شناسهٔ خبر: 71793608 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: جوان | لینک خبر

گفت‌وگوی «جوان» با جانباز سیدمحسن خوشدل از رزمندگان واحد ضد زره حاضر در عملیات اسفندماهی خیبر و بدر

دست ما روی ماشه بود، اما خدا گلوله‌ها را هدایت می‌کرد

در عملیات والفجر ۴ به یکی از بچه‌ها گفتم بیا یکی از ماشین‌های دشمن را با موشک مالیوتکا بزن. با دوربین نگاهی کرد و گفت نمی‌زنم. پرسیدم چرا؟ گفت انگار آمبولانس است. نمی‌خواست به مجروحان دشمن آسیب برساند، اما وقتی خودم خوب نگاه کردم دیدم اشتباه گرفته است و آن اتومبیل آمبولانس نیست، بلکه جیپ دشمن است که از دور اینطور دیده می‌شود

صاحب‌خبر -
جوان آنلاین: سیدمحسن خوشدل سادات حسینی از رزمندگان واحد ضد زره ذوالفقار از لشکر ۲۷ محمد رسول الله بود که از ابتدای جنگ تحمیلی با حضور در عملیات‌های مختلف به عنوان بسیجی و پاسدار در کنار دیگر رزمندگان نقش آفرینی کرد. او به اتفاق شهید ناهیدی و چند نفر دیگر، واحد ضد زره را در لشکر ۲۷ محمد رسول الله تأسیس کردند و این یگان تخصصی تا پایان جنگ توانست ضرباتی کاری به ماشین‌های زرهی دشمن وارد کند. گفت‌وگوی «جوان» با این رزمنده دفاع مقدس را به مناسبت عملیات خیبر و بدر در اسفند سال‌های ۶۲ و ۶۳ پیش‌رو دارید. همچنین در گفت‌و‌گو با خوشدل سعی کردیم خاطرات وی از دیگر مقاطع دفاع مقدس را نیز تقدیم‌تان کنیم.
 
از چه سالی وارد جبهه‌ها شدید و این حضور تا چه مقطعی ادامه پیدا کرد؟
من اواخر سال ۶۰ آموزش دیدم و از سال ۶۱ به عنوان داوطلب بسیجی از طریق پایگاه مالک اشتر که نزدیک منزل ما بود به جبهه اعزام شدم. البته از سال ۱۳۵۸ در کمیته انقلاب اسلامی مشغول کار‌های نظامی بودم. بعد از تشکیل بسیج در پنجم آذر ۵۸ در مجموعه بسیج هم عضو شدم. خلاصه از سال ۶۱ به عنوان بسیجی به جبهه می‌رفتم تا اینکه به صورت رسمی از دوم بهمن ۱۳۶۲ عضو سپاه شدم. 
 
بیشتر دوران حضورتان در جبهه را در لشکر ۲۷ بودید؟
بله از بدو ورودم به جبهه عمدتاً در این لشکر بودم. یادم است حاج احمد متوسلیان مؤسس لشکر ۲۷ در میدان صبحگاه برای‌مان سخنرانی می‌کرد و می‌گفت چطور در عملیات فتح‌المبین رزمندگان ما عراقی‌ها را دور زدند و توپخانه دشمن را گرفتند. حاج احمد می‌گفت یکی از گردان‌ها که شهید محسن وزوایی فرمانده‌اش بود باید به منطقه‌ای می‌رفتند، اما مسیر را گم کردند. مستأصل بودم، تماس می‌گرفتم، اما پاسخ نمی‌دادند. خیلی ناراحت بودم. همه نیرو‌ها در منطقه‌شان مستقر بودند، ولی اینها منطقه و شیار‌هایی را که باید می‌رفتند گم کرده بودند. همان لحظات از سنگر فرماندهی بیرون آمدم و با حالت گریه و ناراحتی با خدا نجوا کردم. گفتم خدایا! بچه‌ها در منطقه دشمن هستند... همینطور که با خدا حرف می‌زدم بچه‌ها گفتند حاج احمد بیا پشت بیسیم آقای وزوایی هستند! بیسیم را گرفتم. گفتند حاجی ما در منطقه و روی دشمن سوار هستیم بگو چه‌کار کنیم؟ همانجا دستور عملیات دادیم و عملیات انجام شد و ما پیروز شدیم. 
 
