شناسهٔ خبر: 71516728 - سرویس اجتماعی
نسخه قابل چاپ منبع: جوان | لینک خبر

گفت‌وگوی «جوان» از حضور در منزل شهید ابراهیم آراسته در روستای محمد‌آباد قنات ملک

آنقدر در این خانه می‌مانم تا ابراهیم بیاید

همرزمانش می‌گفتند ابراهیم تیربارچی بود. بعد از عملیات کربلای ۵ سراغ دوستان و همرزمانش رفتم. یکی می‌گفت مجروح شده و بیمارستان است، دیگری می‌گفت در شلمچه جامانده است. بعد‌ها به من گفتند همراه فرمانده‌اش شهید عزیزالله محمدی به شهادت رسیده است. مدتی بعد پیکر فرمانده‌اش آمد. تا مدت‌ها شهادت و مفقودالاثری او را باور نداشتیم

صاحب‌خبر -

جوان آنلاین: در سفر به کرمان به روستای قنات ملک رفتم و بعد از زیارت گلزار شهدای قنات ملک به سمت روستای زیارتی سیدمرتضی از نوادگان امام موسی کاظم (ع) حرکت کردم تا به روستای محمدآباد رسیدم. قرارمان دیدار با مادر شهید مفقودالاثر ابراهیم آراسته بود. برای رسیدن به خانه شهید باید به آخرین نقطه روستا می‌رفتیم؛ به جایی که فضای بیابانی داشت و مادر شهید به تنهایی آنجا زندگی می‌کرد. یکی از دوستان قدیمی حاج قاسم همراهی‌مان می‌کند تا ما را به منزل شهید و همکلاسی دوران قدیمش برساند. شهید ابراهیم آراسته متولد ۳۰ شهریور ۱۳۵۰ بود که در ۲۸ بهمن ۱۳۶۵ در شلمچه به شهادت رسید و تاکنون اثری از پیکرش به دست نیامده است. گزارش پیش‌رو ماحصل همکلامی ما با حلیمه محمدی سلیمانی، مادر شهید ابراهیم آراسته است.

 مهر مادرانه ننه حلیمه
وارد خانه می‌شوم. حلیمه محمدی سلیمانی، مادر شهید منتظرمان است. به استقبال‌مان می‌آید. همان ابتدا شروع می‌کند به قربان صدقه رفتن. مهربانی‌اش با هیچ کلامی قابل توصیف نیست. نمی‌توانم با کلمات همه آن حس و حال خوب‌مان را در منزل شهید ابراهیم آراسته برای‌تان به نگارش در آورم. با تعارف‌های مادر، کناری می‌نشینم. 
همه ابعاد اتاق پذیرایی این خانه شاید به ۹ متر هم نرسد. دیوار‌های سفید رنگ خانه، اما پر از عکس‌ها و تصاویر شهدا و امام و رهبری است. بخش انتهایی دیوارخانه به شکل طاقچه مانند طراحی شده که بعد از شهادت ابراهیم حکایت موزه شهدا را پیدا کرده است. موزه‌ای که در این سال‌ها یاد و خاطره شهید مفقودالاثر این خانه را با خود دارد؛ موزه‌ای که به زیبایی این خانه روستایی افزوده است. شاید عطر و طعم چایی را که ننه حلیمه همان ابتدای ورودمان می‌آورد هیچ جای دیگری نتوان چشید. هر چقدر بیشتر از حضورمان در خانه شهید آراسته می‌گذرد، مهر مادرانه ننه حلیمه بیشتر بر جان و دل‌مان می‌نشیند. او واگویه‌های مادرانه‌اش را اینگونه آغاز می‌کند: «قدم بر چشمان من گذاشتید، خیلی خوشحالم به بهانه پسرم ابراهیم گاهی در این خانه باز می‌شود و من می‌توانم میزبان میهمان‌های ابراهیم شوم. ما اهل محمدآباد قنات ملک هستیم. روستایی که با فاصله چند کیلومتر با روستای حاج قاسم فاصله دارد. من اینجا تنها زندگی می‌کنم. البته بچه‌ها هوای مرا دارند و مراقبم هستند. یکی از نوه‌هایم همیشه کنارم می‌ماند تا احساس تنهایی نکنم.» 

