به گزارش خبرنگار فرهنگی ایرنا امروز ۱۲ اسفند و نخستین روز از ماه مبارک رمضان مصادف است با سالروز شهادت ستار ابراهیمی هژیر؛ همان فرمانده ای که ایثار و رشادت هایش در هشت سال دفاع مقدس از زبان همسرش یعنی قدم خیر محمدی کنعان و به قلم بهناز ضرابی زاده تبدیل به کتابی ۲۶۳ صفحه ای به نام دختر شینا شد که تاکنون بیش از ۱۲۵ بار به چاپ رسیده است. نویسنده به خوبی توانسته است بخشی از ایثارگری های رزمندگان و صبر و تحمل خانواده های آنان را در قالب رمان در مقابل دیدگان خواننده قرار دهد؛ به گونه ای که رهبر معظم انقلاب با خواندن این کتاب تقریظی بر آن نوشتند و بر این بانوی صبور و با ایمان و همسر مجاهد و فداکارش درود فرستادند.
این تقریظ که در ششمین پاسداشت ادبیّات جهاد و مقاومت در بهمن سال ۹۵ در حسینیه امام خمینی (ره) همدان رونمایی شد، به این شرح است «رحمت خدا بر این بانوی صبور و باایمان؛ و بر آن جوان مجاهد و مخلص و فداکاری که این رنج های توانفرسای همسر محبوبش نتوانست او را از ادامه جهاد دشوارش باز دارد. جا دارد از فرزندان این دو انسان والا نیز قدردانی شود».
کتاب «دختر شینا» به زندگی عاشقانه سردار شهید ستار ابراهیمی می پردازد که در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید. همسر این شهید، شوهر قهرمان خود را در سن ۲۴ سالگی از دست داد و به دلیل عشقی که به او داشت، دیگر ازدواج نکرد. به این ترتیب قدمخیر محمدی، پنج فرزند خود را به تنهایی بزرگ کرد. این کتاب نوشته بهناز ضرابیزاده است که در حوزه خاطرهنویسی به روند ایستادگی و پایداری زنی تنها پرداخته است.
خانم ضرابی زاده در مقدمه این کتاب به گونه ای قلم زده است که گویی دست خواننده را می گیرد تا به انتهای کتاب برساند. یعنی در لابلای داستان که از دوران کودکی قدم خیر آغاز می شود و تا زمان شهادت همسرش با یک غمنامه به پایان می رسد، به مسائلی همچون مستاجری و خانه به دوشی از این شهر به آن شهر اشاره می کند؛ از مشکلات انجام کارهای خانه با چند بچه کوچک و قد و نیم قد می گوید؛ از ایستادن در صف خرید نفت تا پارو کردن برف های پشت بام خانه در سرمای ۴۲ درجه زیر صفر و بی تابی و مریضی فرزندان و مراقبت از آنان در زیر موشکباران های زمان جنگ می پردازد.
اما چرا دختر شینا؟ نام مادر این زن صبور، شیرین جان بود و خدیجه یعنی نخستین دختر شهید ابراهیمی که هنوز نمی توانست به خوبی کلمات را بیان کند، به جای شیرین جان، پشت سر هم می گفت شینا شینا و همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه فامیل به شیرین جان بگویند شینا.
