شناسهٔ خبر: 71524768 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: مشرق | لینک خبر

ماجرای گریه بلند شهید نصرالله و نمازی که با پیراهن متبرک امام خواند

پیراهن امام خمینی را برای سید حسن نصرالله برده بودم که سید هم با آن دو رکعت عشق بخواند و پیراهنی را که با تن مبارک امام متبرک است، متبرک‌تر کند.

صاحب‌خبر -

به گزارش مشرق، حجت الاسلام و المسلمین سید عبدالله حسینی مدیر مرکز اسلامی آفریقای جنوبی، امام جمعه ژوهانسبورگ خاطره‌ای از شهید سید حسن نصرالله را به رشته تحریر در آورده است که در ادامه می‌خوانید:

پیراهن امام خمینی را برایش برده بودم که سید هم با آن دو رکعت عشق بخواند و پیراهنی را که با تن مبارک امام متبرک است، متبرک‌تر کند.پیراهن را که به او دادم، یعقوب را می‌دیدم که به پیراهن یوسف دست یافته است. چقدر عاشقانه پیراهن را در دست گرفت، بوی عمیق می‌کشید و بر سر و صورت خود می‌مالید.

دقایقی پیراهن را روی صورت خود نگه‌داشته بود و صدای گریه‌هایش آن‌قدر بلند بود که مسئول دفترش با نگرانی و سراسیمه در را باز کرد تا ببیند سید را چه شده است. او هم وقتی دید سید پیراهن را بر چشمان خود گذاشته و های‌های گریه می‌کند، خیالش راحت شد. خودش هم گریست و با همان گریه اطاق را ترک کرد.

بعد از اینکه گریه‌اش قطع شد، دیدم انگار با ذره‌بین در اطراف پیراهن دنبال چیزی می‌گردد. پرسیدم سید، دنبال چی می‌گردی؟ گفت دنبال یک نخ که اضافه باشد و بتوانم از این پیراهن جدا کنم.

خیلی گشت و گشت تا یک نخی پیدا کرد که در درز داخلی پیراهن مشهود بود. زنگ زد که برایش قیچی آوردند. با ظرافت تمام، حدود یک سانتی‌متر نخ اضافه را برید و لای قرآن نفیسی که برایش از سوی دکتر قالیباف هدیه برده بودم، گذاشت.

در دقایق نهایی آخرین دیداری که با سید شهید داشتم، به ایشان عرض کردم موافق هستید عباها مونو عوض کنیم؟ ایشان لبه عبای بنده را گرفتند و لمس کردند و گفتند عبای شما خیلی گران است. عبای من از این عباهای معمولی است. من عرض کردم یک نخ از این عبای معمولی را با سرابیل و استبرق‌ها و حله‌های بهشتی عوض نمی‌کنم.

عبای خودم را از شانه‌ام گرفتم و ایشان هم عبای خود را درآورد و من عبای خود را به شانه ایشان انداختم و ایشان عبای خود را بر شانه من انداخت. تنها نگرانی من این بود که بر قامت ایشان کوتاه باشد ولی خوشبختانه اندازه بود.

این عکس بعد از تبادل عبا گرفته شده است.

این عبای آسمانی را همراه با پیراهن مبارک امام خمینی، هردو را وقف جبهه مقاومت کرده‌ام که ان‌شاءالله هر دو در یک مزایده بین‌المللی به نفع فلسطین به فروش خواهند رفت.

در بیروت سوار تاکسی شدم. دیدم از آئینه ماشین صلیب آویخته است. فهمیدم راننده مسیحی است. اما دیدم عکس سید حسن نصرالله را روی سقف ماشین چسبانده.

سر صحبت را باز کردم. پرسیدم شما باید مسیحی باشید؟ گفت آره، مسیحی هستم. گفتم پس عکس سید حسن رو سقف ماشینت چی کار می‌کرد؟ انتظار داشتم بگوید ماشین را از یک شیعه خریدم، این عکس هم اینجا بوده. اما دیدم که بر خلاف انتظار جواب دیگری داد. گفت سید؟ سید رو سر ما جا داره. خودش تو قلب ما جا داره، عکسش رو سر ما. سید مسیح لبنانه. من هر یکشنبه به کلیسا می‌روم، اولین دعام برای سلامتی سیده.

