جوان آنلاین: عملیات رمضان در تاریخ ۲۳ تیر ۱۳۶۱، مصادف با ماه مبارک رمضان آغاز شده بود. رزمندگانی که در گرمای تابستان جنوب کشور به منطقه شلمچه و پاسگاه زید رفته بودند، باید علاوه بر موانع و نیروهای دشمن با گرمای طاقتفرسا نیز دستوپنجه نرم میکردند. شهید بهرامعلی اجلالی از شهدای عملیات رمضان است. او در هنگام شهادت ۲۱ سال داشت. به دلیل عدمالفتحی که در رمضان پیش آمد، پیکر بهرام مثل خیلی از شهدای این عملیات در منطقه دشمن ماند و سال ۱۳۷۷ زمانی که پنج سال از درگذشت مادر شهید میگذشت، پیکر بهرام تفحص و شناسایی شد. در گفتوگو با فوزیه اجلالی خواهر شهید بهرامعلی اجلالی از او خواستیم راوی خاطرات و بخشهایی از زندگی برادرش شود.
شرح زندگی برادر شهیدتان را از کجا شروع میکنید؟
برادرم متولد اول فروردین ۱۳۴۲ در روستای چملو گبین از توابع ماسوله بود. دوستدارم زندگی شهید را از یک خاطره که مادرم تعریف کرده است، شروع کنم. این خاطره مربوط به دوران تحصیلات بهرام میشود، ولی مادرم تا زمان شهادتش چیزی به ما نگفته بود. بعد از شهادت بهرام مادرم تعریف کرد: «در یکی از روزهای دوران سال آخرتحصیلی بهرام در دبیرستان، مدیر مدرسه از من خواست به مدرسه بروم. وقتی رفتم، مدیر رو به من کرد و گفت: «خانم! پرونده پسرتان را بگیرید و از این مدرسه ببرید.» مادرم، چون میدانست درس و انضباط برادر شهیدم بسیار خوب است از حرف مدیر تعجب کرد و گفت: «مشکل چیست؟ برای چه این حرف را میزنید!» مدیر مدرسه در پاسخ مادرم گفته بود که پسر شما یک خطای بسیار بزرگی کرده است اگر متوجه شوند، حتی من مدیر را از مدرسه بیرون میاندازند یا زندانیام میکنند. متوجه شدیم پسرتان اعلامیه همراه خودش به مدرسه آورده است.» «در آن زمان داشتن اعلامیههای انقلابی جرم بزرگی محسوب میشد. برای همین میخواستند برادرم را از مدرسه اخراج کنند، اما با دادن تعهد و اینکه این راز پیش هیچ کسی فاش نشود، اجازه دادند برادرم سال آخر تحصیلیاش را در همان مدرسه به اتمام
برساند.»
برادرم بعد از انقلاب به خاطر معافیت پزشکی، سربازی نرفته بود، اما خودش در همان سن ۱۸ سالگی داوطلبانه به جبهه اعزام شد. قبل از آن برادرم در انجمن اسلامی کرج فعالیت زیادی داشت. خیلی از همکلاسیها و دوستانش در جبهه به شهادت رسیدند. از دوستانش «حمید تقیزاده» مانده است که ایشان از جانبازان جنگ به شمار میآیند و همانطور که عرض کردم بیشتر دوستان برادرم در دفاعمقدس به شهادت رسیدهاند.
به عنوان یک خواهر، برادر شهیدتان را چطور انسانی شناختید؟
برادرم به حقالناس خیلی معتقد بود و از تظاهر و تجملات زیاد خوشش نمیآمد. بیشتر کارهایش را با موتوری که زیر پایش بود، انجام میداد. در یک روز زمستان که هوا بسیار سرد بود، خواهرهایم باید به مدرسه میرفتند که یکی از خواهرانم گفت بهرام هوا سرد است، پول بده سوار اتوبوس شویم و مسیر مدرسه را با اتوبوس برویم، اما دیدیم بهرام برگشت و از پلههای منزل بالا رفت، پول آورد و به خواهرهایم پول داد. خواهرم به بهرام گفت تو که در جیبت پول داشتی چرا تا خانه رفتی؟ بهرام در جواب خواهرم گفت: «پول در جیبم مال مردم است و این حقالناس است. نمیتوانستم به آن دست بزنم.»
بهرام جوانی بسیار مذهبی بود تا جایی که نماز شبش ترک نمیشد. آخرین باری که میخواست به جبهه برود همه ما را بغل کرد و بوسید و موقعی که پدرم را بغل کرد، ناگهان همگی متوجه جاری شدن اشک پدر شدیم. بهرام به شوخی گفت باباجان! شما پنج پسر دارید و باید با یکی از پسرهایت خمست را بدهید و آن خمس هم من هستم. واقعاً همینطور شد و او خمس برادرانش شد، این وداع هم آخرین دیدار خانواده با بهرام شد.
از فعالیتهای جهادی شهید چه خاطراتی دارید؟
برادرم خیلی متواضع بود. هیچگونه از فعالیتهایش را برای خانواده تعریف نمیکرد. برای همین ما از جزئیات فعالیتهای برادرم زیاد اطلاع نداشتیم. بعدها شنیدیم که در یک مأموریت، بهرام به همراه مرحوم آیتالله طالقانی به کردستان رفته بود. آن زمان خطه کردستان تازه شلوغ شده بود. ما، چون از طرف پدری کرد و از طرف مادری ترک هستیم، بهرام هم به کردی و هم به ترکی تسلط داشت، به هر حال بعد از آشوبهای خطه کردستان، آیتالله طالقانی به آنجا رفته بود تا مشکل را برطرف کند. برادر شهیدم هم همراه ایشان و چند پاسدار دیگر عازم شده بودند. بعد از ملاقاتهایی که صورت میگیرد، کوملهها نقشه میریزند که آیتالله طالقانی و همراهانش را به بهانه دعوت به شام به قتل برسانند. برادرم که به کردی تسلط داشت، متوجه گفتوگوی کوملهها با یکدیگر میشود و آیتالله طالقانی را باخبر میکند. همانجا آیتالله با سیاستی که داشت بچههای سپاه را به تهران باز میگرداند و بعدها کوملهها اعتراف میکنند که چنین نقشهای داشتند و میخواستند آیتالله طالقانی را ترور کنند.