در ابتدا به کودکی دختر شینا اشاره می کنیم: ۹ ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم. روزهای اول برایم خیلی سخت بود اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم. بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسر عمویش که بقالی داشت. بعد از سلام و احوالپرسی گفت «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال ۹ ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.» پسر عموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابلای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر، درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند. از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان؟» صفحه ۱۹
خانه به دوشی این خانواده هم یکی از مشکلاتی است که در چندین جای کتاب به آن اشاره شده است: آخر تابستان، ساخت خانه تمام شد. خانه کوچکی بود. یک اتاق و یک آشپزخانه داشت؛ همین. دستشویی هم گوشه حیاط بود. صمد یک انبار کوچک هم کنار دستشویی ساخته بود، برای هیزم و زغال و کرسی و خرت و پرت های خانه. خواهرها و برادرها کمک کردند اسباب و اثاثیه مختصری را که داشتیم آوردیم خانه خودمان. از همه بیشتر شیرین جان کار می کرد و حظ خانه مان را می بُرد. چقدر برای آن خانه شادی می کردیم. انگار قصر ساخته بودیم. به نظرم از همه خانه هایی که تا به حال دیده بودم، قشنگتر، دلبازتر و با صفاتر بود. وسایل را که چیدیم، خانه شد مثل ماه. از فردا دوباره صمد رفت دنبال کار. یک روز به رزن می رفت و روز دیگر به همدان. عاقبت هم مجبور شد دوباره به تهران برود. صفحه ۷۷
داستان عروسی یکی از فامیل های دختر شینا که همزمان شده بود با تشییع حجت قنبری یکی از هم روستایی هایشان که در تظاهرات همدان شهید شده بود، بزرگترها را به یاد روزهای اول انقلاب می اندازد: مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچه ها. صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره کرده بود و شعار می داد «مرگ بر شاه» مردها افتادند جلو و زن ها پشت سرشان. اول مردها مرگ بر شاه می گفتند و بعد هم زن ها. هیچکس توی خانه نمانده بود. صفحه ۷۹
قدم خیر درباره خاطرات همسرش از ۱۲ بهمن هم گفت: یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقاب ها را توی سفره می چیدم. صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود گوشش. قابلمه غذا را آوردم. گفتم «آن را ولش کن بیا شام بخوریم؛ خیلی گرسنه ام.» نیامد. نشستم و نگاهش کردم. دیدم یک دفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید. بعد رفت سراغ خدیجه. او را از توی گهواره برداشت. بغلش کرد و بوسید و روی یک دست بلندش کرد. به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم «صمد! چه خبر شده؟ بچه را چه کار داری؟ این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چله گی داره. دیوانه اش می کنی!» می خندید و می چرخید و می گفت «خدایا شکرت. خدایا شکرت!» خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانه هایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت «قدم! امام دارد می آید. امام دارد می آید. الهی قربان تو بچه ات بروم که این قدر خوش قدمید.» بعد کتش را از روی جالباسی برداشت. ماتم برده بود. گفتم «کجا؟» گفت «می روم بچه ها را خبر کنم. امام دارد می آید!» صفحه ۸۴

یکی از مشکلات زمان جنگ، مساله منافقین و کشتن انسان های بی گناه بود که طبق آمار درحدود ۲۳ هزار نفر به دست منافقین به شهادت رسیدند. در این کتاب نیز قدم خیر داستان زخمی شدن همسرش را اینگونه بیان می کند: تیمور(برادر صمد) داشت ریزریز جریان و اتفاقاتی را که افتاده بود برای پدرش تعریف می کرد و ما هم می شنیدیم که دیروز صمد و یکی از همکارانش چند تا منافق را دستگر می کنند. یکی از منافق ها زن بوده، صمد و دوستش به خاطر حفظ شئونات اسلامی، زن را بازرسی بدنی نمی کنند و از می گویند «راستش را بگو اسلحه داری؟» زن قسم می خورد اسلحه همراهم نیست. صمد و همکارش هم آن ها را سوار ماشین می کنند تا به دادگاه ببرند. بین راه، زن یک دفعه ضامن نارنجکش را می کشد و می اندازد وسط ماشین. آقای مسگریان، دوست صمد، در دم شهید اما صمد زخمی می شود. صفحه ۱۰۵
فامیل و دوست و آشنا که خبردار شدند به روستا رفته ایم، برای احوالپرسی و عیادت صمد به خانه حاج آقایم می آمدند. اولین باری بود که توی قایش بودم و نگران رفتن صمد نبودم. صمد یک جا خوابیده بود و دیگر این طرف و آن طرف نمی رفت. هر روز پانسمانش را عوض می کردم. داروهایش را سر ساعت می دادم. کار، برعکس شده بود. حالا من دوست داشتم سر بزنم، اما صمد بهانه می گرفت و می گفت «قدم! کجایی بیا بنشین پیشم. بیا با من حرف بزن. حصوله ام سر رفت.» بعد از چند سالی که از ازدواجمان می گذشت، این اولین باری بود که بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی می نشستیم و با هم حرف می زدیم. صفحه ۱۰۹
شاید تفکرات و عقایدی که رزمندگان دوران هشت سال دفاع مقدس داشتند، برای بسیاری از افراد به ویژه جوانان باورکردنی نباشد ولی گفت و گوی دختر شینا با همسرش در این زمینه خواندنی است: گفتم «نزدیک عید است. می خواهم برای بچه ها لباس نو بخرم.» یک دفعه دیدم رنگ از صورتش پرید. لب هایش سفید شد. گفت «چی! لباس عید؟» من بیشتر از او تعجب کرده بودم. گفتم «حرف بدی زدم؟» گفت «یعنی من دست بچه هایم را بگیرم و ببرم لباس نو بخرم! آن وقت جواب بچه های شهدا را چی بدهم. یعنی از روی بچه های شهدا خجالت نمی کشم؟!» گفتم «حالا مگر بچه های شهدا ایستاده اند سر خیابان ما را ببینند! تازه ببینند. آن ها که نمی فهمند ما کجا می رویم.»
