شناسهٔ خبر: 71537988 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: جوان | لینک خبر

دباغ در بازار عطرفروشان

مولوی داستان مردی را می‌گوید که هنگام عبور از بازار عطرفروشان، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد!

صاحب‌خبر -

جوان آنلاین: کانال تلگرامی «حکایات مثنوی معنوی» نوشت: مولوی داستان مردی را می‌گوید که هنگام عبور از بازار عطرفروشان، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد! مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می‌گفت، همه برای درمان او تلاش می‌کردند. یکی نبض او ر‌ا می‌گرفت، دیگری گلاب بر صورت او می‌پاشید و یکی دیگر عود و عنبر می‌سوزاند، اما این درمان‌ها هیچ سودی نداشت. حال مرد بدتر و بدتر می‌شد و تا ظهر بیهوش افتاده بود و همه درمانده شده بودند. تنها برادرش فهمید که چرا وی در بازار عطاران بیهوش شده است، با خود گفت: «من درد او را می‌دانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از کثافات است! او به بوی بد عادت کرده و مغزش پر از بوی تعفن و سرگین است و با استشمام بوی خوب عطر‌ها بیهوش شده است»! سپس کمی سرگین بدبوی حیوانی را برداشت و به بازار آمد. مردم را کنار زد و کنار برادرش نشست و آن سرگین بد بو را جلوی بینی برادرش گرفت، چند لحظه بعد مرد دباغ به هوش آمد! در حقیقت این تمثیل مردمی است که به افکار، اقوال و فرهنگ نازل و مبتذل خو گرفته و از کلام نغز و درست، افکار پرورانده و متعالی، آثار اصیل، هنر والا و فرهنگ فاخر روی برگردانند! تا جایی که آنها رفتار صحیح و فرهنگ اصیل را خسته‌کننده، سخت‌فهم یا غیرسرگرم‌کننده می‌دانند و از شنیدن یک حرف حسابی، خواندن یک کتاب عالی، تماشای یک فیلم هنری یا گوش‌دادن به یک موسیقی اصیل، نه تنها هشیار نمی‌شوند، بلکه به بیهوشی عمیقی رضایت می‌دهند. 
گر در طلب گوهر کانی کانی | گر در پی لقمه نانی نانی | گر از اندیشه تو گل بگذرد گل باشی | ور بلبل بیقرار بلبل باشی.