گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «الی...» سفرنامه شامات و حدود سرزمینهای اشغالی به قلم فائضه غفار حدادی است.
او در مقدمه کتاب مینویسند مقصود من از این سفرها خود کشور نبودند بلکه میخواستم خانوادهای را ملاقات کنم که بیوطن بودند و هرسال تابستان در کشوری گرد میآمدند. او ادامه میدهد اگر این خانواده در کشور بلژیک جمع می شدند این کتاب نیز سفرنامه بلژیک میشد. این خانواده خانه ای داشتند که به دست دزدانی تهی از انسانیت غصب شده بود. کشوری که فلسطین نام دارد و به دست جماعتی پلید به نام صهیونیسم دربند شده است.
این خانواده در گذشته ساکن غزه بودهاند و بعد مجبور میگردند هرکدام برای زندگی به گوشهای از جهان پناه برند. در این سفر نویسنده علاوه بر گفتگو با این خانواده و کسب اطلاعات جالب و خواندنی در مورد آوارگان فلسطینی، نگاهی دقیق و ریزبینانه به این دو کشور داشته است و خواننده را با بسیاری از رسوم و مناسبات اجتماعی لبنان و سوریه آشنا میسازد. او سفرش را با رفتن به مرزهای لبنان و سوریه با فلسطین اشغالی ادامه میدهد و در نقطه صفر مرزی از آرزوهای هر انسان خاورمیانهای برای آزادی فلسطین میگوید.
این کتاب روایتی ساده و دلنشین از خط مقدم جبهه مقاومت است که گرچه دیوار به دیوار سیم خاردار و آتش است اما مردمش همچنان سبز و زندهاند.
بخشی از این کتاب را با هم میخوانیم...
ما هم برای پسرکی که روزی اینجا غرق شده فاتحه میخوانیم و خیلی زود میرسیم به دیوارهایی که با عکسهای شهدا نقاشی شدهاند. تابلوی سرخ بزرگی بالای یک ورودی هلالی شکل خورده که میگوید اینجا وجنة الشهداء است. روی درش یک اطلاعیه هیئت زدهاند که عنوانش برایم جالب است: «عزاء - تبیین - جهاد». به نظرم سه کارکردی است که یک هیئت تراز باید داشته باشد. از یک راهروی روباز رد میشویم که دو طرفش قبرهای سایر اموات است.
شهدای بلیک هم مثل شهدای بیروت داخل ساختماناند و از این جهت وضعشان از شهدای ما بهتر است. چرخی بین عکسها میزنم. فادیا شهید احسان اللقیس را معرفی میکنند که طهرانی مقدم لبنان بوده و یک کتاب هم در ایران از زندگی او چاپ شده است. شهیدی هم هست که مادرش هم بعد از او شهید شده و در یک مزار دفن شدهاند. عکس هر دو با لبخند است و زیبایی و جوانیشان هر دلی را به درد میآورد. همه جا روی دیوارها و روی سنگ قبرها این جمله سید عباس موسوی به چشم میخورد که «شهداءنا عظماء نا»؛ اما روی قبر این مادر و فرزند ادامه جمله سید عباس هم آمده که: «و امهاتهم زینبیات».
عصرناه یک گوشه از سالن یک قبر غریب پیدا میکنم که سنگ ندارد. اسمش یاسر شمص است. کنارش نوشته که این شهید وصیت کرده تا قبور ائمه بقیع سنگ ندارند، برای مزارش سنگ نگذارند. فکر کنم شهدای همه جای دنیا علایق و دغدغهها و ملاحظات مشترک داشتهاند. ایران و خارج ندارد!
زیر مزارش هم از قول سید حسن نوشته که «نحن بدم با سر انتصرنا» یعنی «ما به خون یاسر پیروز شدیم». حیف که وقت کم است و نمیشود سر مزارش بنشینم و سر فرصت حسودی کنم! سریعا فاتحهای میخوانم و دمت گرمی میگویم و میروم سمت ماشین. بقیه هم آمدهاند. آفتاب کم کم دارد سرخ و نارنجی میشود. دکتر عماد شهر را بالا میرود، انگار که کل یک تپه بزرگ بلیک باشد.
روی قله شهر کنار خیابانی میایستیم و با بعلبک عکس یادگاری میگیریم. خورشید نارنجی هم برایمان پسزمینه محشری میسازد. برمیگردیم فرودست و در آخرین روشناییهای روز معبد ژوپیتر چند هزار ساله را هم زیارت میکنیم! ظاهراً اینجا همان کاع «نرون» است که حسن مقدم با نیروهای اولیه موشکی در دوره آموزش سوریه آمده و دیده بودند. خاطره آن دیدار را خودش همان موقع نوشته و دوست داشته که سردر کاخ چنین کسانی این جمله را میزدند که «بسم الله القاصم الجبارین»، ولی روی در کاخ یا معبد یا هرچه که هست چیزی جز ساعات بازدید را ننوشتهاند. پس مردم چگونه عبرت بگیرند از تاریخ؟