یکصد و پنجمین دربی پایتخت در شرایطی روز نهم اسفندماه ۱۴۰۳ برگزار میشد که پرسپولیس جرو تیمهای صدر محسوب میشود و استقلال در ردههای میانی جدول است و هیچ امیدی به قهرمانی ندارد. با همه اینها دربی وضعیتی متفاوت دارد و وضعیت تیمها در جدول توجیهکننده برد یا باخت نه برای خود بازیکنان و نه برای تماشاگران است چراکه فقط بُرد میخواهند. در چنین شرایطی پژوهشگر ایرنا با حضور در جمع تماشاگران روی سکوهای ورزشگاه آزادی این بازی حساس را حاشیهنگاری کرده است. در ادامه متن گزارش را میخوانیم:
مسیر آزادی؛ جایی که هیجان آغاز میشود
سالها بود که به ورزشگاه نرفته بودم. همیشه فکر میکردم آن هیجان نوجوانی و آن تبوتاب فوتبال دیگر در من فروکش کرده است اما اینبار، چیزی درونم مرا به سمت ورزشگاه کشاند، انگار صدایی از گذشته، از روزهای پرشور جوانی مرا صدا میزد. به همین علت هم بود تصمیم گرفتم برای حاشیهنگاری دربی پایتخت، راهی ورزشگاه آزادی شوم.
ساعت ۲ بعدازظهر از سازمان خبرگزاری بیرون زدم. خیابانهای اطراف ورزشگاه قاعدتاً قفل میشدند، پس بهترین راه، مترو بود؛ جایی که میتوانستم حالوهوای هواداران را از نزدیک لمس کنم. همین که سوار مترو شدم، انگار وارد دنیای دیگری شدم. نوجوانان و جوانانی که با لباسهای آبی و قرمز، پرچمهایی در دست و شوری در چشمانشان، راهی آزادی بودند. صدایشان در واگنهای مترو میپیچید، کلکلهایشان رنگ هیجان داشت و گاهبهگاه یکی از آنها شعار میداد و بقیه همراهیاش میکردند. برخی از آنها بلیط نداشتند اما با اطمینانی عجیب میگفتند: «یه جوری میریم داخل»!
ایستگاه صادقیه نقطه عطف ماجرا بود. در این ایستگاه، انگار ۲ موج بزرگ قرمز و آبی به هم برخورد کردند. شعارها و کریخوانیها اوج گرفت، صدای بوقها بالا رفت اما در تمام این شور و هیجان، لبخندها و شوخیهای دوستانه برقرار بود.
بازاری از احساسات و انتظار
با رسیدن به ایستگاه ورزشگاه آزادی، ناگهان سیلی از هواداران از قطار بیرون ریختند. ورزشگاه در افق دیده میشد و اطراف ایستگاه، بازار مکارهای از فروشندگان دورهگرد، موتورسواران و هوادارانی که به دنبال بلیط بودند، برپا شده بود. موتورسوارها فریاد میزدند: «ورزشگاه، ورزشگاه» و کرایهها از ۵۰ هزار تا ۱۵۰ هزار تومان متفاوت بود.
با ۱۰۰ هزار تومان موتوری کرایه کردم تا مرا به ورودی غربی ببرد. به درب غربی که رسیدم صف طولانی دختران و زنانی را مشاهده کردم که در حال ورود به ورزشگاه بودند و چه اتفاق خوبی...
در میان این ازدحام، تصویری توجهم را جلب کرد؛ پیرزنی حدود ۷۰ ساله، آرام و مصمم به سمت ورزشگاه میرفت. جلو آمد و پرسید: «بلیط اضافی نداری؟» لحظهای مکث کردم. این عشق به فوتبال، این شیفتگی، مرز سنی نداشت.
پشت دربهای بسته اضطراب و هیاهو
نزدیک گیت ورودی، صفهای طولانی شکل گرفته بود. اولین مرحله، کنترل بلیط بود. بلیطم را نشان دادم و وقتی کارت خبرنگاریام را بیرون آوردم، بدون بازرسی وسایلم، راهم را باز کردند اما در مرحله بعد، دربهای بسته و ازدحامی دیگر انتظارمان را میکشید. این دربهای بسته همه را عصبانی کرده بود، فریادها بالا گرفت: «در رو باز کنید!» کسانی که بلیط داشتند، عصبی شده بودند و آنهایی که نداشتند، امیدوار بودند در این شلوغی جایی برای خود پیدا کنند.
پس از حدود ۱۵ دقیقه انتظار در میان نردههای آهنی که کمخطر هم نبودند و ممکن بود بر اثر فشار جمعیت اتفاق ناگواری رخ دهد، دربها یکییکی باز شدند. دوباره کارت خبرنگاریام را نشان دادم و اینبار، بدون دردسر داخل رفتم. پشت سرم، برخی تلاش میکردند با ادعای «ما هم خبرنگاریم!» راهی به داخل باز کنند.