 نیروی حاج قاسم
مادر شهید در ادامه می‌گوید: «کار و حرفه ما کشاورزی بود. ما ییلاق و قشلاق هم می‌کردیم. فصل گرما می‌رفتیم کنار آن رودخانه روزگار می‌گذراندیم و زمستان می‌آمدیم در کلبه خودمان تا سردی و سختی‌اش را راحت‌تر پشت سر بگذرانیم. ابراهیم در کنار همین رود خانه‌ای که در مسیرتان قرار داشت، متولد شد. 
زندگی سختی‌های خودش را داشت. چهار دختر و دو پسر ماحصل زندگی من و همسرم بود؛ مردی که همه تلاشش برای تأمین رزق حلال خانه بود. مردی که تمام قد در برابر مشکلات آن دوران ایستاد تا بچه‌ها را مکتبی و مذهبی بار بیاورد. همه آن سال‌ها گذشت و گذشت تا به روز‌های انقلاب و دفاع مقدس رسیدیم. من اصلاً از آموزش و تصمیم پسرم برای حضور در جبهه اطلاعی نداشتم. گاهی که از مدرسه به خانه می‌آمد، روی زمین سینه خیز می‌رفت و تمرین می‌کرد. می‌گفتم ابراهیم چه‌کار می‌کنی مادر جان؟! می‌گفت معلم‌ها برای کوهنوردی به ما آموزش می‌دهند، می‌خواهند آمادگی جسمانی بالایی داشته باشیم. ما از همه جا بی‌خبر بودیم. نمی‌دانستیم با این سن و سال عزم جبهه رفتن دارد! ابراهیم جزو نیرو‌های لشکر ۴۱ ثارالله شد، از نیرو‌های غیور حاج قاسم.» 

 کمک حال پدر
مادرانه‌هایش اینگونه ادامه پیدا می‌کند و می‌افزاید: «یک روز عصر خواهرش را که به شدت بیمار شده بود به مطب دکتر بردم. برف روی زمین بود و به هر سختی‌ای خودمان را از روستا به مطب دکتر رساندیم. داشتیم از خیابان رد می‌شدیم که ابراهیم را دیدیم. گفتم ابراهیم جان اینجا چه می‌کنی مادر؟! خیلی منتظرت بودم که به خانه بیایی! می‌خواستم خواهرت را دکتر بیاورم. گفت مادر من هم مریض شدم خودم آمدم دکتر. گفتم عزیز دلم، قربان تو بروم، چرا به ما اطلاع ندادی؟ گفت نمی‌خواستم شما را نگران و ناراحت کنم. پرسیدم داروهایت کو؟ گفت شیشه داروهایم افتاد زمین و شکست. رفته بود سپاه و پیگیر کارهایش شده بود، اما به ما حرفی نزد. نماز مغرب به خانه رسیدیم که دیدیم او هم خودش را به خانه رساند. چای و میوه برایش آوردم تا سرماخوردگی‌اش التیام پیدا کند. وقتی از مدرسه فارغ می‌شد یا درس و مشق نداشت همراه پدرش کشاورزی می‌رفت. کمک حال پدرش بود.»

 یک قاب دلتنگی مادرانه 
یک قاب شیشه‌ای روی طاقچه خانه این مادر شهید عجیب خودنمایی می‌کند. قابی که سال‌هاست مأنوس و مأمن دلتنگی‌های مادرانه ننه حلیمه شده است. می‌رود سراغ آن قاب شیشه‌ای، به آغوشش می‌کشد. همه دلتنگی‌های مادرانه‌اش به همین جا خلاصه نمی‌شود. مادر دیگر حالا که پیکر و نشانی از دردانه‌اش به دستش نرسیده، راهی جز این ندارد. می‌گوید: «این آخرین پیراهن رزمی است که ابراهیم به تن داشته. آن را همراه ساک و وسایلش برای ما آوردند. من هم آن را داخل این قاب شیشه‌ای محفوظ نگه داشتم تا آسیبی نبیند. می‌خواهم همه آنچه متعلق به اوست را تا جایی که هستم و جان در بدن دارم نگه دارم. آخرین روزی را که ابراهیم رفت به خوبی به یاد دارم. شب قبلش به من گفت مادر می‌خواهم فردا صبح زود بروم. قرار است با بچه‌های مدرسه و معلم‌مان به کوهنوردی برویم. گفتم کوهنوردی؟! گفت بله! گفتم در این هوای سرد چگونه می‌خواهی بروی کوهنوردی! گفت ان‌شاءالله می‌روم. فردا صبح که از خواب بیدار شد نمازش را خواند و آماده رفتن شد. گفتم بمان صبحانه‌ات را بخور بعد برو. گفت نه دیر می‌شود. باید بروم. گفتم حداقل با خودت لقمه‌ای چیزی ببر، اما نبرد. پدرش رفته بود شیر دام‌ها را بدوشد. آنقدر عجله داشت که حتی برای کمک به پدرش هم نرفت. من فکر می‌کردم واقعاً همراه دوستان و همکلاسی‌هایش به کوهنوردی رفته‌اند. ظهر شد. خیلی منتظرش نشستم. گفتم هر جا که رفته باشد حالا دیگر باید برگردد، اما نیامد. غذا را آماده کردم و منتظرش ماندم. چای را دم کردم و رفتم سراغ بافتن قالی. گفتم همین چند رج را که تمام کنم، ابراهیم از راه می‌رسد. برایش چای می‌ریزم تا خستگی به در کند و بعد هم ناهار می‌خوریم، اما نیامد که نیامد.» 

