به گزارش خبرنگار معارف ایرنا کتاب «زندگی پیامبر اسلام(ص)» در یک رمان بلند به قلم نقی سلیمانی شامل هشت جلد از سوی انتشارات به نشر وابسته به آستان قدس رضوی منتشر شده که جلد اول به پیش از تولد، جلد دوم به کودکی، جلدهای سوم و چهارم به نوجوانی و جوانی، جلدهای پنجم و ششم به میانسالی و جلدهای هفتم و هشتم به کلانسالی پیامبر اکرم(ص) اختصاص دارد.
داستان حضرت خدیجه در چند جلد از این کتاب برای نوجوانان بیان شده و روایت روزهای آخر زندگی حضرت خدیجه(س) مربوط به سال نهم و زمانی که مسلمانان در شعب ابی طالب بودند، در دومین جلد مربوط به میانسالی رسول خدا(ص) آمده است که بخش هایی از آن را مرور می کنیم:
"حالا بیماری خدیجه به شدت وخیم شده بود و این، محمد و مسلمانان را سخت نگران می کرد. در شِعب، پیامبر دستور داده بود خواربار به طور مساوی بین مسلمانان تقسیم شود و هیچ کس سهمی بیش از دیگران دریافت نکند اما محمد و همسرش خدیجه فداکاری می کردند و سهم غذای خود را به دیگران می بخشیدند و با گرسنگی می ساختند. محمد خدیجه را از تحمل گرسنگی منع کرد و به او می گفت «تو در همه عمر در راحتی و رفاه زندگی کرده ای. گرسنگی، تو را ضعیف و بیمار خواهد کرد.» اما خدیجه می گفت «ای رسول خدا! جان من از جان تو با ارزش تر نیست و هنگامی که تو گرسنه میمانی، من هم گرسنه میمانم».
در آن روزها فقط گاهی، از کاروان های بیگانه (آن هم مخفیانه) خوارباری می توانستند بخرند اما عبور کاروان های بیگانه برای رفتن به مکه، منظم نبود و گاهی چند هفته می گذشت و حتی یک کاروان عبور نمی کرد. آن وقت گرسنگی در شعب، چون یک شکنجه بزرگ می شد و در یکی از همین دوره های گرسنگی بود که خدیجه، بیمار شد و چون برای درمان او غذا و دوا، آن چنان وجود نداشت، بیماری در وجودش ریشه دواند.
معلوم نشد که خبر بیماری خدیجه چطور به مکه رسید و قریش از ناخوشی همسر محمد، خبردار شد. خیلی زود اشراف قریش برای خدیجه پیغام فرستادند که هرگاه از دین محمد دست بکشد، او را با تخت روان به مکه خواهند برد تا وسیله مداوایش فراهم شود ولی خدیجه گفت که حاضر نیست از دین محمد دست بکشد. قریش که وفاداری او را دیدند، دیگر از پیشنهاد انتقالش به مکه حرفی نزدند.

اکنون حال خدیجه، روز به روز بدتر می شد. از آن به بعد، محمد و فاطمه از بالین خدیجه دور نشدند اما آمنه (ام کلثوم) دختر بزرگ پیامبر، خسته که می شد، می رفت که بخوابد. گاهی محمد به اجبار، فاطمه را وادار می کرد از بالین مادر دور شود و بخوابد. فاطمه برای اطاعت امر پدر بیرون می رفت ولی دختر کوچک، دلش تاب نمی آورد و خیلی زود برمی گشت و کنار مادر می نشست و دست او را می گرفت، روی صورت می نهاد و می گفت «ای مادر! کاش می شد که من به جای تو بیمار شوم و جانم فدای تو شود تا تو سلامتی خود را به دست آوری».
خدیجه می گفت «فاطمه من! بعد از مرگم بی تابی نکن. تو بُنیه ات ضعیف است و اگر بی تابی کنی، مریض خواهی شد.» و گاهی خدیجه به محمد خطاب می کرد و می گفت «بعد از مرگم، فاطمه را به تو می سپارم. او را بیش از دیگران باید رعایت کرد؛ چون دخترم هنوز ضعیف و کوچک است.» هربار که خدیجه از مرگ خود سخن می گفت، محمد و آمنه و فاطمه به گریه درمی آمدند.
