شناسهٔ خبر: 71755846 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه شهروند | لینک خبر

روایت هایی درباره شهید مدافع حرم، سید احسان میرسیار که همسر و سه دخترش خبر شهادتش را شنیدند و منتظر ماندند تا پیکر مطهرش بازگردد

پدرمان برمیگردد؟

صاحب‌خبر -

متولد سال ۱۳۵۹ در لاهیجان بود. پسر بزرگ خانواده و تا سطح کارشناسی ارشد در رشته علوم سیاسی تحصیل کرده بود. سید احسان میرسیار از اعضای فعال لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) بود و پس از گذراندن دوره‌های آموزشی نظامی در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، تصمیم گرفت به جمع مدافعان حرم بپیوندد. میرسیار در سال ۱۳۹۴، زمانی که آخرین فرزندش یک‌ساله بود، راهی سوریه شد تا از حرم اهل‌بیت (ع) دفاع کند. او در مناطق جنگی، به‌ویژه در حلب، در کنار نیروهای مقاومت فعالیت داشت. سیداحسان میرسیار در تاریخ ۲۲ بهمن ۱۳۹۴ در منطقه حلب سوریه، در عملیات علیه گروه‌های تکفیری، به شهادت رسید. او در جریان درگیری‌ها مفقودالاثر شد و پیکرش برای مدتی در دسترس نبود.
 بر اساس روایت برادرش، اولین سه‌شنبه پس از تعطیلات، مسئولین لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) خبر شهادت او را اعلام کردند و گفتند پیکرش مفقود شده است. پس از آخرین مکالمه‌اش از طریق بی‌سیم (تقریباً ۱۶ دقیقه بعد)، بی‌سیم به دست دشمن افتاده بود. برای حدود دو سال، خانواده و دوستانش در انتظار خبر پیکر او بودند و گمانه‌هایی درباره اسارت یا شهادتش مطرح بود. پس از دو سال، در بهمن ۱۳۹۶، پیکر مطهر شهید میرسیار شناسایی شد و به ایران بازگردانده شد. پیکر او وارد معراج شهدای تهران شد و مراسم تشییع و خاکسپاری‌اش برگزار گردید. کتابی که به تازگی درباره این شهید مدافع حرم منتشر شده چنین عنوانی دارد: «اینجا بالای تل، تکفیری‌ها می‌رقصند». «تَل» به معنی تپه است و عنوان کتاب اشاره دارد به جولان تکفیری‌ها در آن زمان در تقابل با نیروهای مدافع حرم. این کتاب نوشته شیرین زارع‌پور به زندگی شهید مدافع حرم، سید احسان میرسیار می‌پردازد و توسط انتشارات «27 بعثت» چاپ شده. آنچه در ادامه می‌خوانید، بخش‌هایی از گفت‌وگوی همسر شهید است و بخش‌هایی از کتاب.

 دخترها به پدر علاقه دارند...
 روایت همسر شهید احسان میرسیار

خلاقیتی آموزشی برای بچه‌های
سال ۱۳۸۰ ازدواج کردیم. سیداحسان ۲۲ بهمن آمد و ۲۲ بهمن ۱۳۹۴ رفت. حاصل 14 سال زندگی مشترک ما سه فرزند دختر است. «زهرا» متولد ۱۳۸۳، «زینب» متولد ۱۳۸۹ و «رقیه» متولد سال ۱۳۹۳ است. رابطه بسیار خوبی با بچه‌ها داشت. زهرا تازه به سن تکلیف رسیده بود و پدرش رساله را از اینترنت دانلود کرد و هرشب یک بخش از آن را با بچه‌ها به صورت تئاتر بازی می‌کرد. گاهی از قصد اشتباه می‌کرد، تا طریقه صحیح انجام آن را یاد بگیرند. بچه‌ها آن‌قدر لذت می‌بردند که اگر یک شب رساله نمی‌خواندند، اعتراض می‌کردند. حتی زینب که شش سال بیشتر نداشت، نیز اعتراض می‌کرد. احسان توجه ویژه‌ای به تحرک بچه‌ها داشت. با آن‌ها مسابقه می‌داد. «والیبال» بازی می‌کرد و اوقات فراغت‌شان را با ورزش پر می‌کرد.

