داستانهای کوتاه ویچر که در کتابها، سری بازیهای ویچر و سریال آن روایت شدهاند، جذابیتی دارند که فراتر از ماجراجوییهای اصلی گرالت میرود. این روایتهای کوتاه، دنیای ویچر را غنیتر کرده و لایههای داستانی عمیقی دارد. از مواجه با هیولاهای مختلف گرفته تا مواجه با سرنوشتهای تلخ مردمان در سرزمین ویچر، هر داستان کوتاه نگاهی تازه به پیچیدگیهای جهان ویچر میاندازد. داستان کوتاه «چیزی بیشتر» نوشته آندری ساپکوفسکی، آخرین داستان مجموعه شمشیر سرنوشت (Sword of Destiny) است. این داستان پس از سقوط سینترا رخ میدهد، جایی که گرالت در تلاش است تا سیری را پیدا کند.
نکته: داستانهای تعریف شده در این سری مطلب، خلاصهای از ماجراهای تعریف شده داخل کتاب بوده که به شکلی روان بازنویسی شده، اگرچه کاملا به منبع خود وفادار هستند.
در آغاز داستان، تاجری به نام یورگا را میبینیم که تنها در حالی که سعی دارد چرخ گاری خود را که در تختههای پوسیده یک پل گیر کرده، تعمیر کند. زیر پل، بستری خشک از رودخانه پر از گزنه و بقایای انسانی است و از همه بدتر، او صدای نزدیک شدن یک اسب را میشنود و به سرعت زیر پارچهای پنهان میشود به امید اینکه دیده نشود.
اسبسوار که از راه میرسد از حضور کسی در گاری آگاه است و اعلام میکند که قصد آسیب رساندن ندارد. پس از لحظاتی، یورگا تصمیم میگیرد که ریسک کند و از مخفیگاهش خارج شود. مشخص میشود که اسبسوار کسی نیست جز گرالت از ریویا. این دو درباره وضعیت دشوار تاجر صحبت میکنند. گرالت اشاره میکند که بیرون آوردن گاری برای دو نفر غیرممکن است و میپرسد که آیا یورگا تنها سفر میکرده است. یورگا اعتراف میکند که دو خدمتکار همراه او بودهاند، اما آنها فرار کردهاند و او را تنها گذاشتهاند.

گرالت پیشنهاد میکند که گاری را رها کنند و هرچه سریعتر از محل خطر دور شوند، اما یورگا حاضر نیست از دارایی ارزشمندش که معادل یک سال درآمد اوست، چشمپوشی کند. وقتی ویچر قصد ترک محل را دارد، یورگا از او تقاضای کمک میکند و قول میدهد که در ازای آن، هر چیزی که گرالت بخواهد به او بدهد. این همان قانون غافلگیری است که در دنیای ویچر، سرنوشت را درگیر ماجرا میکند.
گرالت آماده نبرد با خطری نامشخص میشود. در نهایت او پیروز میشود اما به شدت زخمی شده و از هوش میرود. خدمتکاران یورگا بازمیگردند و او را بر روی گاری قرار داده و به سوی خانهی تاجر در سودن حرکت میکنند. در طول مسیر، گرالت در حالت بیهوشی بین رویا و واقعیت سرگردان است. او از آخرین دیدارش با ینفر در جشن بلتن خواب میبیند.
پس از عبور از مرز ترموریا و ورود به سودن، گرالت از یورگا درخواست یکی از معجونهایش را میکند و دوباره به خواب میرود. او خواب اولین بازگشت خود به سینترا را میبیند، زمانی که برای مطالبهی سیری، فرزند غافلگیری دونی و پاوتا، آمده بود. او ابتدا تصور میکرد که فرزند یک پسر است، اما ملکه کالانته همه چیز را پیچیده کرده بود تا دختر را از دست ویچرها دور نگه دارد.