گفتم عکسشو چرا رو سقف ماشینت چسباندی؟ گفت از این بالاتر جایی نیست تو ماشین بچسبانم. سید رو سر ما جا داره. در خانه هم عکس سید دارم. من که اشتیاقش را به سید دیدم، همان جور که رانندگی می‌کرد، عکسمو با سید بهش نشون دادم. یهو شوکه شد، زد رو ترمز و یک گوشه ماشینو نگه داشت. گفت الان این تویی با سید ما؟ گفتم آره. محکم بغلم کرد. پیشونیمو بوسید، پرسید کی سید رو دیدی؟ گفتم همین دیروز. گفت خوش به حالت. من آرزو دارم یه بار حتی از دور ببینمش. بعدش منو به مقصد رسوند. پرسید مقصد بعدیت کجاست؟ مقصد بعدی را گفتم.

گفت همینجا منتظر می‌مانم که برسونمت. من هم دیدم آدم با معرفتی است، قبول کردم. ملاقات که تمام شد برگشتم دیدم آبمیوه خریده منتظره. نشستم تاکسی، آبمیوه را بدستم داد و مقصد بعدی را پرسید. من هم خیلی تشکر کردم و به ذهنم رسید من با این راننده سر حساب کردن پول مشکل خواهم داشت. یه صد دلاری آماده کردم تو دستم نگه داشتم که اگر بُمبِل درآورد بذارم تو داشبوردش. دو سه جا رفتیم و هر بار صبر کرد و بالاخره منو به هتل رسوند. خیلی اصرار کرد برم خونه‌اش. گفت زن و بچه‌هام همه عاشق سید هستند، تو رو ببینند خوشحال میشن. ولی فرصت نبود. بالاخره شماره منو گرفت و شماره خودشو به من داد و گفت هر جا خواستی بری فقط به خودم زنگ بزن. یک عکس یادگاری هم با هم گرفتیم.

لحظه خداحافظی می‌خواستم پول ۴ سفر را حساب کنم که دیدم گفت امکان نداره. هر چه اصرار کردم مبلغ را نگفت، چنان محکم امتناع کرد که دیدم بحث باهاش فائده‌ای نداره. حدسم درست بود. منم یه لحظه حواسشو پرت کردم و صد دلاری رو چپوندم تو داشبوردش و ازش خداحافظی کردم. عصر زنگ زد و خیلی مهربانانه عصبانی بود از اینکه نتوانسته بود پول تاکسی رو ازم بگیره. گفت سید این چه کاری بود کردی؟ بعدش کرایه من صد دلار نمی‌شد، دو برابر حساب کردی و دعوتم کرد شام خونه‌اش. چون شب عازم ایران بودم نتونستم قبول کنم ولی این راننده تاکسی مشتی بود، نمونه خروار.

مسیحیان لبنان از این نمونه‌ها زیاد دارند. یکیش خواننده معروف لبنان خانم جولیا پطرس است که آهنگ بسیار دلنشین و حماسی “وین الملائین” را خوانده است. این آهنگ حماسی ضد صهیونیستی مو بر بدن انسان راست می‌کند. خطاب به سران عرب است. این میلیون‌ها عربی که میگویید کجایند؟ غیرت عربی‌تان کجا رفته؟ حمیت عربی‌تان کجاست؟ او که ستاره بسیار معروف و محبوب لبنانی‌هاست، بعد از جنگ ۳۳ روزه در تلویزیون مصاحبه کوتاهی می‌کند و آرزو می‌کند که به عبای سید حسن نصرالله بوسه بزند. سید مصاحبه او را می‌بیند و عبای خود را برایش می‌فرستد. او هم بعد از دریافت این عبا می‌گوید این عبا از اسکار برایم ارزشمندتر است و حنجره‌اش را وقف خواندن برای مقاومت می‌کند.

این صحنه‌ها را می‌بینم و حسرت می‌خورم. همان مکتبی که در لبنان حنجره جولیا پطرس را وقف مقاومت می‌کند، متأسفانه در ایران خودم آن‌قدر ضعیف تبلیغ می‌شود و آن‌قدر بد عمل می‌کند که فاطمه‌ها و علی‌ها و حسین‌ها را از این مکتب زیبا و دوست‌داشتنی دور می‌کند.

کاش سید می‌ماند و به مسئولین ما درس مردم‌داری می‌داد.بارها گفته‌ام که ۴۵ سال است مسئولین ما می‌خواهند این انقلاب را از بین ببرند ولی مردم نگذاشته‌اند.

امروز خودم در ژوهانسبورگ هستم ولی دل و جان و روح و روانم در خیابان‌های بیروت پرسه می‌زند. جایی که زائران سیدالشهدای مقاومت از تمام جهان جمع شده‌اند تا فردا خورشید را به خاک بسپارند.

دلم بیروت می‌خواهد. دلم در ورزشگاه کمیل شمعون است. کاش سبزه‌ای در زمین چمن این ورزشگاه بودم و زیر پای عاشقان سید له می‌شدم.