 کوی و برزن به دنبال ابراهیم
مادر شهید می‌گوید: «مشغول قالیبافی بودم، اما با هر تار زیر و روی قالی که می‌بافتم افکارم در هم می‌تنید و ذهنم درگیر دیر آمدن و نیامدن ابراهیم می‌شد. غروب شده بود که پسر همسایه به خانه ما آمد. خودم هم خیلی بی‌قرارتر شده بودم. گفتم نمی‌دانم چرا ابراهیم هنوز به خانه نیامده! قرار بود صبح همراه دوستانش برود کوهنوردی! گفت ابراهیم رفت. پرسیدم کجا رفت؟ گفت ابراهیم رفت منطقه. آنجا بود که دیگر متوجه حال خودم نشدم. پای برهنه از خانه بیرون دویدم، کوی و برزن را به دنبال ابراهیم بودم. نمی‌دانم کی به روستای قنات ملک رسیدم. یکی از بستگان که مرا در آن وضعیت دید برایم دمپایی آورد و پوشیدم و از همانجا رفتم رابُر. خودم را به سپاه رابُر رساندم و سراغ ابراهیم آراسته را گرفتم. گفتم نیرو‌ها را کجا بردند؟ گفتند به کرمان بردند. خیلی به هم ریخته بودم. می‌خواستم ابراهیم را برای یک بار هم که شده ببینم. به خانه برگشتم و قرار شد فردای آن روز به کرمان بروم. صبح زود بعد از خواندن نماز صبح خودم را به ماشین رساندم که از روستا به رابر و کرمان می‌رفت. خیلی‌های دیگر مثل من بودند. یکی می‌گفت پسرم، آن دیگری می‌گفت برادرم. همه آنها از راه مدرسه رفته بودند. ماشین به راه افتاد. هوا سرد و برفی بود. برف زیادی روی زمین نشسته بود. میانه راه، ماشین خراب شد. هر طور بود ماشین را راه انداختند و ما را به پادگان قدس کرمان رساندند. آنجا به ما گفتند بچه‌ها قرار است برای گذراندن دوره‌های آموزشی بروند.» 

 جبهه که جای شما نیست!‌
نمی‌توانستم بی‌خداحافظی او را راهی کنم. هر طور بود خودم را به محل تجمیع و اعزام نیرو‌ها رساندم. ابراهیم را دیدم. با خودم گفتم چقدر بزرگ شده! باور نمی‌کردم. انگار به فاصله همین یک روز جدایی‌مان مرد‌تر شده بود! چشم در چشم شدیم، گفتم ابراهیم من هم با تو می‌آیم. خیلی اصرار کردم من را هم همراهش ببرد. او که اصرار‌های مرا دید، راهش را به سمت مسجد کج کرد و رفت و به نماز ایستاد. منتظر ماندم تا نمازش به پایان برسد. نمازش که تمام شد، با آن چشمان مهربان و دوست داشتنی‌اش به من خیره ماند و گفت مادر جان! جبهه که جای شما نیست. جای زن‌ها نیست! گفتم می‌آیم لباس رزمنده‌ها را می‌شویم، می‌آیم ظرف‌هایشان را می‌شویم. گفت مادر بیا خداحافظی کن تا من بروم! گریه می‌کردم، اما با رضایت کامل او را راهی کردم. گفتم راضی‌ام به رضای خدا. او رفت و مدتی دوره دید و بعد هم وارد عملیات کربلای ۴ و بعد کربلای ۵ شد. در همین مدت کوتاه حضورش برایم نامه می‌نوشت و از پشه‌های منطقه گله می‌کرد. اوایل آذر ۱۳۶۵ رفت و در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید و مفقودالاثر شد. 
همرزمانش می‌گفتند ابراهیم تیربارچی بود. بعد از عملیات کربلای ۵ سراغ دوستان و همرزمانش رفتم. یکی می‌گفت مجروح شده و بیمارستان است، دیگری می‌گفت در شلمچه جامانده است. 
بعد‌ها به من گفتند همراه فرمانده‌اش شهید عزیزالله محمدی به شهادت رسیده است. مدتی بعد پیکر فرمانده‌اش آمد. تا مدت‌ها شهادت و مفقودالاثری او را باور نداشتیم. یک روز، اما همسرم به خانه آمد و به من گفت می‌خواهیم برای ابراهیم مراسم عروسی بگیریم. گفتم عروسی! آنجا بود که متوجه شدم مدت‌ها پیش خبر شهادت او را می‌دانسته و برای ملاحظه‌ای که نسبت به من داشته، حرفی به من نزده است. 