در حالی که گرالت همچنان زخمی و ناتوان است، زنی به نام ویسنا که جادوگر و درمانگر است، از او مراقبت میکند. این دیدار برای گرالت معنای خاصی دارد زیرا او سالها درباره مادرش که او را به دست ویچرها داده بود، فکر میکرد. اما حالا که او را میبیند، دیگر نیازی به پرسیدن سؤالهای گذشته حس نمیکند. ویسنا از او میخواهد استراحت کند و به آرامی ناپدید میشود، بدون اینکه پاسخی به پرسشهای پسرش بدهد.
پس از بهبودی نسبی، گرالت و یورگا درباره نبرد دوم سودن و احساسات مردم نسبت به جادوگران صحبت میکنند. هنگامی که یورگا درباره تعداد جادوگران کشتهشده صحبت میکند، گرالت نگران میشود. او برای بررسی نامهای حکشده بر یادمان قربانیان نبرد، به تپه سودن میرود. در حین خواندن نامها با زنی مرموز روبهرو میشود. مکالمهی آنها نشان میدهد که این زن، تجسم مرگ است. گرالت ابتدا از او میترسد، اما در نهایت آرامش مییابد و از سرنوشت خود آگاه میشود. زن از بردن او امتناع میکند و میگوید که فقط همراه کسانی است که تنها هستند.

سفر ادامه مییابد و در حالی که گرالت وضعیت بهتری دارد، هنوز بهبودی کامل نیافته است. او بیشتر مسیر را در حال استراحت سپری میکند. زمانی که به سودن میرسند، یورگا توضیح میدهد که احتمال تحقق قانون غافلگیری بسیار کم است؛ او و همسرش سالهاست که از سن فرزندآوری گذشتهاند. با این حال، آنها دو پسر قوی و باهوش دارند که شاید یکی از آنها بتواند ویچر شود. اما گرالت تأکید میکند که تمام کمکهای یورگا جبران شده و نیازی به پاداش دیگری نیست، اما یورگا اصرار دارد.
هنگامی که به رود یاروگا میرسند، گرالت در آخرین خواب خود، صحنهای از آشوب را در همان نقطه میبیند. سربازانی که از حمله نیلفگارد فرار میکنند، مانع از عبور دهقانان میشوند و فقط خودشان را سوار کشتی میکنند. در میان هرج و مرج، گرالت دندلاین را میبیند که با گاری پر از مرغ و غاز سرگردان مانده است. گرالت او را سوار بر اسب خود میکند و از او اخبار جدید میشنود:
سینترا سقوط کرده، خاندان سلطنتی نابود شده و احتمالاً سیری نیز مرده است. با این اطلاعات، گرالت تصمیم میگیرد که دیگر به سینترا نرود.

سرانجام، به خانه یورگا نزدیک میشوند. زلوطولیتکا، همسرش، از دیدن او خوشحال است، اما نگران است زیرا در غیاب او، دختری یتیم را به سرپرستی گرفته است. ناگهان، دختری با موهای بلوند خاکستری و چشمان سبز در میان کودکان ظاهر میشود. او کسی نیست جز سیری. گرالت و سیری یکدیگر را در آغوش میگیرند. سیری میگوید:
همانطور که پیشبینی کردند، گرالت! من سرنوشت تو هستم؟ بگو که سرنوشت تو هستم!
گرالت پاسخ میدهد:
تو چیزی بیش از سرنوشت من هستی، سیری. خیلی بیشتر.
بیشتر بخوانید:
- داستانهای کوتاه ویچر؛ چرا به گرالت قصاب بلاویکن میگویند؟
- داستانهای کوتاه ویچر؛ آشنایی با مدارس ویچرها (قسمت اول)
- داستانهای کوتاه ویچر؛ ماجرای اصل غافلگیری
- داستانهای کوتاه ویچر؛ دیو و دلبر
- داستانهای کوتاه ویچر؛ چگونه ویچر شویم؟