ورود به ورزشگاه؛ انفجار صداها و رنگها
ورود به ورزشگاه آزادی، همیشه حس خاصی دارد. از تونل ورودی که عبور کردم، ناگهان حجم عظیمی از صداها به سمتم هجوم آورد. فریادها، طبلها، بوقها، شعارها، همه درهم تنیده بودند و فضایی ساختند که به سختی میتوان آن را توصیف کرد. حالا یک ساعت مانده به شروع بازی.
زمین سبز آزادی در مقابل چشمانم گسترده شده بود و بازیکنان ۲ تیم در حال گرم کردن بودند. سکوها کمکم پُر میشد و هر گوشهای از استادیوم، سرشار از هیاهو بود. تماشاگران، بیوقفه تیمهای محبوبشان را تشویق میکردند. در نگاهشان، انگیزه و شوری بینظیر موج میزد، چیزی که تنها در فوتبال میتوان دید. سرمایههای اجتماعی بزرگی که اگر قدرشان را بدانیم، میتوانند بیش از یک رقابت فوتبالی، انرژیبخش یک جامعه باشند.
سکوها پُر شده بود. سکوی آبی و قرمز هر کدام در دنیای خود غرق بودند، پرچمهای بزرگی که ۲ سکو و طرفدارانشان را در چنبره خودشان گرفته بودند.
چیزی تا شروع بازی نمانده بود. در میان جمعیت، گروهی با ساز و دهل محلی مشغول نواختن بودند، عدهای لباسهای رنگارنگ پوشیده و در حال پایکوبی بودند. کنارم چند نفر که لهجه جنوبی داشتند، نشسته بودند؛ از آنها درباره جو ورزشگاه پرسیدم. «حسام» با لبخند گفت: «هوا سرده اما عشق تیممون ما رو کشونده اینجا». هرچند ورود به ورزشگاه کمی دشوار بود، بهخصوص با سختگیریهایی که برای چککردن بلیطها انجام شد اما هیچکدام از این سختیها، مانع اشتیاقشان برای بودن در این لحظه نمیشد.
فوتبال، زندگی، هیجان و خاطره مشترک
بلندگوی ورزشگاه، اسامی بازیکنان را یکییکی میخواند و با هر نامی که اعلام میشد، طنین فریادهای هواداران، استادیوم را میلرزاند. البته در این میان عدهای با شنیدن نام برخی از بازیکنان تیم حریم فحش و ناسزا سر میدادند. سرانجام، سوت آغاز بازی به صدا درآمد.
با شروع بازی، همهچیز درهم تنیده شد؛ فریادها، صدای تخمهشکستنها، بخار چای داغی که از لیوانهای پلاستیکی بلند میشد و دود سیگارهایی که در هوا چرخان به آسمان میرفتند. پرچمهای آبی و قرمز، در میان موج جمعیت بالا و پایین میرفتند، درست مثل دلهایی که با هر حمله تیمشان به تپش میافتاد. از بالا که نگاه میکردی، انگار تمام این ورزشگاه یک پیکر واحد بود، یک هیولای زنده که با هر موقعیت، نَفَس میکشید و میغرید.
در میان جمعیت، صحنههایی دیدم که فوتبال را فراتر از یک بازی نشان میداد: کودکانی که در آغوش پدرانشان به بازی خیره شده بودند، مردانی که به سن ۶۰ سالگی و بیشتر رسیده رسیده بودند اما هنوز با همان هیجان جوانی، تیمشان را تشویق میکردند. اینجا، فوتبال فقط یک رقابت نبود، یک خاطره مشترک بود، یک احساس عمیق که نسلها را به هم پیوند میداد.
جنگ بیامان بازیکنان در زمین و فریاد تماشاگران روی سکوها
بازی آرام پیش میرفت، بدون تنشهای مرسوم. برخلاف بسیاری از دربیهای گذشته، اینبار کمتر چیزی به زمین پرتاب شد؛ تنها چند ترقه، چند بطری. اما اعتراضها، همیشه بخش جدانشدنی فوتبال بودهاند. وقتی داور برای پرسپولیس پنالتی گرفت، نیمی از ورزشگاه در شور و هیجان فرو رفت و نیمه دیگر، در سکوت مطلق. اما این پایان ماجرا نبود؛ دروازهبان استقلال پنالتی را گرفت و آزادی، در یک لحظه منفجر شد. قرمزها ساکت شدند، آبیها فریاد شادی سر دادند. ناگهان، داور دستور به تکرار پنالتی داد و اینبار، پرسپولیس گل زد. یکباره رنگ ورزشگاه تغییر کرد؛ قرمزها از شادی روی سکوها میرقصیدند و استقلالیها در بهت فرو رفتند؛ انگار فرمانده گردان نظامی دستور سکوت داد بود.
بازی ادامه داشت و در میانه میدان، جنگ تاکتیکی مربیان و نبرد بیامان بازیکنان شکل گرفته بود. تماشاگران، بیوقفه فریاد میزدند، معترض میشدند، تشویق میکردند. یک ارسال بلند و ناگهان ضربه سر مهاجم استقلال، دروازه پرسپولیس را فرو ریخت. حالا همهچیز برعکس شد. آبیها با شادی وصفناپذیر، پرچمهایشان را تکان میدادند و قرمزها، غرق در سکوتی سنگین شدند. انگار قرار بود حالا بابت به پرچم آبی بوزد و نوبتی هم که بود نوبت آنها شده بود.
