شناسهٔ خبر: 71713845 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: جام‌جم آنلاین | لینک خبر

شاعری که به فیثاغورث شبیه است

در فیلم سینمایی «همه صبح‌های جهان» به کارگردانی آلن کورنو که براساس رمانی از نویسنده مشهور فرانسوی پاکسال کینیار ساخته شده،حکایت زندگی موسیقیدانی روایت می‌شود که در اوج شهرت همسرش را از‌دست می‌دهدو با دو دخترش زندگی می‌کند که در طول داستان یکی از دخترانش با شاگرد پدر ازدواج می‌کند.

صاحب‌خبر -
 
شاگرد کم‌کم جذب زرق و برق دربار می‌شود و سال‌های زیادی ازعمرش رادر خدمت پادشاه می‌گذراند و برای درباریان ویولنسل می‌نوازد.پس ازمدت‌های طولانی دوباره نزداستاد برمی‌گردد واحساس می‌کند که عمرش راهدر داده است.شاگردواستاد حرف‌های تأمل‌برانگیزی با هم می‌زنند که شنیدنی است. به‌عنوان مثال استاد از شاگردش می‌پرسد تو چرا ویولنسل می‌زنی؟ شاگرد می‌گوید: چون می‌خواهم چیزی بگویم. استاد می‌گوید: خوب بگو این‌که ویولنسل نمی‌خواهد. شاگرد با تعجب می‌گوید: پس چرا ویولنسل می‌زنیم؟ استاد می‌گوید: برای چیزهایی که نمی‌توانیم بگوییم. من ازرفعت پرسیدم چرا شعرمی‌گویی؟ گفت: برای چیزهایی که نمی‌توانم بگویم. که اگر جواب دیگری می‌داد من هم نقد دیگری بر کتابش می‌نوشتم. شعر یک مقاله علمی نیست. یک کتاب کشف اسرار نیست و اصلا وظیفه شاعر نیست که به سؤالات مردم پاسخ بدهد. شاید شاعر می‌خواهد در ذهن ما سؤال ایجاد کند. شاید به خاطر همین است که در آرمان شهر افلاطون، جایی برای شاعران نیست. شاعران خدای کلمه‌اند و از آفریده‌های خود توقعات زیادی دارند. شاعران می‌گویند: وقتی کلمه نمی‌تواند خودش را توضیح بدهدچگونه می‌تواند مرا توضیح بدهد. گاهی کلمات در کاربرد عادی خود ناتوانند و به ما دروغ می‌گویند. از نظر من گاهی کلمات بین ما و حقیقت فاصله ایجاد می‌کنند و اگر بتوانیم کلمات را حذف کنیم بهتر می‌توانیم هم را درک کنیم. «زندگی در آمینیون» برای من نامفهوم است که اگر مفهوم بود هرگز نقدی بر آن نمی‌نوشتم. من بچه‌ها را دوست دارم، فیلسوف‌های بزرگ و دیوانه‌ها راهم دوست دارم چون شاعرانه و متفاوت حرف می‌زنند رازآلود و مبهم. شاعر قرار نیست ما را به‌جای مشخصی ببرد و یک معادله ریاضی را حل کند، شاعر ما را از کنار خیلی چیزها رد می‌کند و توجه ما را به جاهایی جلب می‌کند که هیچ دانشمندی نمی‌تواند: 
رازها ما را رها نمی‌کنند‌/ از سر ما دست برنمی‌دارند‌/ زیر دست و پا نمی‌میرند/ به سرم دست می‌کشم / زنی زنده می‌شود/ مادرم می‌میرد/ ذبیح می‌خندد/ رازها همین‌اند/ روح سنگین یک‌جنایتند/ خونی که دلمه بسته/ زخم باز یک خنجرند/ خیانتی که بین دو انگشت پنهان شده/ نفرینی که به خانه‌اش برگشته / رعشه‌ای که در انگشت‌ها زندگی می‌کند. 
بالاخره رازها کدامند؟ حتما می‌گویید خیانتی که بین دو انگشت پنهان شده یا خونی که دلمه بسته اما من می‌گویم اگر قرار باشد رازها را تعریف کرد که دیگر راز نیستند. اصلا چرا باید رازها را از پرده بیرون کشید. راز اگر راز نباشد که راز نیست.
رفعت چه می‌خواهد بگوید؟ خودش هم نمی‌داند. یا نمی‌تواند بگوید. که اگر می‌دانست یا می‌توانست می‌گفت و آن‌قدر بال‌بال نمی‌زد و به شعر رو‌نمی‌آورد:
می‌ترسم بیدار شوم/ ببینم همه‌چیز اشتباه بوده/ ببینم جای کلمه‌ها را نمی‌دانم/ و خودم نباشم این‌که نشسته است روی نیمکت چوبی/ و درخت انجیر نباشد می‌خواهم بپرسم کجایم ای دست‌های من‌/ ای طاعون کجایم... و دهانم را چرا پیدا نمی‌کنم شاید اصل «عدم قطعیت» است که موضوع مرگ مؤلف را در سال‌های اخیر پررنگ‌تر کرده و شاید لذت نفهمیدن از فهمیدن بیشتر است:
کلمه‌ها به من بی‌ربطند/ یکی بگوید من چه می‌گویم/ دستانم چرا کرخت است/ آسمان و ریسمان می‌بافم
   