سه روز بعد در سحر، صدای شیون، همه را از خواب بیدار کرد. خدیجه همسر محمد، از دنیا رفته بود. تمام کسانی که در شعب بودند، حتی ابوطالب سالخورده اشک می ریختند و محمد، های های می گریست و می گفت «خدایا! خدیجه از سختی های زندگی در اینجا بیمار شد و جان سپرد و در راه دین تو قربانی شد. این قربانی را بپذیر.»
محمد دو روز بر مرگ خدیجه می گریست و بعد از آن تا آخرین روز زندگی هر بار که به یاد خدیجه می افتاد، چشمانش پر از اشک می شد. تاریخ نشان نمی دهد که مردی جوان، زنی را که ۱۵ سال بزرگ تر از اوست، طوری دوست داشته باشد که تا آخرین روز عمر فراموشش نکند. در تمام مدت زناشویی با وجود اختلاف سن، هرگز میان آن زن و شوهر اختلاف بوجود نیامد و ۲۵ سال، محمد و خدیجه چون عاشق و معشوق زیستند.
وقتی خدیجه در شعب زندگی را ترک گفت، محمد و مسلمانان به خاطر از دست دادن پول و مال بر اثر دو سال محاصره، کفن نداشتند که بر او بپوشانند و سرانجام، او را در صوقعه اش به خاک سپردند. صوقعه، یک روسری بلند بود که در آن روزها زن های عرب به سر می انداختند و همسر پیامبر با صوقعه خود در خاک جا گرفت.
خدیجه یک مومن صمیمی و واقعی بود و همه می دانستند با ثروت و کمک های مادی او اسلام در سال های اولیه، تقویت شد. خدیجه یگانه غمخوار پیامبر بود و هر روز، وقتی محمد از سنگ و آزارهای جور واجور مجروح می شد و به خانه برمی گشت، این خدیجه بود که زخمش را می شست و مرهم می نهاد و و می بست و لباسش را عوض می کرد و او را تسلی و دلداری می داد.
خدیجه برای پیامبر نه تنها همسر، که دوستی صمیمی، مشاوری با درایت و مادری برای همه خانواده اش و حتی برای علی و زید و نیز مسلمانان بود. مرگ خدیجه، سه دخترش را که در مکه بودند، واقعا در غم فرو برده بود. (رقیه دختر دیگرش همچنان در حبشه بود) اما پیامبر به آنها گفت که روزی جبرئیل بر او وارد شد و به او گفته بود، سلام پروردگار را به خدیجه برساند و بگوید که خدا خانه او را در بهشت برایش آماده ساخته است.
با این که وضع بنی هاشم (به خاطر نقض عهدنامه توسط آن پنج نفر) از نظر خواربار خوب شده بود، محمد غذا نمی خورد. چون اندوه مرگ خدیجه اجازه نمی داد که او چیزی بخورد و در جواب دیگران می گفت «به خاطر این اندوهگین هستم که خدیجه از شدت سختی و دشواری زندگی بر اثر تنگدستی از دنیا رفت.» این حرف جایی زده می شد که چند زن هم حضور داشتند. زنی گفت «یا رسول الله! همسر شما اگر به شعب نمی آمد و در مکه هم بود، باز از بیماری زندگی را ترک می کرد؛ چون قبل از این که ما به شعب بیاییم، من از اُم عمرو، قابله شنیدم که می گفت خدیجه بالاخره از بیماری اش از پا درخواهد آمد.»
محمد که این حرف را شنید، به جای تسلای خاطر، به گریه درآمد. زن که می دانست محمد، فاطمه دخترش را دوست دارد، آهسته به او گفت «پدرت طوری از مرگ همسرش اندوهگین است که نمی تواند غذا بخوردذ. او را وادار کن غذا بخورد.» فاطمه می رفت و با دست کوچک خود لقمه ای در دهان پدر می گذاشت و محمد، فاطمه را نوازش می کرد ولی بیش از یک لقمه نمی خورد؛ آن هم بدون اشتها و از روی اجبار و می گفت «دخترم! بعد از مرگ مادرت گویا جانم را از دست داده ام.» و فاطمه مثل یک مادر، پدر را نوازش می کرد و گاه موهای پدر را شانه می کرد." (صفحه ۷۰ تا ۷۷)