در چند عملیات حضور داشتید؟
در پدافندی عملیات فتح‌المبین، عملیات الی بیت المقدس، عملیات رمضان، عملیات مسلم بن عقیل، والفجرمقدماتی، والفجریک، والفجر ۳ و همچنین مقطعی مأمور به لشکر ۵ نصر شدم. بعد دوباره در لشکر ۲۷ در عملیات خیبر، عملیات بدر و والفجر ۸ شرکت داشتم. مدتی هم در عملیات غرب کشور مثل بیت‌المقدس ۲ و نصر ۷ بودم. نهایتاً هم آخرین عملیات بیت‌المقدس ۷ بود که شدیداً در این عملیات مجروح شدم. در این فاصله که مجروح شدم و در بیمارستان بستری بودم قطعنامه تصویب شده بود. حدود ۷۱ ماه در جبهه حضور داشتم. هفت بار مجروح شدم. در سپاه جانباز ۷۰ درصد و در بنیاد شهید جانباز ۶۰ درصد هستم. از ناحیه چشم، ریه، گوش و داخلی که مقداری از روده، طحال و کلیه‌ام برداشته شده است. شکستگی پا و ترکش در سر و بدن دارم. سال ۹۲ از سپاه بازنشسته شدم. مصطفی رحیمی از بچه‌های گردان مالک که نویسنده ماهری است خاطراتم را در کتاب ۳۰۰ صفحه‌ای به نام «پرواز‌های بی‌بازگشت» منتشر کرده است. 
 
از چه زمانی در واحد ضد زره ذوالفقار مشغول خدمت شدید؟
 چند سال اول یعنی حدود ۱۷ ماه به صورت بسیجی به جبهه اعزام می‌شدم. در گردان میثم و انصار بودم و بعد از آن به گردان ذوالفقار رفتم. شهید مصطفی پالیزبان و مسعود صالحی کنار هم واحد موشک یا ضد زره را تشکیل دادند ما هم عضو شدیم. آن موقع به عنوان واحد موشک معروف بود. 
شهید پالیزبان یکی از افرادی بود که واقعاً به من روحیه، جرئت و برنامه‌ریزی در کار عملیاتی می‌داد. در جبهه از ایشان الهام گرفتم و ادامه دادم تا همین الان هم از صحبت‌های ایشان به عنوان فرمانده استفاده می‌کنم. همینطور شهید ناهیدی که فرمانده تیپ ذوالفقار بودند. به طور مستقیم شهید پالیزبان با ما ارتباط داشت و خیلی کمک می‌کرد. اوایل در یک جمع ۹ نفره واحد موشک را تشکیل دادیم که از سلاح‌های موشک تاو، مالیوتکا و میلان که غنیمتی بود استفاده می‌کردیم. در مدرسه «مبارزان» یا مدرسه «سعدی» اهواز مستقر شده بودیم و موشک میلان را که ساخت مشترک لمان و فرانسه بود آموزش دیدیم. شهید پالیزبان و تعدادی از رزمندگان که موشک میلان را کار می‌کردند از یک اسیر عراقی یاد گرفته بودند و به ما آموزش دادند. سال ۶۲ در عملیات خیبر مصطفی پالیزبان به شهادت رسید. 
 