من از یک می‌ترسم
رفعت علاقه خاصی به عددها دارد. این معلم ریاضی، آدم را یاد فیثاغورث می‌اندازد، مردی که دو جنبه مختلف شخصیتی داشت؛ یکی به‌عنوان فیلسوف و دیگری به‌عنوان ریاضیدان مطلق. شخصیت فیثاغورث در هر دو مورد بی‌اندازه مؤثر بود. وی معتقد بود «همه چیز عدد است» و استدلال می‌کرد جهان تحت حاکمیت اعداد قرار دارد. پیروان فیثاغورث ادعا می‌کردند که فاصله‌های میان خورشید، ماه و سیاره‌ها مطابق با فواصل میان نت‌های موسیقایی است و از همه مهم‌تر آنها می‌گویند اعداد حاکم بر شکل‌ها و حتی تصورات هستند. 
رفعت مثل فیثاغورث اعداد را به دید عرفانی نگاه می‌کند:
من از یک می‌ترسم/ این عدد همه‌چیز را از ما می‌داند
یا:
صورتم عوض شده/ ۱۱ مساوی ۲ شده/ روی گچ‌های مرده نوشته:/ یک به علاوه یک مساوی صفر/ و نمی‌دانی زندگی چند‌روز دیگر زنده است/ و مرگ کی می‌میرد
یا:
از یک چشم می‌زنم/ از ۳ حساب می‌برم/ از ۱۳ می‌گریزم‌/ مسیح را همین عدد به کشتن ‌ داد
من عدد پی‌ام/ زیپی با دنده‌های شکسته
شاعر کتاب زندگی در آمینیون گاهی به زبان محاوره شعر می‌گوید. اما کلمات را نمی‌شکند و زبان محاوره را با لهجه تهرانی اشتباه نمی‌گیرد.
می‌خواهم اشتباه کنم/ بیخودی بخندم/ گنده‌تر از خودم حرف بزنم/ به خاکی بزنم/ چپ کنم مثل کامیون/ به ساعت ۳ نرسم/ کتم گیر کند لای در مترو. 
در این شعر اتفاق زبانی خاصی نیفتاده چند جمله ساده محاوره کنار هم چیده شده و یک اتفاق شاعرانه را ترسیم می‌کند. رفعت برای شگفت‌زده کردن مخاطب شعرش، فضای شاعرانه ایجاد می‌کند و ابزارهایش ساده‌گویی و جزئی‌نگری است و اتفاقات تصویری که مثل دانه‌های تصویر پشت سر هم اتفاق می‌افتند. 
این تکه‌های تن من است/ خون سیاه من است که ریخته/ این چراغ خاموش/ دندان پیش من است/ من با کلمه‌ها شعر نگفتم تا بترسم/ از صدایم بالا نرفتم/ خواب بدی ندیدم/ به دست‌هایم التماس نکردم/ با دیوار حرف نزدم/ سرم را کشتم، مثل یحیی/ و این خون من است که شرّه می‌کند/ چاله را پر می‌کند/ و استکان مست شده 
و این شعر را که برای مرحوم بخشایشی سروده ببینید: 
اتاقت را به‌هم ریخته گذاشتی، رفتی‌/ و ملحفه دور پاهایت پیچید/ با خودت نگفتی مادرم چگونه پنجره‌ را ببندد؟‌/ از آخرین لکه پیراهنم را پاک کند/ زخم‌هایش را بدوزد؟/ نگفتی با کدام دست گودی سرت را روی بالشت صاف کند؟ 
   