اما چیزی که بیش از نتیجه بازی جلب توجه میکرد، حضور زنان در سکوهای مخصوصشان بود. زنانی که سالها از ورزشگاه دور بودند، حالا با تمام وجود، تیمشان را تشویق میکردند. اینجا، کنار مردان و پسران، آنها هم بخشی از این شور و هیجان بودند و به نظر میآمد که بدون حاشیه فقط فوتبال تماشا میکنند.
پرسپولیس گل دوم را زد و بار دیگر، سکوهای قرمز در شادمانی فرو رفتند اما آبیها، نگران و عصبی، هر تصمیم داور را با اعتراض همراهی میکردند. حالا تنها دقایقی تا پایان باقی مانده بود و قرمزها لحظهشماری میکردند تا سوت پایان را بشنوند.
سربازانی همراه و همدل با تماشاگران
در میان این هیاهو، نگاهی به سربازانی که اطراف زمین مستقر شده بودند انداختم. آنها باید ۹۰ دقیقه رو به تماشاگران میایستادند، بدون اینکه حتی بتوانند بازی را ببینند. در سرمای استخوانسوز آزادی، در همان مارش نظامیشان، آرام و صبور، نظم را حفظ میکردند و چشم از چشممان برنمیداشتند اما بسیار همراه و همدل با تماشاگران بودند. یکی از آنها گاهی آرام سرش را به سمت مستطیل سبز برمیگرداند و حتی کمی فیلم میگرفت و آن یکی دور از چشم فرماندهاش با تماشاگران خوشحالی میکرد و سیگاری آتیش میزد.
یک ستون بعد از آنها نیز باز کنار زمین گارد دوم شکل گرفته بود؛ یعنی همانهایی که میبایست نظم بیشتر را مدیریت میکردند و بعد از آنها عکاسان و فیلمبرداران که نزدیکترین افراد به مستطیل قرمز بودند. چند نفر عکاس زن نیز کنار زمین بودند. البته یکی از بچههای گروه عکاسی ایرنا، شب قبل گفته بود که برای اولین بار ۲ نفر از عکاسان زن از ایرنا برای ثبت تصویر از دربی به ورزشگاه آزادی میروند.
بالاخره، داور سوت پایان را زد و پرسپولیس برنده شد. قرمزهای غرق در شادی، شعار سر میدادند و استقلالیها در سکوتی تلخ، ورزشگاه را ترک میکردند.
نزدیک خروجی، با «علیرضا روستا» پسری از خرمآباد آشنا شدم. گفت: «اولین بارمه که اومدم ورزشگاه، تنهایی اومدم، ولی این تجربه رو هیچوقت فراموش نمیکنم. چقدر جو ورزشگاه عالی بود، چقدر همه چیز خوب بود، حتی یکی از سربازان دست من را گرفت دقیقاً برد جایی که توی بلیطم نوشته شده بود، خوشحالم که تیمم برد و حالا با خوشحالی برمیگردم خونه». انگار این پسر لُر از همه چیز راضی بود، حرف زدنش کلی بهم انرژی میداد، از راه دوری اومده بود اما با برد تیم محبوبش هیچ دغدغهای برای برگشتن نداشت.
من سالها از این هیجان فاصله گرفته بودم اما حالا که اینجا ایستادهام، احساس میکنم هیچچیز تغییر نکرده است. هنوز هم آزادی همان معبد فوتبال است، جایی که احساسات در خالصترین شکل خود فوران میکند. همینطور که از ورزشگاه بیرون میآمدم، نگاهی به سردر آن انداختم و ورزشگاه را ترک کردم.
پایان یک روز، آغاز کرایههای نجومی
حالا در تاریکی شب، بیرون ورزشگاه، همان همهمهای که هنگام ورود دیده بودم، اینبار در مسیر بازگشت شکل گرفته بود. موتورها، ماشینهای مسافرکش، و بازار سیاهی که روی موج احساسات هواداران سوار شده بود.
صدا زدم: «آقا تا میدان فلسطین چند؟» گفت: «۷۰۰ تومن!» و دیگری گفت: «تا تجریش، یک میلیون!»
رانندههای تاکسی، هر قیمتی که میخواستند، اعلام میکردند. برخی میگفتند: «۵۰۰ تومن، ولی باید سه نفر دیگه هم سوار بشن!». اینجا هم مثل خود دربی، یک رقابت شکل گرفته بود اما اینبار نه بر سر گل زدن، بلکه بر سر کرایه!
همه اینها و این تجربه چند ساعته به خوبی نشان داد که فوتبال فقط یک بازی نیست؛ سرمایهای عظیم است که باید آن را قدر بدانیم، از مدیریت آن گرفته تا توجه به هوادارانش. ورزشگاه آزادی امشب، خاطراتی را ساخت که تا مدتها در ذهن من و این جمعیت باقی خواهد ماند.