاع از فهم: سخنرانی‌های آلبر کامو (۱۹۳۶-۱۹۵۸)»، ترجمه محمدمهدی شجاعی، نشر چشمه.