شناسهٔ خبر: 71526875 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: جوان | لینک خبر

برشی از کتاب «نیمه پنهان ماه» روایت‌های همسر شهید حسین علی داوودآبادی

نمی‌دانی زنده است یا شهید شده!

یک وقت می‌گویند عزیزت مفقود الجسد است، می‌دانی شهید شده است، ولی از جنازه‌اش خبری نیست، اما یک بار می‌گویند مفقود‌الاثر است

صاحب‌خبر -

جوان آنلاین: روایت رزمندگان «مفقود الاثر»، آنها که تا مدت‌ها مشخص نبود به شهادت رسیده یا به اسارت درآمده‌اند، با تمام روایت‌های پیرامون دفاع مقدس تفاوت دارد. «چشم انتظاری» وجه مشترک زندگی خانواده‌های منتظری بود که سال‌ها در انتظار شنیدن خبری از عزیزشان لحظه شماری می‌کردند. متن زیر برشی از کتاب «نیمه پنهان ماه»، روایت صدیقه داوودآبادی، همسر شهید حسین‌علی داوودآبادی است. 


 خبری از او نبود
یک وقت می‌گویند عزیزت مفقود الجسد است، می‌دانی شهید شده است، ولی از جنازه‌اش خبری نیست، اما یک بار می‌گویند مفقود‌الاثر است. نمی‌دانی شهید شده، اسیر شده، تکلیفت معلوم نیست. یک روز در میان همراه جاری و برادرشوهرم می‌رفتم خیابان ایستگاه ساختمان سپاه. عکس‌هایی که صلیب سرخ از عراق می‌فرستاد، می‌زدند به دیوار. روی تک‌تک‌شان دقیق می‌شدم بلکه حسین را بین‌شان پیدا کنم. عکس‌ها درب و داغان بود. یکی تیر خورده بود به فکش و تا پایین لثه‌اش پاره شده بود. دل و روده یکی را جمع کرده بودند و به زور جا داده بودند توی شکمش. یکی گوش نداشت، یکی دست نداشت. اینها را که می‌دیدم حال و روزم بدتر می‌شد. می‌رفتم بنیاد شهید هلال احمر از دوست‌ها و همرزم‌هایش سراغ می‌گرفتم، ولی هیچ کس خبری از حسین نداشت... 

 مغازه بسته بود
بعد از مفقود شدن حسین، پدرم خیلی دوست داشت بروم با آنها زندگی کنم. به من التماس می‌کرد و حتی گاهی به گریه می‌افتاد. دو تا خانه داشت و می‌گفت بیا توی یکی از این خانه‌ها بشین، روبه‌روی هم که خیالم از بابت خودت و بچه‌ات راحت باشد. برای اینکه دلش را نشکنم، هفت، هشت ماهی رفتم، ولی نتوانستم تحمل کنم. دوست نداشتم سربار کسی باشم. می‌خواستم روی پا‌های خودم بایستم و زندگی‌ام را بچرخانم. چون خانه‌مان حالت آپارتمانی داشت، خیلی ترس نداشتم. یک سال اول برای اینکه تنها نباشیم، برادرشوهرم پسرش را می‌فرستاد پیش ما. هم همبازی جواد بود، هم کمک دست. حسین که رفت، درِ مغازه تا مدت‌ها بسته بود. برای اینکه آنجا هم بدون استفاده نماند، وسایلش را بردیم زیرزمین خانه برادرشوهرم و مغازه را کردیم محل جمع‌آوری کمک به جبهه. چون سر چهارراه بود و پر رفت و آمد، خیلی‌ها برای کمک می‌آمدند. هر کس در حد وسعش برنج، حبوبات، قند، شکر، چای، پتو و هر چه جبهه‌ها نیاز داشت می‌آورد. می‌نشستم همه را تفکیک می‌کردم و توی قفسه‌ها می‌چیدم. 

 پشتیبانی از جبهه
کاموا‌های ضخیم می‌خریدم و می‌دادم به همسایه‌هایی که بافتنی بلد بودند. یکی کلاه می‌بافت، یکی پلیور، یکی شال و دستکش. برایشان وقت تعیین می‌کردم و می‌گفتم پلیور را باید سه روزه ببافید؛ یک روز پشت، یک روز جلو و یک روز هم آستین‌ها را. جلو بسته و یقه هفت می‌بافتیم که رزمنده‌ها راحت بپوشند و دربیاورند. حیاط خودمان جا نداشت. رب، کنسرو و مربا را مثل سابق می‌بردیم توی حیاط معصومه خانم می‌پختیم. آماده که می‌شد، همه را شیشه می‌کردیم و می‌گذاشتیم توی مغازه. مغازه که پر از جنس می‌شد؛ حالا چه بافتنی، چه مربا، کنسرو، آجیل و برنج زنگ می‌زدم ستاد کمک‌های مردمی خیابان ارم (قم). کامیون می‌آوردند و همه را بار می‌زدند و می‌بردند. از همان ستادی که توی خیابان ارم بود، قبض‌هایی می‌دادند برای کمک به جبهه. به هر کسی هم اعتماد نمی‌کردند، چون ممکن بود طرف قبض را ببرد، پول هم جمع کند، ولی ته قبض‌ها را نیاورد و همه را بردارد برای خودش ولی، چون هم من را می‌شناختند، هم حسین را دسته‌های چندتایی قبض به من می‌دادند. 

 حقوق نمی‌گرفتم
همسایه‌مان مدیرعامل صنایع پتو بود. قبض‌ها را می‌بردم می‌دادم به او. بهش می‌گفتم: «سر برج که حقوق کارگرهایم را می‌دهم، اینها را می‌گذارم روی میز. هر کسی حقوقش را می‌گیرد، هر قدر در توانش هست پول می‌دهد و در قبالش قبض می‌گیرد.»
حسین بسیجی بود، ولی، چون از سپاه اعزام شده بود، بعد از مفقود شدنش از طرف سپاه ماهی ۲ هزار و ۲۰۰ تومان به ما می‌دادند. حسین را نداده بودم که در قبالش پول بگیرم، برای همین نمی‌رفتم حقوقش را بگیرم.