شیرین‌ترین خاطره ما
شیرین‌ترین خاطره زندگی ما سفر کربلای سال ۱۳۹۴ است. چندین مرتبه برای ثبت‌نام اقدام کرده بودیم اما موفق نشدیم. سرانجام ۱۵ فروردین برای اولین مرتبه عازم «کربلا» شدیم. رقیه چهار ماه بیشتر نداشت. همه می‌گفتند، «اذیت می‌شوید. نباید بروید!»، اما احسان پاسخ می‌داد، «ما خودمان را به امام حسین (ع) می‌سپاریم.» زوار کمی آمده بودند. به همین خاطر راحت می‌توانستیم زیارت کنیم. گوشه‌ای از صحن را مشخص کردیم تا در کنار یکدیگر دعا بخوانیم. احسان می‌گفت: «بچه‌ها اجازه زیارت به شما نمی‌دهند، من دعا را می‌خوانم، شما بشنوید! حتی اگر زمزمه هم نکنید، ثواب دعا برای شما نوشته می‌شود» احسان برای من دعا می‌کرد و من برای احسان. هر دو شهادت در راه خدا را برای یکدیگر طلب کردیم. زمانی‌که به شهادت رسید، خدا را شکر کردم که برای یک مرتبه هم که شده، دستانش به ضریح امام حسین (ع) رسید. احسان پرواز کرد و برای خود رها شد.

راهی بین دین و دنیا
اولین مرتبه‌ای که همسرم به سوریه اعزام شد، خیلی‌ها می‌گفتند، «چه مرد بی‌فکری، همسر و سه فرزند دختر خود را رها کرده و به سوریه رفته است؟!» آن‌ها متوجه نمی‌شدند که همسرم بین دین و دنیای خود، دین را انتخاب کرد. بالاخره روزی باید مرد عمل بود. من فکر می‌کنم آزمایش الهی است که اثبات کنیم آیا به حرف‌های خود پای‌بند هستیم؟ آیا واقعا یاور امام حسین (ع) هستیم؟ آیا حرف و‌ عمل ما یکی است؟ پس از ۲ ماه حضور در سوریه بازگشت. ۲ هفته مرخصی به او داده بودند. از همان روز اول آرام و قرار نداشت. سه روز در منزل ماند و روز چهارم راهی محل‌کارش شد. فرمانده‌اش او را تهدید کرده بود که باید در منزل بماند اما احسان با ناراحتی پاسخ داده بود: «نمی‌تواند بی‌کار باشد.» مادرش هم گفته بود «احسان روزی به شهادت می‌رسد.» هر ماموریتی که می‌رفت، یاد حرف مادرشان می‌افتادم. دل‌شوره می‌گرفتم. می‌ترسیدم آخرین وداع ما باشد.

آخرین تابوت
روزی که پیکر را آوردند، به معراج‌الشهدا رفتیم. تا صبح کنار همسرم بودیم. بچه‌ها در کنار پدر شام خوردند. تابوتش را در آغوش گرفتند و تا صبح با احسان دردودل کردند. آن یک هفته هر شب معراج بودیم. با تابوت احسان زندگی می‌کردیم. ۲ سال بود که منتظر این روز‌ها بودیم.  هر روز معراج‌الشهدا برنامه وداع با شهدای گمنامی را برگزار می‌کرد که قرار بود روز شهادت حضرت زهرا (س) در نقاط مختلف کشور تشییع شوند. روز شهادت حضرت زهرا (س) تابوت احسان نیز آخرین پیکری بود که از معراج‌الشهدا خارج شد.

معرفی داماد در رؤیایی صادق
در زندگی مشترک کار‌های خارج از منزل با او بود. پس از شهادت احسان خیلی سخت بود. یک‌ سالی می‌شد که باید زندگی را خود مدیریت می‌کردم. چند شب پشت ‌سر هم خواب احسان را می‌دیدم که پسری را به عنوان داماد و پسر خود معرفی می‌کرد. من مخالفت کردم. می‌گفتم: «سن زهرا کم است. زود است، ازدواج کند.»، اما احسان اصرار می‌کرد و می‌گفت: «هر دو بچه‌اند. خودم می‌خواهم بزرگ‌شان کنم. تو فقط به زهرا بگو.» شب عید غدیر در خواب دیدم احسان پسری را در آغوش گرفته و به من معرفی می‌کند و می‌گوید: «رضا پسر من است. خودم او را برای زهرا دخترم انتخاب کرده‌ام. رضا قرار است داماد ما باشد. انگشتر حلقه‌اش را هم خودم می‌دهم.». در نهایت خودش به همراه شهید «میثم نجفی» و شهید «ابراهیم هادی»، دست داماد را گرفتند و به خواب زهرا آمدند و گفتند، «رضا همسر توست.» دو ماه بعد دامادم که غریبه بود، از دخترم خواستگاری کرد.

