گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب نگاهبان را هاشم اللهیاری بر اساس خاطرات دکتر پرویز لطفی نوشته است و آن را انتشارات صریر و ادارهکل حفظ اثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان قزوین به چاپ رساندهاند.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از این کتاب است...
*منافقین در راه
باجناق دایی و دامادمان هم با من آمد و اهل محل متوجه رفتن من شدند. جمعیت زیادی انگار که من بخواهم بروم زیارت، تا لب دره من را مشایعت کردند و مادرم را برگرداندند. داییام با جناقش در برف تا رجاییدشت با من آمدند. کسی جرات نمیکرد در زمستان تنهایی جایی برود، بنابراین آن دو نفر با من آمدند تا خطر گرگ دوباره من را تهدید نکند.
روز شنبه، روز حرکت بود. همراه شهید گروئی از بچههای قزوین هم خداحافظی کردیم و به سعدی که آن موقع اعزامها از آنجا انجام میشد، رفتیم، اما نشد!
منافقین در راه آبیک از بالا ماشینهای اعزام به جبهه را میزدند. اعزام در آن روز ممکن نشد تا فردا که یکشنبه بود و باز هم اعزام ممکن نشد تا ساعت ۱۰ صبح همان روز که به ما اعلام کردند به دربکوش (ساختمانی که الان در اختیار میراث فرهنگی است) مراجعه کنید. در آنجا دستهبندیها انجام میشد و مشخص شد که شهید ناصر سیاهپوش که در آن زمان فرمانده سپاه آبیک بود، فرمانده گردان ما است.
لیست و اسامی را نوشتند و سوار شدیم. مهدی حاجی، فرمانده سپاه وقت بود، آمد داخل ماشین و همه را بوسید. قبلاً با اعزام من به دلیل اطلاع از شرایط خانوادگیام مخالف بود، اما در اینجا وقتی من را دید، به او گفتم که من احتمالاً دیگر برنگردم. جواب داد: «برو لطفی و دیگر جلوی تو را نمیگیرم.»
به پادگان امام حسن تهران رفتیم. قرار شد جمیع نیروهای اعزام شده گروهان به گروهان شوند و دستهها هم مشخص شوند. کارگر فرمانده دسته شد و من هم معاون کارگر شدم. ما دو خیلی به هم علاقمند بودیم و همیشه با هم وابسته بودیم. من به شخصیت وارسته او علاقمند بودم؛ بسیار بینظیر و مذهبی بود.
مدتی که در معلم کلایه در دفتر امام جمعه با همین آقای کارگر بودیم، به خاطر نداشتم که نماز شب او ترک شده باشد. معمولاً آغاز نماز صبح من با پایان نماز شب او همراه میشد. کارگر نیز اعتماد ویژهای به من داشت و با خیال راحت من را معاون خودش قرار داده بود. البته دانش نظامی من را هم در نظر داشت، چون دورههای متعددی دیده بودم.
جانشین دسته شدم و قرار شد برای نیروها صحبت کنم. قد کوتاهی داشتم و همه نیروها نمیتوانستند چهره من را ببینند. احمدی (اهل فلار بود و کارگر) یکی از نیروهای همرزم که آن موقع دو متر و بیست سانت قد داشت، من را بلند کرد و روی نردههای دیواره پادگان گذاشت و من به معیت احمدی شروع به صحبت برای جمع و برنامههایی که داشتیم، کردم.
دو شب تهران ماندیم و ادامه کارها را انجام دادیم تا بعد از دو شب با قطار به سمت منطقه اعزام شدیم. اولین بارم بود که سوار قطار میشدم. در مسیر از اندیمشک عبور میکردیم و از پنجرههای قطار ویرانی و خرابی شهرها و روستاها را میدیدم. وضع بسیار عجیبی بود؛ بعثیها به هیچ چیز رحم نکرده بودند. به اهواز رسیدیم و از اهواز به دوکوهه رفتیم.
*دشت عباس
مقدمات عملیات فتح المبین در حال آغاز بود. دوباره در آغاز عملیات به شکل ویژهای در دشت عباس برای عملیات دستهبندی شدیم. در دشت عباس بود که روزنامهنگارها، چون من هم سن و سال کمی داشتم و هم قد کوچکی، از من عکس انداختند. جهت مخابره خبر از طرف روزنامه کیهان آمده بودند. البته من زیاد سنم کم نبود؛ ۱۹ سالم بود. خرمنبیز که بعداً کشتیگیر شد، آنقدر سنش کم بود که نمیدانست شب عملیات باید چه کار کند و میپرسید: «اگر کسی شب آمد، من چه کار کنم؟!» ما در جوابش میگفتیم تو با وسایلت بمان و نیا.
۱۳ سالش بود، از آبیک آمده بود. مجموعه دسته گروهان و گردان ما در لشگر محمد رسول الله (ص) به فرماندهی حاج ابراهیم همت و معاونت حاج احمد متوسلیان سازماندهی شده بود.
با صدور دستور و شروع کار، داخل عملیات چند نوبت تک و پیشروی کردیم تا یکی از پیشرویهای ما دقیقاً شب عید شد. تا صبح مشغول پیشروی بودیم. چفیهام را پهن کردم و چند قوطی کنسرو باز کردیم و خوردیم و این شد صبحانه صبح عید سال ۱۳۶۱.
تا دشت عباس عملیات کرده و پیشروی کرده بودیم. بعد دیدیم که به شکل گازانبری دورتادور ما دشمن است. عقب نشستیم و دوباره عملیات کردیم تا جاده پیشروی کردیم و جاده را گرفتیم و دیگر ماندگار شدیم. ارتش ۵۸ ذوالفقار مشهد هم با ما بود. ارتش کنار ما بود و بعدها به همت شهید صیاد شیرازی با هم ادغام شدیم.
*کباب گاو وسط عملیات
سپاه امکاناتی نداشت. سه روز در این جاده تازه عملیات کرده بودیم در حالی که هیچ غذایی به ما نرسیده بود. ارتش آشپزخانه سیار داشت. اگر غذا نمیرسید، با همان آشپزخانه سیارش شروع به تهیه غذا میکرد، اما ما هیچ چیز نداشتیم و در این سه روز هیچ کس هم هیچ غذایی، ولو یک تکه نان خشک، به ما نداد. هنوز عملیات سایتها انجام نشده بود و عملیات نیمهکاره بود و ما به شدت با دشمن درگیر بودیم. روز سوم غروب، یک ماشین برای ما کنسرو آورد. کمکهای مردمی بود.
دو گروهان وارد یک کوهی شدیم. برای هر گردان یک یقلوی غذا دادیم. داخل کمپوتهایی که قبلاً استفاده شده بود را پس از شستشو توانستیم کمی با آش رشته لب تر کنیم. با این وضعیت عملیات هم انجام دادیم. خیلیها بودند که چهار روز، پنج روز به آنها غذایی نمیرسید.
سرهنگ صیاد شیرازی بود که برای همه نیروها غذا و تدارکات تهیه میکرد. کاری با سپاه و ارتش نداشت. صبح که ماشین کنسرو رسید و ما غذایی خوردیم، دم غروب دستور انجام عملیات آمد. باید آن طرف جاده را هم میگرفتیم تا به سایت برسیم. وظایف بین نیروها تعریف و سازماندهی شده بود. ما ۱۱ نفر بودیم. شرق دشت عباس را باید میگرفتیم. تعدادی موتور آب در مسیر بود. دشمن همه چیز داشت، اعم از خاکریز و استحکامات. ما به اتفاق نیروها یک خاکریز پیشروی کردیم. از روی خاکریزها غلت میخوردیم تا در دید و تیر دشمن نباشیم و احیاناً اگر بودیم، دشمن نتواند به راحتی ما را هدف گلولههای خود قرار دهد.
آن سوی خاکریز دوم، در حالی که شرایط آرام بود و ما در حال پیشروی آرام و پیوسته بودیم، یکی از نیروها در جریان غلت خوردن از روی خاکریز، سهواً تیری از سلاحش خارج میشود. تیر به کسی اصابت نمیکند. عجیب بود که درست در همان لحظه، گاو سرگردانی در آن دشت وسیع مشغول چریدن بود که ناگهان با شنیدن صدای تیر، شروع به سروصدا میکند. گاو برای اهالی و کشاورزان محلی دشت عباس بود. مردم بندگان خدا هر چه داشتند رها کرده و رفته بودند. گاو رسماً دیوانه شده بود و با شاخ و کلهاش به همه حمله میکرد. یکی از همرزمان تهرانی را بلند کرد و محکم به زمین کوبید. سراسیمه به سمتش دویدم و او را نجات دادم، اما گاو با دیدن ما بیشتر دیوانهتر شد.
دیدیم نمیشود با وجود این گاو و حملههایش عملیات انجام داد. ناگهان احمدی پرید و شاخش را گرفت. یک دستش را به گردن حیوان انداخت و دیگر رهایش نکرد. حالا گاو بود که در دستان احمدی گرفتار شده بود. احمدی سرنیزهاش را درآورد و با همان سرنیزه، حیوان را از پا انداخت. آمدند و بردندش. فردا همه خط پلوی گوشت تازه و کباب شده خوردیم و نیروها همه به جان احمدی دعا میکردند.
کسی فکر نمیکرد بعد از روزها گرسنگی و نان خشک خوردن، حالا وسط عملیات در این بیابان جنگزده، پلوی کباب تازه گاو بخوریم. گاو باعث شده بود که دیگر عملیات انجام ندهیم و به داخل سنگر برگردیم. غذای تازهای خورده و به مجروحها رسیدگی کردیم که باز دستور عملیات و پیشروی آمد. هر روزی که غذای تازه و خوبی میخوردیم، میدانستیم که حتماً عملیاتی در پیش است.