شناسهٔ خبر: 71629321 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: جام‌جم آنلاین | لینک خبر

افتخاری از کهگیلویه و بویر احمد؛

ابوالقاسم ۱۲ ساله مایه مباهات دو ایل ترک و لر

سخن از نوجوان ۱۲ ساله‌ای است که با دست بردن در شناسنامه خود مایه مباهات دو ایل ترک و لر شد.

صاحب‌خبر -

به گزارش جام‌جم‌آنلاین از فارس، استان کهگیلویه و بویراحمد در ۸ سال دفاع مقدس دو رکورد بزرگ از خود بر جای گذاشت اول اینکه استان نسبت به جمعیت و وسعت خود رتبه اول اعزام به جبهه را از آن خود کرد به طوری که طبق آمار‌ها از هر ۵ نفر کهگیلویه و بویراحمدی یک نفر آن‌ها رزمنده شدند‌.

البته از همه مهمتر هیچ خانواده کهگیلویه و بویراحمدی نیست که شهید یا جانباز نداده باشد، اما دومین رکورد استان کهگیلویه و بویراحمد در ۸ سال دفاع مقدس مربوط به تعداد شهدای این استان است که باز هم نسبت به جمعیت یعنی زمانی که ۳۰۰ هزار نفر بیشتر جمعیت نداشت حدود ۲۰۰۰ نفر شهید تقدیم کرد و از این حیث هم روی سکو قرار گرفت.

داستان امروز این رشادت‌ها در مورد کوچک‌ترین رزمنده و شهید استان کهگیلویه و بویراحمد یعنی شهید ابوالقاسم علیپور است که روایت جالبی از نحوه جبهه رفتن او و شهادتش را از زبان مادر این شهید والا مقام می‌شنویم.

مادر مکرم شهید می‌گوید؛ ابوالقاسم عشایرزاده‌ای بود از ایل مردانگی که در عین خردسالی همتی مردانه و بزرگ داشت.
ابوالقاسم در سال ۱۳۵۴ در روستای قلات شهرستان بویراحمد دیده به جهان گشود و او را به عنوان کوچکترین رزمنده استان کهگیلویه و بویراحمد می‌شناسیم با ۱۲ سال و ۸ ماه سن که به جبهه رفت و به شهادت رسید.

وقتی همدلی از همزبانی بهتر است

مادر والامقام شهید توضیح می‌دهد که اوایل دهه ۴۰ با شوهرم عین الله آشنا شدم با وجود اینکه قرابت فامیلی و زبانی با شوهر نداشتم، اما با هم ازدواج کردیم من بویراحمدی از جنس عشایر لر و شوهرم ترک قشقایی بود.

ییلاقمان را در سکونتگاه سردسیری قلات گرمسیر قشلاقمان را در بخش کوپن رستم استان فارس می‌گذراندیم شاید این سوال برای شما پیش بیاید که من و شوهرم چگونه با هم آشنا شدیم و همدیگر را انتخاب کردیم.

سال ۴۲ سرآغاز یک داستان زیبا

در بین عشایر رسم بر این نبود که دختر و پسر همدیگر را انتخاب کنند شاید انتخاب اولیه را بزرگتر‌ها داشتند باعث ازدواج ما دو نفر کوچ همزمان ما همجواری و همسایگی‌مان بود هر چند زبان ما متفاوت بود، ولی رسم و رسومات زندگی و اشتراک فرهنگی متشابهی داشتیم.

گذران زندگی مان بر پایه دامداری و اندکی هم کشاورزی بود به دلیل حاکمیت ارباب رعیتی مقداری زیادی از درآمدمان را به کدخدای محل باید می‌دادیم به اجبار از ما می‌گرفتند بنابراین با فقر و تنگدستی فراوانی روبرو می‌شدیم در نتیجه مجبور می‌شدیم قوت سالانه خودمان را از شهرستان سپیدان که نزدیک‌ترین مرکز خرید به سکونتگاه ییلاقی بود تهیه کنیم.

خانواده من و شوهرم از لحاظ بنیه مالی ضعیف و مثل هم بودیم در سال ۱۳۴۲ بر اساس توان مالی در حد انتظار جهیزه‌ای ساده مثل گلیم جاجیم و ظرف تهیه کردیم و طبق رسم عشایر جشن مختصری در سیاه چادر گرفتیم.