از دوستان شهیدتان چه خاطراتی دارید؟
شهید علی‌اکبر عبدالرحیمی متولد سال ۴۶ و نوجوان بود. او یکی از تیراندازان موشک مالیوتکا بود که در عملیات والفجر ۴ کاری کرد کارستان که هنوز در حیرتم. شهدای دیگری مانند اصغر رشیدی، بهروز غفاری که کنار شهید پالیزبان به شهادت رسیدند، همیشه در خاطرتم هستند. شهید عبدالرحیمی سال ۶۲ برای اولین بار به واحد ما در اردوگاه قلاجه آمد. من آن موقع درس حوزوی می‌خواندم. شهید پالیزبان به من توصیه کرده بود درسم را ادامه دهم. خلاصه به مرخصی رفتم و هنگام عملیات اعزام انفرادی از بسیج می‌گرفتم و به جبهه برمی‌گشتم. نزدیک عملیات والفجر ۳ بود که با شهید علی‌اکبر عبدالرحیمی آشنا شدم. خانه ما در تهران نزدیک هم بود. من بچه میدان خراسان و خیابان اتابک بودم و اکبر بچه خیابان خراسان میدان خراسان. همدیگر را پیدا کردیم و در عملیات والفجر ۴ کارش را دیدم. با اینکه سن کمی داشت خیلی خبره و ماهر بود. ما دو قبضه موشک داشتیم یک قبضه مالیوتکای فابریک داشتیم که وقتی بچه‌های ما به سوریه رفته بودند، حافظ اسد این مالیوتکا را به محسن رضایی هدیه داده بود. در عملیات والفجر ۴ در ارتفاعی به نام تپه «کلو» مستقر بودیم. سمت راست کلو علی‌اکبر، شهید کرمانشاهی و آقای کرمی کمک هم بودند. من هم سمت چپ بودم. به بچه‌ها گفتم من با موشک مالیوتکا کار می‌کنم. هر دشمنی که از زیر دستم رد شد شما بزنید. وقتی مستقر شدیم هر هدفی می‌دیدیم با موشک می‌زدیم. چند هدف را زدیم. بعد از چند ساعت عبدالرحیمی گفت سید! تو نمی‌گذاری اینجا چیزی به ما برسد. گفتم چطور مگر؟ گفت همه هدف‌ها را خودت می‌زنی. موشک ما حالتی بود که همه هدف‌های در حال حرکت را می‌زد. گفتم الان قسمت شماست. همین که با هم حرف می‌زدیم دیدیم هدفی از دور می‌آید. ناگهان گفتم اکبر! اگر راست می‌گویی پاشو بیا این موشک بزن. یک ماشین را دید که می‌آمد، وقتی نگاه کرد پشیمان شد. گفتم چرا نزدی؟ گفت انگار آمبولانس است. وقتی با دوربین نگاه کردم گفتم نه جیپ فرماندهی عراقی‌هاست. موشک‌های رونده هدف‌های بزرگ را می‌زنند. اکبر آن موقع تازه آموزش دیده بود. تا آن موقع شلیک واقعی نداشت، اما رفت پشت موشک نشست و آیه «ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی» را خواند و شلیک کرد. موشک را روی هدف هدایت کرد. وقتی شلیک کرد چیزی از ماشین فرماندهی عراقی‌ها نماند. اولین هدفی که زد این بود و بعد از آن به عنوان تیرانداز معرفی شد. در عملیات خیبر که بعد از عملیات والفجر ۴ انجام شد عبدالرحیمی با یک گلوله خمپاره به شهادت رسید و من آن لحظه کنارش بودم. 
 