نشست وسط اتاق و گفت «ای داد بی داد. تو که نیستی ببینی هر روز چه دسته گل هایی جلوی چشم ما پرپر می شوند. خیلی هایشان زن و بچه دارند. چه کسی این شب عیدی برای آن ها لباس نو می خرد؟» نشستم روبرویش و با لج گفتم «اصلا من غلط کردم. بچه های من لباس عید نمی خواهند.» گفت «ناراحت شدی!» گفتم «خیلی! تو که نیستی زندگی مرا ببینی، کِی بالای سر من و بچه هایم بودی؟ ما هم به خدا دست کمی از بچه های شهدا نداریم.» عصبانی شد. گفت «این حرف را نزن. همه ما هر کاری می کنیم، وظیفه مان است. تکلیف است. باید انجام بدهیم؛ بدون این که منتی سر کسی بگذاریم. ما از امروز تا هر وقت که جنگ هست عید نداریم. ما همدرد خانواده شهداییم.» صفحه ۱۴۳
اگرچه مشکلات قدم خیر در ۹ سال زندگی با شهید ابراهیمی بسیار بود ولی در جایی از کتاب می گوید که به این زندگی عادت کرده و تمام دلخوشی اش این بود که صمد هست و سالم است و همین برایش کافی بود. البته زمانی هم که صمد برای مرخصی یا در مان به همدان می آمد، بیکار نمی نشست و به مساجد و مدارس می رفت و به بیان وضعیت جبهه ها برای مردم و دانش آموزان می پرداخت.
یک بار که این فرمانده دفاع مقدس زخمی شده بود و در همدان به استراحت می پرداخت، دکتر سه ماه استراحت برای او نوشته بود ولی پس از ۲۰ روز دلش آرام و قرار نداشت و دوباره عازم جبهه شد. با این حال یک بار به قدم خیر گفته بود «جنگ که تمام بشود، یک ماشین می خرم و دور دنیا می گردانمت. با هم می رویم از این شهر به آن شهر» و یک بار هم همسر و فرزندان خود را به پادگان ابوذر در سر پل ذهاب برده بود تا فرزندانش ببینند که رزمندگان چگونه با دشمن بعثی می جنگند.
دختر شینا درباره آخرین ماه های زندگی مشترک خود اینگونه تعریف می کند: سال ۱۳۶۵ سال سختی بود. در ۲۴ سالگی، مادر پنج تا بچه قد و نیم قد بودم. دستتنها از پس همه کارهایم برنمی آمدم. اوضاع جنگ به جاهای بحرانی رسیده بود. صمد درگیر جنگ و عملیات های پی در پی بود. خدیجه به کلاس دوم می رفت. معصومه کلاس اولی بود. به خاطر درس و مدرسه بچه ها کمتر می توانستم به قایش بروم. پدرم به خاطر مریضی شینا دیگر نمی توانست به ما سر بزند. خواهرهایم سخت سرگرم زندگی خودشان و مشکلات بودند. اغلب وقت ها صبح که از خواب بیدار می شدم تا ساعت ۱۰، ۱۱ شب سر پا بودم. به همین خاطر کم حوصله، کم طاقت و همیشه خسته بودم. دی ماه آن سال عملیات کربلای ۴ شروع شد. از برادرهایم شنیده بودم صمد در این عملیات شرکت دارد و فرماندهی می کند. برای هیچ عملیاتی اینقدر بی تاب نبودم و دل شوره نداشتم. از صبح که از خواب بیدار می شدم، بی هدف از این اتاق به آن اتاق می رفتم. گاهی ساعت ها تسبیح به دست روی سجاده به دعا می نشستم. رادیو هم از صبح تا شب روی طاقچه اتاق روشن بود و اخبار عملیات را گزارش می کرد. صفحه ۲۱۳
داستان صمد و ستار هم تا صفحه ۲۲۶ یک معمایی برای خواننده است که نویسنده به نقل از دختر شینا اینگونه رمزگشایی می کند: قرآن را برداشت و بوسید. گفت «این دستور دین است. آدم مسلمان زنده باید وصیتش را بنویسد. همه چیز را برایتان تمام و کمال نوشته ام. نمی خواهم بعد از من حق و حقوقتان از بین برود. مال و اموالی ندارم اما همین مختصر هم نصف، مال توست و نصف مال بچه ها. وصیت کرده ام همین جا (همدان) خاکم کنید. بعد از من هم بمانید همدان؛ برای بچه ها بهتر است. اگر بعد از من جسد ستار (برادر صمد) پیدا شد، او را کنار خودم خاک کنید.» بغض کردم و گفتم «خدا آن روز را نیاورد. الهی من زودتر از تو بمیرم.» خندید و گفت «در ضمن باید تمرین کنی از این به بعد به من بگویی ستار، حاج ستار. بعد از شهادتم هیچ کس مرا به اسم صمد نمی شناسد. تمرین کن! خودت اذیت می شوی ها!»
اسم شناسنامه ای صمد، ستار بود و ستار، برادرش، صمد اما همه برعکس صدایشان می زدند. صمد می گفت «اگر کسی توی جبهه یا محل کار صدایم بزند صمد، فکر می کنم یا اشتباه گرفته یا با برادرم کار دارد.» می خندید و به شوخی می گفت «این بابای ما هم چه کارها می کند.» صفحه ۲۲۶
اما آخرین روایت را از زبان همسر شهید هنگام تشییع بخوانید: راننده، آمبولانس را گم کرد. لحظه آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. می خواستم بعد از ۹ سال، حرف های دلم را بزنم. می خواستم دلتنگی هایم را برایش بگویم. بگویم چه شب ها و چه روزها از دوری اش اشک ریختم. می خواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم. به باغ بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم «می خواهم حرف های آخرم را به او بگویم.» چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دست های مردم به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند می بردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم «بچه هایم را بیاورید. این ها از فردا بهانه می گیرند و بابایشان را از من می خواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمی گردد.»
صدای گریه و ناله، باغ بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود. جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این قدر بی تاب بودم، یک دفعه آرام شدم. یاد حرف پدر شوهرم افتادم که گفت «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند.» صفحه ۲۴۷
نویسنده کتاب همانگونه که پایانی غم انگیز برای خواننده رقم می زند، در ابتدای کتاب هم به موضوعی غمناک اشاره می کند: قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی. اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم اما وقتی آن اتفاق افتاد، همه چیز به هم ریخت. تا شنیدم، سراسیمه آمدم سراغت اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آبمیوه. حالا کِی بود؟ دهم دی ماه ۱۳۸۸. دیدم افتاده ای روی تخت؛ با چشمانی باز. نگاهم می کردی و مرا نمی شناختی. باورم نمی شد؛ گفتم «دورت بگردم، قدم خیر! منم، ضرابی زاده... نه نمی خواهم کسی جز قدم خیر حرف بزند. قد جان! این طوری قبول نیست. باید قصه زندگی ات را تمام کنی. همه چیز را درباره حاجی گفتی. حالا که نوبت قصه صبوری و شجاعت و حوصله و فداکاری های خودت رسیده، این طور مریض شده ای و سکوت کرده ای. چرا من را نمی شناسی؟! بلند شو، این قصه باید گفته شود. بلند شو. صفحه ۱۱