 گوش به رادیو و چشم به تلویزیون
هر کلامی که از زبان مادرانه او جاری می‌شود یک به یک سکانس فیلم شیار ۱۴۳ برایم مرور می‌شود. می‌گوید: «هنوز هم منتظرم که بیاید. اسرا آمدند و او نیامد. وقتی پسرعمو و پسردایی‌ام از اسارت برگشتند، سراغ ابراهیم را از آنها گرفتم، اما آنها هم بی‌خبر بودند. هر کس از اسارت برمی‌گشت من قاب عکس ابراهیم را به آغوش می‌کشیدم و خانه به خانه به دنبال یک نشانه از پسرم می‌رفتم. خیلی سخت بود. لحظات دشواری را گذراندم. همیشه گوش به رادیو و چشم به تلویزیون داشتم. منتظر بودم حداقل نشانی از او همراه با شهدای تفحص شده بیاید. بعد‌ها دامادم به من گفت مادر منتظر آمدن ابراهیم نباش، او در کانال ماهی به شهادت رسیده و نحوه شهادتش به گونه‌ای بوده که چیزی از او نمانده است. قطعاً شما حکایت غریب مادران شهدای مفقودالاثر را شنیده‌اید. همین قدر برای تان بگویم که از آن روز و از آن تاریخ ۳۸ سالی می‌گذرد و من هنوز چشم به راهم. هر روز غذا می‌پزم و چای تازه دم می‌کنم به امید اینکه روزی بشود و ابراهیم از در این خانه وارد شود. می‌گویند شهید شده است، اما من باز هم انتظار آمدنش را می‌کشم. زمان رفتن ابراهیم، من یک خانه گلی و خشتی همین جا داشتم، اما برای امنیت بیشتر و محفوظ ماندن از سرما و گرما این خانه آجری را کنار آن خانه گلی بنا کردیم، اما از اینجا نرفتم. شاید برایم سخت بود، اما به خاطر ابراهیم دوست داشتم همین جا بمانم. خانه‌مان از زمانی که ابراهیم رفت اینجا بود. راستش را بخواهید من از زمان ازدواجم تا به امروز یعنی بیش از ۴۰ سال است که اینجا هستم و این خانه را هر گز ترک نمی‌کنم. نمی‌خواهم وقتی ابراهیم می‌آید من در خانه نباشم. آنقدر در این خانه می‌مانم تا ابراهیم بیاید. 


 مانند ابراهیم ندیده‌ایم
مادرانه‌های ننه حلیمه به خلقات شهیدش که می‌رسد به همه خوبی‌هایی که حالا او را عجیب دلتنگش کرده است اشاره می‌کند و می‌گوید: «به والله یک بار نشد که من صدای بلند او را بشنوم. یک بار نشد با خواهر‌ها و برادرش تند صحبت کند. خیلی احترام‌شان را داشت. خیلی کمک حال ما بود. هنوز حرف از دهان ما خارج نشده بود که ابراهیم یک طرف کار را می‌گرفت و انجامش می‌داد. هر وقت از مدرسه به خانه می‌آمد، بیل دستش می‌گرفت و کمک پدرش می‌رفت. یکی از خصوصیت‌های خاص ابراهیم این بود که مقابل نامحرم خیلی مراعات می‌کرد. همسایه‌ها همیشه به من می‌گفتند چرا این پسرت وقتی با ما روبه‌رو می‌شود یا صحبت می‌کند، سرش را بالا نمی‌گیرد؟! خانواده‌های شهدا می‌گفتند ما همانند ابراهیم ندیده‌ایم. ابراهیم خیلی محجوب بود. سر پایین می‌رفت و سر پایین می‌آمد. اینگونه بود که نمونه و برای شهادت برگزیده شد. بعد از شهادت او، همسرم دیگر تاب نیاورد و او هم به رحمت خدا رفت.» 