من قهوه‌ای تلخم
رفعت از به کار بردن کلمات قلمبه‌سلمبه پرهیز می‌کند، دنبال کلمات شاعرانه نیست و فکر نمی‌کند که بعضی از کلمات را نمی‌شود در شعر آورد. 
در جایی می‌گوید: 
من شاعرم/ از دروغ‌ها خوشم می‌آید/ لبخند را دوست دارم در عکس‌ها 
یا:
و من بازیگری بودم در نقش خودم/ و زندگی قبلا اتفاق افتاده‌بود
هر کسی او را از نزدیک بشناسد، می‌داند که واقعیت همین است و این آدم دقیقا «خودش» است، یعنی خود خودش و از بس که خودش است شاعر شده و مرتب در کتاب شعرش دارد خودش را نشان می‌دهد. به جرات می‌توان گفت در تمامی اشعار این مجموعه یا از ضمیر اول شخص مفرد یا ازکلمه من استفاده شده است.
من قهوه‌ای تلخم؛ من با کلمه‌ها شعر نگفتم تا بترسم؛ من فقط یک مسیر بودم‌/ ریلی که قطاری از آن عبور می‌کرد؛ من زکریا بودم/ تنها بودم‌/ درختی لخت که پرنده‌ها را می‌ترساند و‌...
رفعت با این همه توضیح که راجع به خودش می‌دهد باز هم نمی‌تواند بگوید من کیستم‌. اگر چه گاهی آدم را به خودش نزدیک می‌کند مثلا وقتی می‌گوید: 
سیلی‌خور قیصر بودم/ با سمت راست صورتم‌/ و سمت دیگر را خدا برای خودش برداشته بود
ساده‌تر بگویم شاعر در همه کتاب می‌خواهد خودش را توضیح دهد اما یا نمی‌تواند یا کلمه‌ها کم می‌آورند. رفعت در صفحات بعدی باز هم از منی که خودش نیست، می‌گوید: 
من خودم نیستم‌/ دست‌هایم مال خودم نیست‌/ شکل‌۳۰‌سالگی زنی می‌خندم که مرده 
این من سردرگم و حیرانی در تمام این کتاب حضور دارد و شاعر نه می‌داند کیست و نه می‌داند دنبال چه می‌گردد. حالا اگر از من سؤال کنند این آقای قاسم رفعت‌حسینی کیست‌؟ می‌گویم نمی‌دانم و اگر بپرسند در این کتاب شعرش چه می‌خواهد بگوید‌؟ باز هم می‌گویم نمی‌دانم
و اگر بپرسند چطور از مطلبی که نمی‌فهمی لذت می‌بری؟ می‌گویم نمی‌دانم. چون ندانستن هم قشنگ است و هم لذت‌بخش. یکی از لذت‌هایی که در قدیم متداول بود لذت حل مسأله بود مثلا چیستان مطرح می‌کردند یا حل جدول کسی که یک جدول را کاملا حل می‌کند از دانسته‌هایش که منجر به حل مسأله شده لذت می‌برد. من می‌خواهم بگویم یک لذت دیگر وجود دارد و آن عدم حل مسأله یا«عدم درک مفهوم است». به نظر من دوران «حکم‌اندازی» در حال اتمام است. دوره قاطعانه حرف زدن گذشته. حالا باید با «عدم‌قطعیت» مواجه شد. حالا دیگر نویسنده عقل کل نیست که تکلیف همه چیز را معین کند و قطعنامه صادر کند و خواننده هم هورا بکشد و تمام و کمال قبول کند.