برادرتان در چه بخشی از جبهههای دفاعمقدس فعالیت داشت؟
فعالیت برادرم بیشتر در جبهه جنوب و غرب بود. یکی از روزهایی که در جبهه جنوب بود گویا پشه مالاریا برادرم را نیش میزند و تب و لرز شدید میگیرد و مجبور میشود به منزل برگردد. آنقدر بهرام در اثر تب و لرزی که در بدن داشت، حالش بد میشود که نصف شب از هوش میرود و برادر بزرگم احمد مجبور میشود در همان حالت او را به دوش بگیرد و از پلههای منزل پایین بیاورد تا بتوانیم به بیمارستان منتقلش کنیم. بعد از گذشت دو روز حال بهرام کمی بهتر میشود و به محض بهتر شدن حالش میگوید که باید به جبهه برگردم. پدرم خیلی اصرار کرد، بگذار وضعیت جسمیات کمی بهتر شود، ولی بهرام برای رفتن عجله داشت و به جبهه بازگشت. برادرم خیلی کم به مرخصی میآمد و، چون در گردان خطشکن بود، زیاد اطلاعات به خانواده نمیداد. فقط میگفت ما اینجا کار خاصی نمیکنیم و راحت هستیم!
خبر شهادت بهرام را در چه وضعیتی دریافت کردید؟
ما مشهد رفته بودیم که بعد از برگشت از سفرمان دیدیم یک حجله برای فرزند شهید همسایهمان گذاشتهاند. عدهای هم دور حجله جمع شده بودند. مادرم بسیار پریشان احوال بود. ما فکر کردیم به خاطر دیدن حجله پسر همسایه است. در صورتی که مادرم گفت: «خواب دیدم بهرام با صورت خونین و با صدای بلند یا حسین (ع) میگوید.» بعد از گذشت دو روز از دیدن خواب مادرم، همرزمانش به منزل ما آمدند و اطلاع دادند که بهرام را در منطقه کوشک و در زیر آتش سنگین دشمن گم کردهاند. بعد از دادن این خبر، منزلمان خیلی شلوغ شد، مردم میآمدند و به ما دلداری میدادند. مدتی بعد هم رسماً علام کردند که بهرام جزو مفقودالاثرهاست. البته خیلی نگذشت که «داود سلمانی» از دوستان برادرم که بعدها خودش از شهدای دفاعمقدس شد به منزلمان آمد و به مادرم گفت: «مادرجان منتظر بهرام نباشید. من با چشم خودم دیدم که بهرام گلوله خورد و به شهادت رسید.»
بهرام در کدام عملیات به شهادت رسیده بود؟
برادرم در عملیات رمضان شهید شد. این عملیات در ۲۳ تیر ۱۳۶۱ با رمز عملیاتی یا مهدی (عج) در منطقه شلمچه، پاسگاه زید و شمال غربی خرمشهر و شرق بصره شروع شد که برادرم بهرامعلی اجلالی در تداوم این عملیات در هفتم مرداد ۱۳۶۱ در شمال پاسگاه زید (کوشک) به شهادت رسید. مادرم در مدت چشمانتظاری و فراق از دوری پیکر فرزندش در سال ۷۲ به رحمت خدا رفت. چند ماه قبل از فوت مادرم و در ایامی که بیمار بود، تعریف میکرد که بهرام به خوابش آمده و به او گفته است: «بیا با هم برویم. مادرم در خواب میگوید حالم خوب نیست چطوری بیایم؟ شهید در جواب میگوید حضرت فاطمه (س) شما را طلبیده است.»
بعد از گذشت ۱۶ سال از مفقودی و شهادت بهرام، پیکرش در ۱۸ شهریور ۱۳۷۷ شناسایی شد و برگشت. مثل خوابی که مادرم چند سال قبل دیده بود؛ جمجمهاش گلوله خورده و سوراخ شده بود. همراه آن جمجمه، پلاکی که روی آن لختهای خون خشک شده به شکل خیلی کمرنگی دیده میشد.
با آزمایشهایی که انجام دادند به پدرم گفتند این پیکر مربوط به شهید شماست. جسد مطهر برادرم در قطعه شهدای امامزاده محمد (ع) کرج دفن شد. پدرم نیز در سال ۸۸ به رحمت خدا رفت. بهرام در وصیتنامهاش برای مادرم نوشته بود: «مادرجان با اینکه خیلی دوستت دارم و در قلب من هستی، نمیخواهم در مراسمم برای من گریه کنی. به خواهرهایم هم توصیه میکنم در مراسم من گریه نکنید.»
در بخش دیگری از وصیتنامهاش گفته بود: «از نبودن من ناراحت نباشید، چراکه در بهترین جا قرار دارم و پیش خدا روزی میخورم. این راه را خودم انتخاب کردهام و هیچ عامل دیگری در کار نبوده است. اعتراضی به امر پروردگار نیست و خواهش میکنم به خاطر امر خدا به هیچکس مراجعه و اعتراض نکنید.»