سیاه چادری که مایه افتخار ابدی دو ایل شد

خوشحال از زندگی بودیم تعداد ۹ فرزند ثمره زندگی مشترکمان بود همه ۹ نفر در چادر متولد شدند به جز دو نفر از دخترانم که بعد از چند ماهگی به دلایل نامعلومی فوت شدند بقیه سالم به دنیا آمدند و بزرگ شدند.

ابوالقاسم چهارمین فرزند من وقتی متولد شد عین الله پدرش برای کاری به استان فارس رفته بود و تا مدت‌ها به خانه نیامد در بین عشایر لر رایج بود که بعد از تولد نوزاد گوسفندی را به عنوان بلاگردان قربانی کنند و بین همسایه‌ها تقسیم می‌کردند، اما چون هنگام تولد ابوالقاسم پدرش خانه نبود برادر شوهرم به یمن قدم فرزندم گوسفندی نذر کرد ماه‌ها گذشت تا اینکه عین الله به خانه برگشت سختی‌های زیادی در نبود او تحمل کردم وقتی به خانه آمد گوسفند دیگری را به میمنت تولد ابوالقاسم قربانی کرد.

ابوالقاسم مانند سه فرزند قبلیم در سیاه چادر به دنیا آمد پینه‌های دست‌های من و عین الله خیلی مطالب ناگفته در خودشان دارند.

ابوالقاسم ۱۲ ساله قرار نبود به جبهه برود فصل کوچ سردسیری ما رسیده بود قرار شد در گرمسیر بماند و درس بخواند تا بعد از امتحانات پایان سال به ییلاق برویم اندک پولی که داشتیم برای خرج مخارجش در اختیار گذاشتیم غافل از اینکه پسر کوچکمان فکر‌های دیگری در سر دارد.

دستکاری شناسنامه آغاز راه شهادت

طبق برنامه‌ریزی که از قبل داشت شناسنامه را از صندوقچه برداشته بود تا بعداً به نقشه اصلیش جامه عمل بپوشاند.
با دستکاری در تاریخ تولد شناسنامه‌اش محدودیت اعزام خودش به جبهه را از سر راه برداشته بود تا بتواند به جبهه برود.

ما هم به خیال اینکه در منطقه قشلاق مشغول درس خواندن است خیالمان راحت بود البته در این مدت نامه‌هایی از جبهه برای ما فرستاده بود که هیچ کدام از نامه‌ها را به ما نشان نداده بودند.

داستان فراق ۱۱ ساله و اشک‌های یک مادر

مادر شهید می‌گوید؛ سال ۶۷ همراه تعدادی از بچه‌های عشایر منطقه کوپن از شهرستان نورآباد ممسنی استان فارس به جبهه رفته بود وقتی که رفت اولین و آخرین باری بود که می‌رفت و دیگر برنگشت.

۱۱ سال چشم انتظاری بعد از رفتنش به امید اینکه روزی برگردد وقتی اسرا آزاد می‌شدند هلهله‌ای در وجودم بود که پسرم همراه آن‌ها برمی‌گردد.

احوال من شده بود مثل همان روزی که انتظار تولدش را می‌کشیدم استرس‌های شبانه روزی ناشی از امید و انتظار حسابی عرصه بر زندگی من تنگ کرده بود.

تا اینکه بعد از ۱۱ سال پیکر کوچکش را برگرداندند ابوالقاسم اول فروردین به جبهه رفته بود در صورتی که ما مرداد ماه متوجه رفتنش شدیم.

وقتی هم که متوجه شدیم گریه و زاری زیادی راه انداختیم به طوری که همسایه‌ها برای دلداری ما جمع می‌شدند پسر شهیدم در عملیات بیت المقدس ۷ و در شلمچه به شهادت رسید.

بعد از گذشت ۱۱ سال چشم انتظاری یک روز صبح وقتی قصد داشتیم همراه با سایر اعضای خانواده به منظور جمع آوری بوته‌های عدس به صحرا برویم خبر آوردند قرار است فردای همان روز از طرف بنیاد شهید به خانه ما بیایند.

البته شب قبل ابوالقاسم را به خواب دیده بودم که آن طرفم ایستاده از او پرسیدم تا حالا کجا بودی پاسخ داد جایی در همین نزدیکی‌ها، ولی شما متوجه نمی‌شدید و نمی‌دیدید.

پیکر پاکش در تاریخ ۲۴ اسفند ماه ۸۱ در گلزار شهدای یاسوج به خاک سپرده شد.