شناسهٔ خبر: 71495897 - سرویس اجتماعی
نسخه قابل چاپ منبع: جوان | لینک خبر

خاطره‌ای از شهید علی قوچانی برگرفته از کتاب «زندگی به رسم عاشقی»

حاج علی آن شب خیلی نگران بود

حاج علی قوچانی، نگران از این سر هور تا آن سر راه می‌رفت. مدام می‌رفت و برمی‌گشت. ناگهان چراغ‌های ماشین را که دید، به دهانه جاده دوید. از خوشحالی گویی دنیا را به او داده باشند. من بار‌ها دیده بودم که علی قوچانی توی خط هم که بود کم می‌خوابید و همیشه نگران بچه‌ها بود

صاحب‌خبر -

جوان آنلاین: در کتاب «زندگی به رسم عاشقی» خاطرات و روایت‌هایی از سردار شهید حاج علی قوچانی از فرماندهان لشکر ۱۴ امام حسین (ع) آمده است. این شهید گرانقدر اواخر بهمن ۶۴ در جریان عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید. روایاتی از این شهید را از کتاب زندگی به رسم عاشقی پیش رو دارید. 

 شط علی کجاست؟
اکبر عنایتی، فرمانده گردان لشکر۱۴ امام‌حسین (ع) روایت می‌کند: (پیش از عملیات خیبر) کم‌کم آموزش‌های آبی‌خاکی آغاز شد. برای این کار منطقه هور شادگان را در نظر گرفتند. بچه‌ها هم هیچ آشنایی با این آموزش‌ها نداشتند. وارد مهر و آبان شده بودیم. هوا کم‌کم رو به سردی می‌رفت. گفتند باید برای شناسایی به شط‌علی بروید. گفتیم: شط‌علی کجاس؟ گفتند باید به هور العظیم بروید و خط آنجا را تحویل بگیرید. ما را شبانه برای شناسایی حرکت دادند. منطقه وسعت خاصی نداشت، قسمت کوچکی در حد یک گروهان بود که در اختیار تیپ ۲۱ امام‌رضا (ع) قرار داشت. 

 پل‌های یونولیتی
شب خسته به آنجا رسیدیم. آذر بود و هوا هم رو به سردی می‌رفت تا صبح استراحت کردیم و صبح خط یا همان پاسگاه‌هایی را که روی پل‌های یونولیتی زده بودند از برادران تیپ ۲۱ امام‌رضا (ع) تحویل گرفتیم. از روز اول که گردان اینجا را تحویل گرفت، با کمبود امکانات روبه‌رو بود. گفتند نیرو‌های لجستیک لشکر کمتر اینجا تردد کنند... شب دوم قرار شد یک کامیون تجهیزات از شهرک به آنجا ببریم. پرسیدند که چه کسی حاضر است برود امکانات را بیاورد. مقداری نفت و بنزین و تعدادی پتو برای گرمایش بود، ساعت هم تقریباً ۱۲ شب بود. گفتم: من حاضرم بروم. رانندگی‌ام دیگر خوب شده بود. آن زمان کمتر کسی پیدا می‌شد که خوب رانندگی کند. خیلی از بچه‌ها در منطقه رانندگی یاد می‌گرفتند. خیلی‌ها اصلاً ماشین و گواهینامه نداشتند. گفتم: من می‌روم. فقط یکی همراه من بیاید. 

 فرمانده محور 
علی قوچانی آن زمان فرمانده محور بود. گفت: اگر آقای عنایتی برود، خیلی بهتر است. بعد لبخندی زد و گفت: کار آقای عنایتی دو حالت می‌شود یا می‌رود و اصلاً برنمی‌گردد یا خیلی سریع بر می‌گردد و تا چشم به هم بزنی، اینجاست. اینها را به شوخی گفت و من هم قبول کردم بروم. ماشین از این تویوتا‌های قدیمی بود و بارمان هم بسیار زیاد بود. تویوتا هم طوری است که وقتی عقبش سنگین شود، سر ماشین کمی بالا می‌آید. نرسیده به حسینیه، مقر نیرو‌های ارتش بود و، چون اینها با ماشین در آن هوای بارانی از مسیر‌های فرعی رفت‌وآمد می‌کردند جاده گل‌ولای شده بود. 

 نزدیک انفجار!
 کف جاده حدوداً بین یک تا یک ونیم متر از سطح زمین ارتفاع داشت. سرعتم چیزی حدود ۱۰۰کیلومتر در ساعت بود. همه‌چیز خوب بود، ولی ناگهان روی این گل‌ولای جاده ماشین لغزید و یک چرخ دور خودش خورد و تا به خودم آمدم که ماشین را نگه‌دارم ترمز نگرفت و ماشین از جاده منحرف شد. بار ما بنزین و مهمات بود. آقای خواجه‌باشی که کنار من نشسته بود، سرش به سقف ماشین خورد و با شوکی که به او واردشده بود سراسیمه از خواب پرید و گفت چه خبر است؟ گفتم هیچی فقط زود از ماشین برید پایین. من هم پایین پریدم. بندگان خدا شوکه شده بودند و وقتی فریاد زدم فرار کنید، تازه متوجه شدند چه اتفاقی افتاده است. ۵۰، ۴۰ متر دورتر، پشت یک خاک‌ریز رفتیم و داخل گل‌ولای پناه گرفتیم. مدام سرمان را بالا می‌آوردیم و منتظر بودیم که هرلحظه ماشین منفجر شود. حدود ۲۰ دقیقه همین‌طور گذشت و اتفاقی نیفتاد... 

 نگرانی حاج علی
کارمان آن شب خیلی طول کشید تا آمدیم به شط‌علی برسیم دیگر نزدیک صبح شده بود. وقتی رسیدیم، حاج علی قوچانی بیدار بود. دیدم دستش را گذاشته پشتش، از این سر به آن سر، کنار هور راه می‌رود. مدام می‌رفت و برمی‌گشت ناگهان چراغ‌های ماشین را که دید، به دهانه جاده دوید. از خوشحالی گویی دنیا را به او داده باشند. من بار‌ها دیده بودم که علی قوچانی توی خط هم که بود کم می‌خوابید و همیشه نگران بچه‌ها بود. قبلاً که در خط زید مسئول محور بود یا زمانی که فرمانده گردان بود، همیشه می‌دیدم که شب‌ها دائم راه می‌رود و از این سنگر به آن سنگر سرکشی می‌کند. آن شب هم خیلی دلواپس شده بود.