از عملیات خیبر بگویید. آنجا چه کردید و علی اکبر عبدالرحیمی چگونه به شهادت رسید؟
در عملیات خیبر وقتی از منطقه به سمت جلو می‌آمدیم باید بین جزیره مجنون و پل طلاییه الحاقی انجام می‌دادیم. خیلی طول کشید چند گردان عمل کردند، اما موفق نشدند. ۲۳ اسفند ۶۲ که آنجا مستقر شدیم عملیات شدت گرفت و شروع به کار کردیم. در همین مسیر جیپی را دیدم که چهار، پنج نفر در آن بودند و بر اثر شدت انفجار متلاشی شده بود. آقای مصداقی به من گفت سید! نایست برو. گفتم حاجی چرا؟ می‌خواست روحیه بچه‌ها خراب نشود. چون آن جیپ متعلق به بچه‌های ضد زره بود. شهید پالیزبان که فرمانده ما بود آنجا به شهادت رسیده بود. نصیر فرهادی و چند نفر دیگر هم در آن جیپ به شهادت رسیدند. در این جیپ که همه سرنشینانش متلاشی شدند، علیرضا آخوندی سالم ماند و فقط موج گرفت. در بین چند نفر فقط او زنده ماند. خلاصه بعد از دیدن جیپ، همین مسیر را رفتیم جلو و مشغول درگیری با تانک‌های دشمن شدیم، اما باتری موشک انداز تمام شد. ناگهان دیدم عبدالرحیمی آنجاست. گفتم اکبر قبضه را بیاور. قبضه موشک مالیوتکا را خودمان مهندسی معکوس و چندین قبضه تولید کرده بودیم. پشت سر ما یک لودر بود که خاموش بود. رفتیم خاکریز و با دوربین نگاه کردیم. دیدیم چقدر تانک دشمن آنجاست. همین که درحال شناسایی بودیم یک گلوله خمپاره روی بیل لودر اصابت کرد. چنان موج و ترکش ایجاد شد که خاک و دود همه جا را گرفت. چشمم را که باز کردم دیدم اکبر یک پایش روی کمرش است پای دیگرش نیز به هم پیچیده. من فقط ترکش به پا و کمر و دستم خورده بود، اما اکبر غرق خون شده بود. به هوش بود و می‌گفت چیزی نیست. داد زدم آمبولانس! منطقه زیر آتش سنگینی بود و آمبولانس نمی‌توانست بیاید. در همین حین اکبر بیهوش شد. پوتینم پر از خون شده بود. با پای لنگان این طرف و آن طرف می‌رفتم تا کسی را برای کمک پیدا کنم. بچه‌های بسیجی دانشکده تربیت معلم را دیدم. گفتم بروید اکبر را بیاورید. اگر آنها نمی‌رفتند، پیکر اکبر همانجا می‌ماند. من هم از شدت خونریزی از هوش رفتم و هنگامی به هوش آمدم که در بیمارستان صحرایی بودم. علی‌اکبر عبدالرحیمی در ۲۳ اسفند سال ۶۲ در عملیات خیبر شهید شد. 
 
خاطرتان مانده که چه تعداد از تانک‌های دشمن را زده‌اید؟
آمار دقیق ندارم، ولی همین قدر بگویم که ما در واحد ضد زره همیشه موقع شلیک موشک‌ها آیه «ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی» را می‌خواندیم. وقتی شلیک می‌کردیم دست ما روی ماشه بود، ولی در اصل هدایت خدا بود که به هدف می‌خورد. از عملیات سومار تا عملیات بیت‌المقدس ۷ در واحد ضد زره کار کردم. در عملیات بدر بچه‌های ضد زره آن قدر تانک عراقی را زدند که باعث شد دشمن نتواند برخی لشکر‌های ما را دور بزند. بیشتر از موشک‌های دراگون، مالیوتکا، تاو و میلان در واحدضد زره استفاده می‌کردیم. به واسطه موفقیتی که در شلیک موشک‌ها در عملیات بدر داشتیم من و آقای برقی ملاقاتی با حضرت آقا داشتیم، البته آن موقع ایشان رئیس‌جمهور بودند. وقتی بعد از عملیات بدر نزد حضرت آقا رفتیم دستوراتی دادند که برای مونتاژ موشک دیگر مشکلی نداشتیم.