دیدار با رهبر انقلاب
سال ۱۳۹۶ پیام دادند که مراسم تفقد از فرزندان شهداست. زهرا و زینب را دعوت کردند. مراسم شام غریبان بود. دختر‌ها رفتند.
 زینب شب قبل از آن خوابی دیده بود که در مسیر شروع به نوشتن آن می‌کند. کلاس اول دبستان بود. نام پدرش را «اهسان» نوشته بود. دعا را «دوعا» نوشته بود و غلط املایی‌های دیگر. زمانی‌که می‌رسند نامه در دستانش بود. زینب و زهرا آنجا دیگران را گم می‌کنند. ناراحت پشت ستونی می‌ایستند و شروع می‌کنند به گریه کردن. توجه یکی از خادمان جلب می‌شود. از زهرا علت گریه‌اش را می‌پرسد. زهرا می‌گوید، «پدرم مفقودالاثر است. خواهرم برای آقا نامه نوشته و می‌خواهد آن را به آقا بدهد. اما گم شدیم.» خادم می‌گوید: «همین‌جا بایستید، آقا پس از اتمام مراسم از این در عبور می‌کنند.» همین‌طور می‌شود. هم زینب نامه خود را به آقا می‌رساند و هم زهرا با ایشان صحبت می‌کند. یک دیدار بسیار خصوصی روزی‌شان شده بود. تفقد آقا سبب آرامش دختر‌ها شده بود. حضرت آقا از زهرا پرسیده بود: «چرا گریه می‌کنی؟» زهرا گفته بود: «پدرم جاویدالاثر است. هیچ خبری از او نداریم. دعا کنید از پدرم خبری شود.» آقا گفته بودند: «من مطمئن هستم پدرت بر می‌گردد.»

پدر کجاست؟
همه می‌دانند دختر‌ها بابایی هستند. هر چند که حضور همسر دخترم، شور و اشتیاق را به بچه‌ها برگردانده بود اما بهانه پدر را می‌گرفتند. رقیه سه ساله می‌گفت: «مامان، بابا کجاست؟ پس کی می‌آید؟» گاهی که خیلی بی‌قرار هستیم، با عکس حضرت آقا آرام می‌شویم. با دیدن چهره نورانی آقا تمام ناراحتی‌های ما از بین می‌رود. دیگران حرف‌های ما را نمی‌پذیرند. تصور می‌کنند ما همسران خود را از دست داده‌ایم، اما نمی‌دانند که ما در کنار هم زندگی می‌کنیم. فقط نحوه زندگی ما متفاوت است. امکان ندارد صدای‌شان کنیم و پاسخ‌مان را ندهند. بچه‌ها تا کمک می‌خواهند، یاری‌شان می‌کند. زمانی‌ که عرصه بر ما تنگ می‌شود بیشتر از همیشه حضور احسان را احساس می‌کنیم، حتی بیشتر از زمانی‌که در کنار ما حاضر بود.

ما از اینجا برنمی‌گردیم
 بخشی از کتاب زندگی شهید سید احسان میرسیار

روز شناسایی
میثم و احمد اسماعیلی، سلطان، محمود و یاسر از هم‌رزمان احسان میرسیار بودند. وقت شناسایی رسیده بود. ده روز قبل از عملیات بود. سرتیم شناسایی، احمد اسماعیلی بود. شناسایی تل ابورویل در سه مرحله انجام شد. میثم و احمد اسماعیلی اعضای ثابت شناسایی بودند. اما برای شناسایی هوبر، احسان، اسماعیلی، سلطان، محمود و یاسر طبق دو شب پشت سر هم رفتند. بعداً اسماعیلی، احسان، سلطان و یاسر به مقر نیروهای مردمی سوریه رفتند. فرماندهی نیروهای سوری را محمود در روستای قریحه به عهده داشت. احمد اسماعیلی شیوه حرکت را به نیروهای سوری توضیح می‌داد و احسان ترجمه می‌کرد. همه با یک اسم شناخته می‌شدند؛ یعنی هفت نفری که می‌رفتند شناسایی، اگر اسم انتخاب‌شده احسان بود، همه احسان بودند. در واقع رمزی بود که بین همدیگر تعریف کرده بودند. یعنی اگر از هم به هر دلیلی جدا ‌شدند باید می‌پرسند: «اسمت چیست؟» و طبق قرار قبلی اسمی را که انتخاب کرده بودند می‌گفتند. همه هم باید مسلح بودند و در حالت تک‌تیر اما اجازه تیراندازی نداشتند. نحوه حرکت این بود: احمد اسماعیلی جلو حرکت می‌کند، محمود پشت سرش، سید احسان پشت سر آن‌ها، و بعد پنج نفر سوری؛ یاسر هم پشت سر همه بود.