 روزه کله گنجشکی!
میان همه بغض‌ها و اشک‌هایش به وقت روایت از دردانه شهیدش دائم از ما می‌خواهد چای بنوشیم و میوه بخوریم. می‌گوید تو را به خدا بخورید شما راه زیادی آمده‌اید و باید خستگی از تن به در کنید. بعد ادامه می‌دهد و می‌گوید: «ابراهیم دوران ابتدایی بود و سنش به نماز خواندن و روزه گرفتن نمی‌خورد، اما او اصرار داشت بیدارش کنیم. ما بیدارش نمی‌کردیم، اما خودش بیدار می‌شد و با ما سحری می‌خورد. می‌گفتم ابراهیم شما تا اذان ظهر هم روزه بگیری خدا قبول می‌کند. این می‌شود روزه کله گنجشکی، اما نمی‌پذیرفت. می‌گفت یعنی ما نمی‌توانیم یک روز بر تشنگی و گرسنگی خودمان غلبه کنیم. امام حسین (ع) تشنه در دشت کربلا به شهادت رسید. اذان که می‌گفت، جلو‌تر از همه وضو می‌گرفت و به نماز می‌ایستاد. برای خواهر‌های کوچک‌تر از خودش کتاب می‌آورد و می‌گفت این کتاب‌ها به درد شما می‌خورد، اینها را بخوانید. خواهرهایش را به دستورات دینی توصیه می‌کرد. حجاب، نماز خواندن و... الحمدلله خواهر‌های شهید همچون خودش با خدا و ایمان هستند و راه برادر شهیدشان را ادامه می‌دهند.» 

 یک ساک پر خاطره!
تصاویر و قاب عکس‌های شهید سلیمانی، میان عکس‌های شهید این خانه جای گرفته‌اند. مادر به حاج قاسم اشاره می‌کند و می‌گوید: «سردار سلیمانی گاهی به خانه ما می‌آمد و به ما سر می‌زد. او ما را تکریم می‌کرد. دلمان با دیدنش شاد می‌شد، اما شهادتش ما را داغدار کرد. داغ او بسیار سنگین بود. گویی یک بار دیگر ابراهیم خود را از دست داده باشم. حاج قاسم می‌آمد و چادر مادران شهدا را می‌بوسید. عید اگر بود، هدیه به خانواده شهدا می‌داد. او با همه مشغله‌ها و گرفتاری‌هایی که داشت، حواسش به خانواده‌های شهدا بود. با شهادت او خانواده شهدا همگی یتیم شدند. همه شهدای ما خوب بودند. همه آنها برگزیده شدند، چون در مسیر الهی قدم برداشتند. همین هم عاقبت‌شان را بخیر کرد. شهدا مقام والایی دارند. همانطور که گفتم وسایل و و صیتنامه‌اش را بعد از شهادتش آوردند. داخل ساکی که آوردند، لباس‌های او بود. شلواری که خریده بود. وسایلش برای ما برگشت و وصیتنامه‌اش هم آمد. لباس‌هایی که برده بود و شلواری که به تازگی آن را خریده و اصلاً فرصت نشده بود آن را بپوشد. هر مرتبه به گلزار شهدای کرمان می‌روم، می‌نشینم کنار مزار شهدا و درد دل می‌کنم. از شهدا می‌خواهم مرا شفاعت کنند. امیدوارم شفاعت آنها نصیب ما هم شود. گاهی با خودم می‌گویم آیا من لیاقت مادر شهید بودن را دارم؟! اما حقیقت این است که من ابراهیم خود را در راه خدا، اسماعیل گونه تقدیم کردم.» 
 شهیدان را نباید فراموش کنیم
شهید ابراهیم آراسته در وصیتنامه خود اینگونه شهدا را مورد توجه قرار می‌دهد. او می‌نویسد: «شهیدان را نباید فراموش کنیم که فردای روز قیامت پیش آنها شرمنده هستیم. اینان زنده‌داران اسلام هستند.»