برای درک بهتر و عمیق تر مطلب، موسیقی ای قرار داده شده که در صورت علاقه مندی میتوانید متن را همراه با آن مطالعه کنید.
فاجعه ای که هیچ دانشمندی توان مقابله با آن را نداشت! انیشتین چند سال قبل از مرگش اینگونه روایت میکند :
زمان تقریبی مطالعه : ۲ الی ۵ دقیقه.
امیدوارم از خواندن مطلب لذت ببرید.
باران بیامان بر شیشههای دفترم میکوبید، ضربآهنگی هولناک که با اضطراب درونم همصدا بود. اوپنهایمر، با آن نگاه تیز و لبخندی تلخ، در مقابل من نشسته بود. هوای سنگین اتاق، مملو از بوی دود سیگار و ترس بود. او از موفقیتش میگفت، از شکافتن اتم، از قدرت بیحد و حصر رها شده. اما من، در اعماق نگاهش، چیزی فراتر از غرور علمی میدیدم: ترس. ترسی عمیق و خاموش که در پس آن لبخند پنهان شده بود.
من به او گفتم که این قدرت، نه هدیهای از جانب خدا، بلکه آتشی است که میتواند همه چیز را به خاکستر تبدیل کند. گفتم که او زنجیرهای را آغاز کرده است، زنجیرهای از رویدادها که به سادگی قابل کنترل نیست. زنجیرهای که به نابودی میانجامد، نابودی جهان! کلماتی که از دهانم بیرون میآمدند، نه به عنوان یک هشدار معمولی، بلکه به عنوان یک نفرین بودند. نفرینی که از عمق وجودم سرچشمه میگرفت.
او به سخنانم گوش داد، اما چشمانش از ترس و شک پر بود. او میدانست که من حق دارم، اما او چاره ای نداشت. او در گیر بازی قدرت بود، بازی قدرتی که او را به سمت نابودی میکشاند. و من، در آن لحظه، هیچ کاری از دست من برنمیآمد. جز اینکه به او نگاه کنم، و به آیندهای تاریک و مخوف بیندیشم. آیندهای که او با دستهای خود آفریده بود. آیندهای که سایههای آن، همیشه بر شانههای من و او سنگینی میکرد. باران همچنان میبارید
سکوت سنگینی پس از رفتن اوپنهایمر بر جا ماند، سکوتی که نه با صدای باران، که با وزنی هولناک بر دوشم سنگینی میکرد. سالها گذشت، و من شاهد پیامدهای آن تصمیم بودم. شاهد قدرتی که به دست انسان آفریده شده بود و میتوانست جهان را به خاکستر تبدیل کند. شاهد ترسی که در دل مردم جا گرفته بود، ترسی که از آن بمب وحشتناک سرچشمه میگرفت.
من اوپنهایمر را درک میکردم. او یک نابغه بود، اما یک نابغه آشفته. او با تمام هوش و استعدادش، نمیتوانست پیامدهای کارش را پیشبینی کند. او در گیر بازی قدرت بود، بازی قدرتی که او را به سمت نابودی میکشاند. کاری از دستم برنمیآمد. جز اینکه به آیندهای تاریک و مخوف بیندیشم.
میدانستم که او تنها نیست. ما همه مسئول هستیم. ما همه در این بازی قدرت شرکت داریم. و ما همه باید مسئولیت عملهای خود را به دوش بگیریم. این مسئولیتی است که هرگز از دوش ما برداشته نخواهد شد. این مسئولیتی است که ما را به فکر فرو میبرد، مسئولیتی که ما را آزار میدهد، و مسئولیتی که همیشه با ما خواهد ماند.
من و اوپنهایمر، دو نابغه که در دو جهت مخالف حرکت میکردیم. او به سمت قدرت، و من به سمت درک. اما در نهایت، ما هر دو در یک نقطه به هم رسیدیم. اکنون که این را مینویسم مانند همان شب باران میبارد... یک ریتم تکراری و مخوف... یک یادآوری مداوم از آن شب و آن راز... راز اوپنهایمر... راز بمب... راز آینده... و راز مسئولیت...
ممنون از همراهی شما