لحظه کمین
شب اول شناسایی، وقتی بچه‌ها وارد روستای هوبر شدند، صدای سگ‌ها بلند شد و مجبور شدند به سرعت از روستا خارج شوند. آن شب شناسایی به‌طور دقیق انجام نشد؛ سگ‌ها باعث شده بودند مسلحین داخل روستا هوشیار و حساس شوند. شب دوم، نیروها همان بودند، غیر از احسان و سلطان که جابه‌جا شدند. سلطان از احسان خواست جای او برود و او قبول کرد. احسان در مزرعه قریحه و مقر محمود طبق، در روستا ماند و با بچه‌های سوری‌زبان، عربی تمرین کرد. بچه‌های شناسایی این بار هم با فرماندهی اسماعیلی راه افتادند و از سمت دیگر روستا وارد شدند. دوربین دید در شب دست اسماعیلی بود. وقتی به پشت جاده آسفالته رسیدند (حدود دویست متر تا روستا باقی مانده بود)، پشت جاده موضع گرفتند. اسماعیلی حدود ده دقیقه با دوربین روستا را بررسی کرد. دو نفر زیر پتو نشسته و نگهبانی می‌دادند. یاسر به بچه‌های محمود گفت: «حواس‌تون باشه، ما می‌ریم توی روستا.» اسماعیلی، محمود و سلطان به روستا رفتند و نزدیک مدرسه، کمین گرفتند.

سنگی به تیراندازی کشید
برای اینکه مطمئن شوند کسی بالای تل هست، سنگی پرتاب کردند تا بدانند کالیبر سلاح بالای تل چه نوع سلاحی است. همان لحظه، تیراندازی شروع شد و حدود بیست دقیقه ادامه داشت. معلوم بود بچه‌ها را ندیده‌اند و کور تیراندازی می‌کنند. بچه‌ها مارپیچ دویدند سمت جاده آسفالته و از روستا خارج شدند. اسماعیلی پشت خاک‌ریز با سردار اسداللهی تماس گرفت. در شناسایی معلوم شده بود که چند نفر از مسلحین بیشتر در روستا نیستند. اسماعیلی می‌خواست از سردار کسب تکلیف کند برای حمله به روستا.

برگردید، امشب وقتش نیست!
سردار گفت: «برگردید، امشب وقتش نیست.» قبل از رسیدن بچه‌های شناسایی، سردار و نیروهای مقر فرماندهی با چند تویوتا به مزرعه رسیده بودند. در مسیر برگشت، بچه‌ها راه را گم کردند و اشتباهی داشتند سمت دشمن می‌رفتند. اسماعیلی به احسان از طریق بی‌سیم خبر داد. احسان تیر هوایی شلیک کرد. بچه‌ها وقتی تیر را دیدند، فهمیدند مسیر را برعکس می‌روند و برگشتند به مزرعه. احسان آن شب به بچه‌ها گفته بود: «جانم به لب رسید تا شما برگشتید...»
 ما از اینجا برنمی‌گردیم
ظهر بیست‌ویکم بهمن، برای بار آخر چهارنفری رفتند شناسایی. مسعود چرخی پشت فرمان نشست، چنگیزی کنارش، احسان و مهدی هم در صندلی عقب. مثل دفعات قبل، سمت مزرعه قریحه، مقر محمود و نیروهای وطنی سوری حرکت کردند. از آنجا پیاده به طرف جاده آسفالته و خط پدافندی رفتند. چنگیزی با دوربین منطقه را بررسی کرد، بعد احسان و مهدی توی دوربین منطقه را رصد کردند. عکس‌هایی که با پهباد گرفته شده بود را روی زمین پهن کردند و همه چیز را مرور کردند. تالش موسی و محمود آن‌ها را بدرقه کردند. یکی از بچه‌ها هم داشت فیلم می‌گرفت. انگار بغضی عجیب در گلوی‌شان نشسته بود. مهدی گفت: «ما دیگه از اینجا برنمی‌گردیم.» احسان با سر حرفش را تأیید کرد.