شناسهٔ خبر: 71510986 - سرویس استانی
نسخه قابل چاپ منبع: بسیج نیوز | لینک خبر

شهیدی که از بهشت برای مادرش کله قند آورد

ناگهان کله قندی را در پلاستیک می بیند که با پارچه سبز سر آن پلاستیک بسته شده آن را برمی دارد و خیلی تعجب می کند چون صبح این جا را گشته بود و قندی ندیده بود ذهنش درگیر بود که چطور و از کجا آمده؟ به عکس فرزندش نگاه می کرد و می گفت حسین جان تو آوردی؟

صاحب‌خبر -

شهیدان زنده اند الله اکبر به خون آغشته اند الله اکبر

شهیدی که از بهشت برای مادرش کله قند آورد
شهید: حسین بیدکی
نام پدر: حسن
تاریخ تولد: 1341/3/3
نوع عضویت: وظیفه
درجه: ناوی یکم
تاریخ شهادت: 1362/12/3
یگان خدمتی: منطقه دوم نداجا_بوشهر
محل شهادت: جزیره مجنون
 از استان یزد_ شهرستان مهریز
 
او کوچکترین فرزند خانواده بود سرباز بود و برای خدمت عازم جبهه جنگ شده بود یک مرتبه مجروح شد و چون جزو نیروی دریایی بود یک مرتبه کشتی براثر خمپاره متلاشی شد اما او برتکه چوبی سه شبانه روز در دریا سرگردان شده بود تا به ساحل رسید
یک مرتبه مار نیشش زده بود اما هیچکدام از این اتفاقات نتوانست او را به آرزوی شهادت برساند اما او از سرنوشت خود با شهادت آگاه بود. 
آخرین مرخصی که آمد با همه خداحافظی می کرد و می گفت این آخرین وداع هست 
فکر می کردند منظورش این است که دوره خدمتش پایان می رسد چون فقط 45روز به پایان خدمتش باقی مانده بود
به شوهر خواهرزاده اش گفته بود به همین زودی شهیدی از این محل می آورند هرچه گفته بود بگو چه کسی شهید شده گفته بود صبر کن تا بفهمی
روز عملیات دشمن بمب شیمیایی می زند او و همراهانش سریع ماسک ها را می زنند تا در امان باشند اما دوست و هم محله اش ماسک با خود نیاورده بود همین که متوجه شد سریع ماسک خود را به دوستش داد او گفت پس خودت چی حسین گفت من شهید بشم زن و بچه ندارم اما شما همسر و فرزندانت منتظرت هستند و بر اثر تنفس گاز شیمیایی به شهادت رسید و دوستش را نجات داد
چهل نفر دوستان مخلص و با ایمان مثل خودش داشت که موقع شهادتش چهل چراغی درست کردند که یکی را بنام او خاموش کردند 
بدن مطهرش را که آوردند تشیع باشکوه شد و در گلزار شهدای شاه صفی الدین مهریز یزد به خاک سپرده شد
چندی بعد از شهادتش پدرش به رحمت خدا رفت و مادرش حاجیه ملا ربابه تنها در خانه زندگی می کرد
فرزندانش به او سر می زدند و جویای حالش بودند و اگر کم و کسری داشت مهیا می کردند
به پسر بزرگش می گوید قند و نباتم تمام شده او هم می گوید چشم تا شب برایتان می آورم اما یادش می رود فردا صبح آن روز مادر با عکس شهیدش حرف می زند گریه می کند و می گوید حسین جان برادرت یادش رفت برایم قند بیاورد من هم خجالت می کشم دوباره به او بگویم مادر حسین جان تو برایم قند بیاور می ترسم کسی منزل بیاید و قندانم چند دانه قند بیشتر ندارد 
تا ظهر همین طور چند بار التماس حسین می کند و اشک می ریزد
از طرفی مسجد کوچک و قدیمی کنار خانه شان بود که کسی در آن مسجد رفت و آمد نمی کرد و خواهر شهید بعد از چند سال می خواست آن مسجد را رواج دهد برای همین تصمیم گرفتند هر چهارشنبه روضه بخوانند و چای دهند و هر کس دوست داشت بانی شود و قند و چای بیاورد حاجیه ملا ربابه به فرزند شهیدش می گفت دلم می خواست بانی این هفته بشوم اما الان خودم قند ندارم بعدازظهر به طرف اتاق تاریک که پشت اتاق ها هست که به آن پستو می گفتند و در آن اتاق ظرف بزرگی از گل درست شده که به آن تپو می گفتند که مواد خشک غذایی را در آن نگهداری می کردند می رود همین طور که دنبال چیزی می گشت ناگهان کله قندی را در پلاستیک می بیند که با پارچه سبز سر آن پلاستیک بسته شده آن را برمی دارد و خیلی تعجب می کند چون صبح این جا را گشته بود و قندی ندیده بود ذهنش درگیر بود که چطور و از کجا آمده؟ به عکس فرزندش نگاه می کرد و می گفت حسین جان تو آوردی؟

وقتی دخترش به دیدنش می آید و این حکایت را می شنود با دقت به این کیسه و کله قند نگاه می کند و می بینند که هم بر روی قند و هم بر روی کیسه نام شهید حسین بیدکی حک شده و نام پنج تن الله، محمد، علی، فاطمه، حسن، حسین و نام های زیاد مثل جنت، شهید و...حک شده بود 
از طرف بنیاد شهید برای دیدن قند منزل مادر شهید می آیند و صحت این قند بهشتی از طرف شهید را تایید می کنند و این حقیقت درکتابی به نام درحلقهٔ دیدار جلد اول یادنامهٔ شهدای استان یزد تالیف رضیه مازارچی صفحه 86 چاپ شده است.  

 

شادی روح شهدا و شهید حسین بیدکی فاتحه مع صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم